مقدمه استاد فیاضبخش بر رساله النوبوات و المنامات > مقدمه استاد فیاضبخش بر رساله النوبوات و المنامات
سرآغاز
حمد و ثنای ازلی بر حقیقت هستی که وجود صمدیاش بر هیاکل ظلمانی نفَس رحمانی دمید و روح قدسیاش با نفخه حیاتبخشِ «کُن»، رَوح و ریحان را بر نظام تکوین و تشریع جاری ساخت.
تحیت و ثنای ابدی بر همه اولیای الهی خصوصا خاتم انبیا، نگین درخشان هستی و مدار مُلک و ملکوت، محمد مصطفی{صلوات الله علیه} و درود و سلام بر طلایهداران ولایت سرمدی، دوده یس و طه، اوصیای معصومِ حضرت ختمیمرتبت؟عهم؟ که وارثان بهحق خلافت الهی بعد از رسول خدایند و صاحبان امامت بر خلایقند؛ خصوصاً مولای متقیان، امیر مؤمنان، حضرت علی{علیه السلام}؛ و ثنای بیپایان بر خاتم ولایت کبری و امامت اولیا، حضرت مهدی موعود، علیهم آلاف التحیة و السلام؛ امید آنکه خداوند ظهور پُرفروغش را تعجیل گرداند و عالم و عالمیان را از ظلمات جهل و ظلم به نور حقیقت ولایت رهنمون گردد.
بارالها! ما با همه ذرات وجودمان تولّی به ولایت این گوهرهای هستی مینماییم و از دشمنان و معاندان آنان که سدّ راه هدایت و ولایت بشریت هستند، تبری میجوییم؛ باشد تا به برکت چنین تبری و تولّی، نفوسمان در فِنای مقام وصال آنان زانو زند و شبنمی از دریای ولایت و مقام محمودِ آنان را که خود به موالیان آنان وعده فرمودی، عنایت نماید.
آنچه در پیش روست، رساله فخیم و عمیق «نبوات و منامات» اثر حضرت استاد ذوفنون، علامه سیدمحمدحسین طباطبایی؟رضو؟ است که عمری را در تبیین حقیقت معرفتالنفس سپری نمود تا بتواند در پرتو قرآن و بیانات اولیای الهی؟عهم؟ حقیقت ولایت را برای رهپویان این راه روشن نماید.
معنای ولایت در مکتب علامه طباطبایی{رحمة الله علیه}
غرض از ولایت در بیانات و نوشتههای معظمٌ له، نه فقط منحصر در ابراز دوستی و مودت به ذوات مقدس اولیا و یا در مرتبه بالاتر، اثبات وصایت و زعامت و امارت آنان بر خلایق بعد از رسول خدا{صلوات الله علیه} است؛ که همه اینها هست، اما فروغی از مقام ولایت و امامت به معنای بلند قرآنی است. به بیانی روشنتر و دقیقتر، مراد از ولایت در این نوشتارها، تبیان مقام خلافتاللهی انسان در نظام تکوین است؛ <إِنِّی جاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِماماً>[1]؛ که جوهرۀ آن از حضیض عالم ماده، <وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُون>[2] آغاز و با طی اطوار گوناگون، با دم ربوبی به مسوّای آدمی <فَإِذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فیهِ مِنْ رُوحی>[3] آنچنان متحول شد که خالق هستی تنها در خلقت او ندای <فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقین>[4] سر داد و عالمیان را به سجده بر او امر نمود. و با چنین فرمانی بر مدار سیر خلافت و ولایت انسان در دو قوس نزول و صعود اشارت نمود؛ و اینکه این مقام نه از سنخ سایر خلقتهاست، که برخی، از جمادی آغاز و به همانجا ختم شدند و برخی دیگر آغاز و انجامشان در حیطه عوالم امری و مجردات شد؛ ولی صدور این مخلوق از عرش ملکوت عُلیا آغاز و تا فرش اسفلالسافلین عالم ناسوت فرو میآید و سپس قافلهسالار خلایق در سیر قربی به سوی حق را مینماید و راه و رسم تسبیح و تقدیس ذات باری را به آنان مینمایاند: «فَسَبَّحْنَا فَسَبَّحَتِ الْمَلَائِکَةُ بِتَسْبِیحِنَا»[5]؛ تا هریک بتوانند با استمداد از افاضات او مراتب کمال لایق خود را طی کنند. اگر مقام ولایت در فرود از امر به خلق، در هریک از مراتب طولی عالم، کمال لایق آنان را در حد خودشان ارائه مینماید، در عروج نیز راه و رسم ادب بندگی و تسبیح و تقدیس حق را به آنان میآموزد، تا بتوانند به مدد شفاعت مقام ولایت به کمال لایق خود برسند. به این ترتیب، دامنه سیر انسان از عرشالرحمن آغاز و تا ادنیمرتبه عالم خاکی را شامل میشود و سپس استعداد بازگشت به جایگاه اصلی خود مقام «دَنَی فَتَدَلَّی» را دارد. به همین دلیل است که برخی ممکنات آغاز و انجامشان تنها در محدوده عالم مُلک است و برخی دیگر -نظیر ملائک- تنها در محدوده مجردات و در حد بضاعتشان میتوانند سیر کنند و آغاز صدورشان نه از مقام ذات، بلکه اسمای کلیه و یا متوسط ملکوت است. ایشان در رجوع نیز به همان مراتب باز میگردند. فقط نفس انسانی است که همه مدارج هستی از جمادی و نباتی و حیوانی را طی میکند و مفتخر به مقام انسانیت میشود؛ و هنگام ورود به جرگه انسانیت فاصلهاش با همه قبلیها به حدی است که خداوند اگر در پیدایی دیگران تنها به واژه خلقت اکتفا نمود، <إِنَّ رَبَّکُمُ اللَّهُ الَّذی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فی سِتَّةِ أَیّامٍ>[6]، انسان را مظهر همه اسمای جمالی و جلالی خود قرار داد. او کسوت خلافتش را بر موجودی قرار داد که با دو دست قدرت ازلی و ابدی به ظهور آمد؛ <خَلَقْتُ بِیَدَیَّ>[7] و فاصله عالم ملک تا ملکوت او به حدی بود که در عروج از مرتبه حیوانی به انسانی، هرچند یک حقیقت قابلی بود که صور گوناگون میگرفت، اما در این جریانِ جوهری انشای جدیدی رخ داد و مجمع همه فضائل شد. بدین ترتیب اگر انسان بتواند با تلاش محب و عنایت محبوب و تبعیت از اولیا این سیر طولانی را ولایتمدارانه طی کند، به مقام لقای تام میرسد؛ <یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلى رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقیه>[8]. و چون قوام جوهره انسان در احسن تقویم است، تاب ابراز همه کمالات و اسمای جمالیه محبوب را در حد خلقی دارد.
فاصله مرتبه ملک تا ملکوت انسانی و مدارج سِفلی تا عِلوی او به حدی است که در عبور از ملک به ملکوت انسانی تعبیر رمزگونه <أَنْشَأْناهُ> به جای «خَلَقناهُ» را بیان فرمود: <ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ>[9]؛ تا عظمت این مخلوق خاکی را بیان نماید و اینکه این مسوّای الهی با همه پیچیدگی اندامی و کمال عقلانی، تا کیمیای ولایت بر او دمیده نشود، هنوز در میان گل و لای حجاب اکبر و عقل جزئینگر معطل است؛ و این تنها نفخه ولایت است که او را جلوه تمامنمای حق در مرتبه خلقی مینماید.
مَلَک در سجدۀ آدم زمینبوسِ تو نیّت کرد
که در حسن تو چیزى یافت، غیر از طور انسانى[10]
و در حد امکانی، جسورانه به امید امداد الهی گُرده به زیر باری برد که مُلکیان و ملکوتیان از حملش لابه کردند؛ <فَأَبَیْنَ أَنْ یَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً>[11]؛ تا خطابِ <وَ اصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسی>[12] را لبیکی درخور دهد و لیاقت خود در <أَحْسَنِ تَقْویم>[13] بودن را به عنایت مولا به منصه ظهور گذارد.
به این ترتیب، نفس انسانی عالم اکبری است که در تحت خود نه یک نوع، بلکه انواع فراوانی از صورتهای به ظاهر انسانی را جای داده است و بین انواع انسانها فاصله از عرش تا فرش است؛ برخی از جمادی هم فروتر میروند: <فَهِیَ کَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً>[14] و برخی دیگر در مرتبه حیوانی متوقف میشوند و همۀ همّ و غم و جهانبینی آنان -به شرطی که حیوان موذی نباشند و آزاری نرسانند- بهترچریدن است؛ وگرنه فروتر از انعام میگردند: <أُولَئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ>[15]؛ و گروهی -ولو اندک- مدارج شهادت را به حسب تلاش و قدم همت و امید به مغفرت و تولّی به ولایت اولیا طی کردند. اینان مشمول فضل صاحب خانه میگردند و در زمره میهمانان خاص و یا خاصالخاص رحمان در مقام «عند الرب» پذیرایی میشوند: <أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ>[16].
تبیین حقیقت این معجون پیچیده -که از یکسو پای در طینت مُلکیان و تخوم ارضین سفلی دارد و از سوی دیگر، قیل و قال کروبیان را پشت سر گذارده، سر بر آستان حبیب میساید و در موطن واحدیت و برتر، در احدیت ذات، مستغرق در جمال محبوب است- تنها از صاحبان ولایت کبری بر میآید؛ <سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا یَصِفُون 159 إِلاَّ عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصین>[17]. شاگردان راستین این مکتب بایستی عمری زانو در فِنای ولایت بزنند: «بِنَا عُبِدَ اللَّهُ وَ بِنَا عُرِفَ اللَّهُ وَ بِنَا وُحِّدَ اللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى»[18] و همه سرمایه هستی خود را به پای این حقیقت بریزند و با تهذیب عقل و نفس، همه شیاطین را از سرزمین عقل نظری و عملی با جهاد اوسط و اکبر بیرون رانند و خرمن هستی خود را که در قالب اصطلاحات و علوم و فنون گوناگون و اعتباریات ناسوتی، حجاب رخ محبوب قرار گرفته بود، یکجا با طریقه احراقیه به آتش بکشند و راحله خود را در رحل ولایت علوی اِفنا کنند، تا در پس گرد و غبار ناخالصیهای اعتباریات، محبوب کمکم رخ نهد و آنچه از خود، به خود نزدیکتر بود، جلوهگری کند: «أَنَّ الرَّاحِلَ إِلَیْکَ قَرِیبُ الْمَسَافَةِ وَ أَنَّکَ لَا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ إِلَّا أَنْ تَحْجُبَهُمُ الْآمَالُ دُونَکَ»[19].
سالها دل طلب جامِ جم از ما میکرد
آنچه خود داشت، ز بیگانه تمنّا میکرد
گوهرى کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا مىکرد
بیدلى در همه احوال خدا با او بود
او نمىدیدش و از دور خدایا میکرد[20]
معنای سلوک در مکتب علامه{رحمة الله علیه}
همه سخن در چند و چون اقتباس از شعله طور سینای ولایت است و اینکه چگونه نفس انسانی -که چنین توانایی بالقوه در او نهاده شده- میتواند از عقبات کئود نفس اماره و شیطانی به سلامت عبور کند؛ شیطانی که حاصل تلاش و عبادت ششهزارساله را یکباره در پای غرور، حسادت و استکبار خویش به آتش کشید و ننگ لعنت و رجم و طرد خدای سبحان و آتش ابدی را بر خود خرید. وی دشمنی است که هرگز به احدی رحم نمیکند و به هر ترتیب و در هر زمین و زمانی که باشد، بر عقل و قلب او حمله میکند و سوگند خصمانهای را که در محضر حق، آن هم به عزت و جلالش، با تأکیدهای مکرر اظهار نمود، <فَبِعِزَّتِکَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعین>[21]، هرگز رها نمیسازد و لحظهای از اغوای عقل و قلب انسانی غافل نمیشود و از هر طریق و به هر وسیلهای که بتواند، حمله میکند: <إِنَّهُ یَراکُمْ هُوَ وَ قَبیلُهُ مِنْ حَیْثُ لا تَرَوْنَهُم>[22].
تلبیس شیطان در عرصه عقلانی نفس، ابتدا با ایراد شبهات و مغالطات در ماده و صورت براهین است؛ تا عقول در علوم حصولی نتوانند هماهنگ با مشهودات قلب در علوم حضوری باشند. اگر نفس در جهاد اوسط از این کریوه نجات یابد، عقل را حجاب دل قرار میدهد و هر دو را به مخاصمه با یکدیگر وارد میکند. او نفس را وامیدارد که هرگز معلوم حصولی با مشهود حضوری برابر نیست تا حجاب چهره نفس در حیطه عقل عملی را پُررنگ کند و مانع وفاق میان نظر و عمل گردد و سالک را درمانده در صلح و آشتی میان محصولات علوم حصولی و مشاهدات حضوری کند. هنگامی که نفس در جهاد اوسط، ابالسه را از میدان عقل عقب راند، تازه نوبت به جهاد اکبر و پنجهانداختن در پنجه رئیس آنان یعنی شیطان رجیم میرسد که با تمام قدرت، نفس سالک را با مکائد و حیلههای گوناگون در میدان اعتباریات و قوای نفسانی گرفتار کند؛ آنچنان که قلب سالک در کشاکش اعتباریات بیرونی و حقایق درونی و خلط میان آنها و رهزنی تلبیسهای شیطانی و واقعنمایی نمودها به جای بودها، دچار تردید شود. اینطور است که شیطان بسیاری از رهروان کوی محبوب را به نامِ محبوب در دام عرفانهای کاذب انداخته تا خزف را به جای گوهر برگزینند و به آن دلخوش گردند. دریغ آنکه زمینخوردن در میدان جهاد اکبر به مراتب خطرناکتر از شکست در جهاد اوسط و اصغر است.
نه هرکه چهره برافروخت، دلبرى داند
نه هر که آینه سازد، سکندرى داند
نه هر که طَرفِ کُله کج نهاد و تند نشست
کلاهدارى و آیین سرورى داند
هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست
نه هر که سر بتراشد، قلندرى داند[23]
پیرامون شخصیت علامه طباطبایی{رحمة الله علیه}
میدانداری فتح و ظفر در جهاد اوسط و اکبر و جمع میان عقل و قلب، نظر و عمل و حصول و شهود تنها از عهده کهنرندانی برمیآید که از یکسو در میدان جهاد اکبر، مشهودات قلبی را در قالب قواعد برهانی و عقلانی عرضه کنند، تا سالک کوی شهود بتواند با موازین عقلانی، مشهودات حقیقی را از تلبیسهای شیطانی تفکیک کند و از سوی دیگر، در میدان جهاد اوسط با بهرهمندی از مشهودات قلبی، خطاهای عقل را در نتیجهگیری براهین، از شرّ تشکیکهای شیطانی نجات دهد و اعتقاداتی برهانی و هماهنگ با مشهودات عرفانی را به ارمغان آورد و سپس محصول هردو را به خدمت قرآن آورد تا اولاً، خطاهای احتمالی آنها را اصلاح نماید و ثانیاً، معارف ژرف و عمیق کتاب الهی و عِدل آن، کلامِ مقام عصمت و ولایت؟عهم؟ را واکاوی عمیق نماید و جمع سالمی از عقل و نقل و شهود و حضور را به نظاره نشیند.
آیت حق حضرت علامه ذوفنون، سیدمحمدحسین طباطبایی؟رضو؟ از معدود شخصیتهایی بود که خداوند جمع سالم میان عقل نظری و عملی و شهود و برهان را در سایه قرآن و عترت طاهره؟عهم؟ به او عنایت کرد. معظمٌله علاوه بر بهرهگیری از خرمن اساتیدی همچون آیات عظام سید ابوالحسن اصفهانى، محمدحسین غروی اصفهانی، سیدمحمد حجت کوهکمرى، بادکوبهای و نائینی و آیتالله حاج میرزا على ایروانى؟رهم؟در معقول و منقول، به محضر بزرگمردی بار یافت که خود فانی در توحید و ولایت بود؛ حضرت آیت حق، آیتالله سیدعلی قاضی طباطبایی؟رضو؟ نادرهای بود که در جهاد اکبر و اوسط شاگرد راستین مکتب ملاحسینقلی همدانی؟رضو؟ و اسلاف و اتباعشان بود و با نبوغ خدادادی و ابداع طریقه احراقیه، آنچنان مرتبه عقلانی نفس را در خدمت مشهودات آن قرار داد که هردو در آتشکده فطرت توحیدی زنگارها را سوزاندند و مصطفی از غیرحق شدند و در مقام حنیفیت، حقیقت دین و کتاب الهی را برای شاگردان خود در علم و عین به ارمغان آورد.
علامه طباطبایی؟رضو؟ علاوه بر ژرفاندیشی و فطانت و درایت خدادادی و نیز استعدادی سرشار، توانست از گوهر استاد خود، آیتالله سیدعلی قاضی طباطبایی؟رضو؟ بهرهها ببرد و در کنار معظمٌله از خرمن سایر اساتید دیگر نیز خوشهها چید و خود دریایی از معارف بلند توحیدی شد. رهاورد تلاشهای شبانهروزی آن رادمرد توحید در بنان و بیان و عرضه آثاری چون تفسیر شریف «المیزان»، «بدایةالحکمة»، «نهایةالحکمة» و رسائل گوناگون توحیدی و معرفتشناسی به ثمر نشست و بازشناسی جدیدی در ارائه توحید و ولایت از طریق معرفتالنفس و مراتب و مقامات صراط مستقیم ولایت با بیانی شیوا و برهانی و قرآنی و با ادلهای عقلی و نقلی و به صورتی منسجم و درهمتنیده به تشنگان وادی توحید و ولایت عرضه نمود.
محوریت توحید و معرفتالنفس در آثار علامه طباطبایی؟رضو؟
آنچه در همه آثار معظمٌله محور و مقتدا و مُنتهاست، مسئله توحید است؛ آن هم نه از منظر برهانی، بلکه از طریق معرفت حقیقت نفس انسانی و ارائه عقلی و نقلی و برهانیِ اینکه معرفت به حق نهتنها امری برهانی نیست، بلکه از ابده بدیهیات روشنتر و مبنای سایر بدایه و حقالحقائق در نظام تکوین و تشریع است. هنر علامه بزرگوار در ترکیب جهانبینی توحیدی با مسئله ولایت در نظام تکوین است که از طریق معرفتالنفس و بازخوانی حقیقت انسانی به سرچشمه ولایت و سپس توحید نائل میگردد.
اعتباریات -با همه عرض و طولی که دارد-، محصور در حصار عالم مُلک است. نفس با گذر از مرتبه ناسوتی و ورود به ملکوت انفسی، همه آنها را به حقیقتشان بازمیگرداند و جمع سالمی میان عقل و قلب از طریق معرفتالنفس به معرفت ولایت و سپس توحید برقرار میکند. با رویکرد ابداعی مرحوم علامه میتوان سایر علوم انسانی از قبیل روانشناسی، جامعهشناسی، حقوق، علوم سیاسی و مشتقات آنها را از منظر توحیدی به خوبی بازشناسی کرد. بدون این بصیرت، قطعاً تلاش در شناخت انسان -تحت هر نام و فن و علمی باشد- صیقلزدن کفر کهنه یا نوین است؛ چنانکه مولایمان، حضرت علی{علیه السلام} فرمود: «لَا تَجْهَلْ نَفْسَکَ فَإِنَّ الْجَاهِلَ مَعْرِفَةَ نَفْسِهِ جَاهِلٌ بِکُلِّ شَیْءٍ»[24]؛ و متقابلاً کسی که به ژرفای معرفتالنفس نائل شود، باب حق و منحصربهفردی به سوی مدینةالعلم بر او گشوده شده است: «نَالَ الْفَوْزَ الْأَکْبَرِ مَنْ ظَفِرَ بِمَعْرِفَةِ النَّفْسِ»[25].
پیرامون رساله «نبوات و منامات»
رساله «نبوات و منامات» در تبیین اطوار نفس است؛ موضوعی که با قلم اندیشمندان مختلف و از زوایای گوناگون به رشته تحریر در آمده است. در این میدان، برخی نفس را چونان حقیقت خارجی مانند سایر حقایق نگریستند و با علم حصولی و از بیرون به کنکاش پیرامون نفس و قوای آن پرداختند و برخی دیگر آن را آیتی درونی دیدند و با حضور در متن معلوم، زوایای آن را به نظاره نشستند.
رساله مذکور نگاهی سلوکی به نفس انسانی از درون است. تحریر علامه{رحمة الله علیه} با نگاه معرفتالنفسی و ترکیب آن با مشاهدات قلبی، حاوی نکاتی دقیق، ولی رمزگونه و موجز، نهفقط برای اهل معقول، بلکه برای سالکان کوی محبوب پیرامون نفس انسانی است؛ <إِنَّ فی ذلِکَ لَذِکْرى لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهیدٌ>[26]. امید آنکه با دقت نظر در مطاوی مباحث آن بتوان به بخشی از ابعاد پیچیده نفس انسانی در مقامات نبوات و ولایات و یا منامات پی برد.
قبل از ورود به مباحث این رساله فخیمه، لازم است نکاتی به اختصار بیان گردد:
اول: نفس مانند وجود، حقیقتی مقول به تشکیک و ذومراتب است. این مراتب در فرهنگ قرآن با نامهای گوناگون بیان شده و در یک نگاه کلان به سه مرتبه طولیِ «امّاره و لوّامه و مطمئنّه» تقسیم میگردد.
دوم: مراتب نفس نیز مانند مراتب وجود، مقول به تشکیک است و نفس در عین وحدت، واجد همه کثرات مراتب خود و قوا و آثار قواست؛ به عبارت دیگر، نفس هرآنچه از معقول و منقول در نظر و عمل درک میکند و با آن ارتباط دارد، در درون خود است و شناخت نفس از درون، کلید معرفت به همه معارف، خصوصاً مسائل توحیدی است.
سوم: نفس، در هر مرتبه با آن متحد و لوازم آن مرتبه را داراست. در نتیجه، در مرتبه عقلانی، عقل محض و در مرتبه مثالی، صورت خیالی و در مرتبه مادی نیز، با بدن متحد و احکام عالم ماده را واجد است.
چهارم: بر اساس مقدمات قبل، هریک از مراتب در باقی مراتب مؤثر و از آنها متأثرند. نفس دائماً بر اساس واردات گوناگون از عالم ماده، مثال و یا عقل در حال تحول و گونهگونی است. اینکه در مضامین روایی بر توأمانی علم و عمل تأکید شده، نشاندهنده ارتباط تنگاتنگ این دو و تأثیر هریک بر دیگری در مراتب نفس است. همیشه اعتقاد و علم، مقدم و برانگیزندۀ عمل است؛ به همین دلیل در قرآن کریم، نیات -علیرغم ناپیدایی- مقدم بر اعمالند و آنچه به محضر حق متعال عرضه میشود، نیات و اعتقادات پاکیزه است و اعمال، ظرف نیات هستند: <إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُه>[27].
پنجم: اعلامرتبۀ نفس، مقام خلافتاللهی است که از آن با تعابیر گوناگونِ «فطرت توحیدی» و یا «نفخه الهی» نام برده میشود. مرحوم علامه در این رساله از آن به مقام «حنیفیت فطری» نام میبرد که مخصوص اولیای معصوم الهی؟عهم؟ است و بقیه میباید با تبعیت تام از آنان در این مسیر گام بردارند. عالیترین مرتبه این مقام مخصوص رسول خدا{صلوات الله علیه} و سپس دودۀ طه و سلالةالرسول{صلوات الله علیه}، ائمه هدی؟عهم؟ است؛ و به دنبال آنان، سایر انبیای اولوالعزم؟عهم؟ و سپس پیامبران معصوم؟عهم؟ قرار دارند.
ششم: هدف از تشریع شرایع و بعث انبیا و انزال کتب آسمانی، به ظهور رسانیدن این استعداد فطری و هدایت انسانها به این مقام است و پیام انبیا به امری خارج از ذات انسان نیست؛ بلکه برانگیختن فطرت توحیدی انسان و خارجکردن همان گوهرهای فطری از دفینۀ فطرت انسانی است؛ چنانکه امیرالمؤمنین، حضرت علی{علیه السلام} فرمود: «فَبَعَثَ فِیهِمْ رُسُلَهُ وَ وَاتَرَ إِلَیْهِمْ أَنْبِیَاءَهُ لِیَسْتَأْدُوهُمْ مِیثَاقَ فِطْرَتِهِ وَ یُذَکِّرُوهُمْ مَنْسِیَّ نِعْمَتِهِ وَ یَحْتَجُّوا عَلَیْهِمْ بِالتَّبْلِیغِ وَ یُثِیرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُول»[28]؛ تا نفس از مرتبه امارگی به لوامگی وارد گردد و سپس در منزلت طمأنیه تحت ولایت الهی و انس دائم با حق مستقر شود و در جنتاللقاء در کنار عبادالرحمن مشعوف به شرب مدام رحیق مختوم و مجذوب به نضرت وجهالله باشد.
هفتم: مقام خلافتاللهی نفس، به دلیل شدت ارتباط و اتصال به حق، «مقام ولایت» نام دارد. هرچند فعلیت تام آن در مقام عصمت است، اما سایر افراد امت میتوانند با تبعیت از فرامین اولیا و کتب آسمانی، به مراتبی از این مقام دست یابند. اگر حنیفیت فطری مخصوص اولیای معصوم؟عهم؟ است، راه برای مقام ولایت و حنیفیت طبیعی برای دیگران باز است و عالم دنیا میدان مسابقه ابرار برای رسیدن به مقام مقرّبین است؛ <إِنَّ کِتابَ الْأَبْرارِ لَفی عِلِّیِّین 18 وَ مَا أَدْرَىٰکَ مَا عِلِّیُّونَ 19 کِتَابٌ مَّرْقُومٌ 20 یَشهَدُهُ المُقَرَّبُونَ>[29].
هشتم: با توجه به مقدمات قبل روشن میشود که استعداد مقام ولایت در همه انسانها با نفخه الهی به ودیعه نهاده شده و این همان عهدی است که خداوند بارها در قرآن از آن نام میبرد و توصیه به پاسداری و حفاظت از آن مینماید؛ <أَوْفُوا بِعَهْدی أُوفِ بِعَهْدِکُمْ>[30]. تعابیر قرآنی درباره گناهکاران از قبیل «عاصی، فاجر و آثم» اشاراتی در خیانت به این امانت الهی است. به بیانی روشنتر، ابتلا به گناه در درجه اول، خیانت به خود (به واسطه خیانت به فطرت توحیدی و امانت الهی) و سپس ظلم به دیگران است؛ <إِنَّ اللَّهَ لا یَظْلِمُ النَّاسَ شَیْئاً وَ وَلَکِنَّ النَّاسَ أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ>[31].
نهم: نفس مانند وجود، حقیقتی ذومراتب است و در هر مرتبه متحد با آن مرحله است؛ در نتیجه، صورت و لوازم آن مرتبه -اعم از مادی یا مجرد ناقص یا تام- را به خود میگیرد. بر این اساس، آثار عملی و نظری نفس در هر مقام بستگی به شدت و ضعف توجه نفس به قوا و آثار قوا در همان مرتبه دارد. هر مقدار توجه و تمرکز نفس به امری -اعم از خیالی و اعتباری، وهمی و یا عقلی- شدیدتر باشد، رنگپذیری نفس از آن بیشتر و آثار آن مرتبه بر نفس ظاهرتر است. مثلاً هنگامی که نفس در قوه خیال خود تمرکز بر صورت محبوبی مینماید -ولو آن چهره در خارج موجود نباشد- نفس مبتهج میگردد و متقابلاً با تمرکز بر امر منفور دچار قبض میگردد. اگر این تمرکز شدت یافت، به جایی میرسد که گویا با محبوب متحد شده است؛ <أُشْرِبُوا فی قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِکُفْرِهِم>[32]. راز و رمز تأکید شارع مقدس بر حضور قلب در عبادات از همینجا ناشی می شود؛ زیرا مصلی با تمرکز در نماز و حضور قلب در هر مرتبه، با آن مرتبه از نماز متحد است؛ و اگر نماز گفتگوی مستقیم با پروردگار است، ارزش چنین نمازی به میزان درک حضور در محضر حق است.
دهم: افعال و نیات نفسانی و محیط و گرایشها و بینشهای انسان همگی بر صورتدهی به نفس مؤثرند و برایند آنها نفس را در مسیر استکمال به سوی فطرت توحیدی و یا استدراج در درکات امارگی و ظلمات گمراهی صورتگری میکند؛ و نفس بر اساس آنها میاندیشد و عمل میکند؛ <قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلَى شاکِلَتِهِ>[33].
یازدهم: هرچند نفس از طریق قوای بیرونی و درونی دائماً تحت صدها اطلاعات و پردازشهای قوای متخیله و واهمه و عاقله است، اما تأثّر و صورتپذیری آن با تمرکز بر تعداد معدودی از آنها شکل میگیرد و آثار خارجی که از او صادر میشود، به تناسب مرکوزِ متمرکَز خود است. در این جهت، تفاوتی بین اعتباریات و حقایق خارجی نیست و مهم، نحوه تمرکز نفس بر صور مثالی در قوه متخیّله و یا عاقله در درون خود است. تأکیدهای مکرر پروردگار که خداوند انسانهای خیالپرداز را دوست نمیدارد، <إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتالٍ فَخُور>[34] منحصر در خیالات دروغین نیست؛ بلکه همه افرادی که نفس آنان در فضای درونی خود -در هر مرتبه- با غیرتوحید مأنوس است، در بر میگیرد.
دوازدهم: نکته مهم در معرفتالنفس اینکه صُور مدرَکه در درون نفس به واسطه اتحاد نفس با آنها درک میگردند و اصولاً ادراک، فرع بر اتحاد است. بر این اساس، گاه نفس با صور متخیَلی که خود ساخته، متحد میگردد و به واسطه آنها خارج را میشناسد (علوم حصولی)؛ به بیان دیگر، معلوم مراد اصلی و مبدأ تخیل، امر خارجی است. در این صورت، احتمال خطا در تطبیق وجود دارد و از آنجا خطا در ماده قیاسات -فضلاً از صور آنها- به وجود میآید و نتایج غلط و قضاوتهای خطا در ادراکات از همینجا نشئت میگیرد. اما گاه معلوم بالذات و مبدأ صور مدرَکه، نه از بیرون، بلکه ارتباط و اتصال نفس با اصل حقایق مجرده در درون خود است. در این صورت اولاً، خطا راهی ندارد؛ زیرا با اصل معلوم بالذات مستقیماً در ارتباط است؛ و ثانیاً، ادراک به تناسب شدت ارتباط، کاملتر و دقیقتر است؛ و ثالثاً، صورتگیری و تأثر نفس در مقام اول که صُوری را خود خلق میکرد، ضعیفتر و نفس، حاکم بر آنها بود و در مقام دوم که با اصل حقایق مجرده در درون خود ارتباط میگیرد، محکوم آنها و در نتیجه، متأثر از آنهاست و به طریق اولی، صورتپذیری از آنها به مراتب شدیدتر از مرتبه قبلی و مقام اول است.
سیزدهم: با مقدمات فوق که در رساله به صورت رمزگونه اشاره شده، راز و رمز تأکید شارع بر حضور قلب در عبادات و مراقبات سلوکی و مراتب آن روشن میشود. در عبارت «حضور القلب عند الذکر»، گاه اضافه حضور به مضافٌالیه، اضافه به مفعول خود است، یعنی مراد حاضرکردن قلب هنگام ذکر است؛ اینگونه حضور قلب در مرتبه «مخلِصین» است؛ ایشان با تلاش و زحمت برآنند که از خواطر شیطانی در ذکر لسانی و یا قلبی نجات پیدا کنند و هنگام ذکر، قلب خود را برای خداوند متعال خالص قرار دهند: <وَ ما أُمِرُوا إِلاَّ لِیَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصینَ لَهُ الدِّینَ حُنَفاء>[35]. این خود مراتبی دارد که بیان آن در این مختصر نمیگنجد. اما گاه اضافۀ مضاف به فاعل خود است یعنی قلب نفس را عند الذکر حاضر می نماید و آن «مقام مخلَصین» است که نفس تحت سیطره مراتب عالیتر و اسمای مستأثره در درون خود قرار میگیرد؛ در این صورت، همه جوارح ادراکی و تحریکی و صور متخیله و واهمه و معقوله نفس تحت هیمنه اسمای مربوطه قرار دارد و آنها نفس را شکل میدهند و اداره میکنند و مراد از قلب در این حالت فطرت توحیدی است که بالفطره در اولیاء با عقل فعال متحد است و بالطبیعه برای سالکین این امر صورت می گیرد. البته مرتبه هر نفسی بستگی به مرتبه اسمی دارد که او را تدبیر مینماید؛ <وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى>[36].
چهاردهم: تمرکز نفس بر هر امری، او را به متمرکَز مشغول میکند و در نتیجه، از توجه به غیر و درک آثار آن غافل میماند؛ مثلاً کسی که در میدان نبرد سختی با دشمن است و همه تمرکز او بر حرکات دشمن است، هرگز وقایع اطراف خود و حتی احساس درد از ضرباتِ سخت دشمن را ادراک نمیکند، تا زمانی که از نبرد فارغ شود؛ آن هنگام است که متوجه دردها و ضرباتی میشود که بر او وارد شده است. همین امر در مورد شدت تمرکز بر امور موافق با فطرت یا منافی آن وجود دارد. در امور توحیدی، اگر نفس سالک بر توحید و مراتب عالیه خود تمرکز داشته باشد، از امور منافی با آن غافل میشود و مصائب غیرتوحیدی را یا ادراک نمیکند و یا اگر ادراکی دارد، برای او لذیذ است؛ متقابلاً، افراد دنیاگرا چون تمرکز بر دنیا و خواطر شیطانی دارند، اولاً، آلام دنیوی برای آنان سخت و طاقتفرساست و در نتیجه، بیماری و مرگ و قبض روح -که همگی به جدایی از مرکوزات ایشان بازمیگردد- سخت و رنجآور است؛ ثانیاً، از عبادت و انس با محبوب حقیقی لذتی نمیبرند، زیرا تمرکز و انسی با آن ندارند؛ ثالثاً، خواطر شیطانی و امور دنیوی و غیرتوحیدی به آنان اجازه حضور قلب در عبادت و راز و نیاز با محبوب را نمیدهد.
پانزدهم: تمرکز نفس و انس دائمی او با حیات دنیوی، حجاب اصلی نفس برای توجه به عوالم اصلی خود و انس با عوالم مثال منفصل و عقل و بالاتر است؛ اما هنگام خواب که نفس از توجه به بدن و عالم مادی فراغت نسبی پیدا میکند، با عوالم حقیقی خود در حد میسور ارتباط برقرار میکند و خوابهای صادق و یا مبشّرات -که عوارض نفسانی در آنها کمتر دخالت کرده باشد و روزنههایی از حقیقت در آن باشد- برای او هویدا میگردد؛ البته همه این امور به شرطی است که نفس در هنگام خواب گرفتار عوارض بیرونی یا بدنی نباشد؛ که در این صورت خوابها، اضغاث احلام خواهند بود و تعبیرناپذیر.
شانزدهم: نفس هنگام مرگ از حجاب تمرکز بر عالم دنیا و خواطر برخاسته از آنها نجات پیدا میکند؛ البته آثار ظلمانی و یا نورانی آنها -که در درون نفس شکل گرفته- با او خواهد بود؛ همچنین با مرگ، تمرکز بر عالم مادی منقطع میشود و نفس به عوالم حقیقی خود متوجه میگردد و دردهای درونی خود را -که میبایست در فرصت دنیوی درمان میکرد- مییابد؛ آنجاست که متوجه میشود راهی برای درمان وجود ندارد و عالم برزخ دریایی از آه و حسرت و فغان از فرصتهای سوخته خواهد بود؛ <حَتَّى إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ 99 لَعَلِّی أَعْمَلُ صالِحاً فیما تَرَکْتُ کَلاَّ إِنَّها کَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلَى یَوْمِ یُبْعَثُونَ>[37]. درد دوری از وطن اصلی در حیات دنیا نیز با او بود، اما تمرکز نفس بر زخارف دنیا و مافیها، او را از درک درد اصلی بازداشته بود؛ مَثل چنین انسانی در عالم دنیا، مثل مادر بیماری است که فرزند محبوب خود را از دست داده و شدت درد فقدان فرزند، او را از توجه به درد بیماری خود بازداشته است. به تعبیر امیرالمؤمنین{علیه السلام}، انسانها متولد در دنیا هستند و دنیا به منزله مادر آنهاست و عشق و محبت به دنیا در باطن همه انسانهاست[38]. تمرکز بر دنیا در حیات دنیوی، نفس انسانی را از توجه به وطن اصلی و انس با اسمای کلیه بازمیدارد و عقل جزئینگر در همان محدوده میاندیشد و به دردهای اصلی خود توجهی ندارد.
هفدهم: تمرکز هر موجود مدرِکی در درجه اول بر ذات خود است و در مراتب بعد، از طریق توجه به ذات، به متعلقات و لوازم ذات خود توجه دارد. از این اصل عقلانی، فروعی در معرفتالنفس حاصل میشود که اساس دستورات سلوکی در نظام معرفتی علامه طباطبایی؟رضو؟ است. ماحصل آنکه بر اساس مبنای یادشده، اصل اولی آن است که نفس باید بیشترین تمرکز را بر ذات خود داشته باشد و هرگز نباید گرفتار خودفراموشی شود؛ در واقع، خودفراموشی به دلیل غفلت از ذات حقیقی خود و افتادن در ورطه خیالپردازی و ناخود را خود پنداشتن است.
هجدهم: چون قوام نفس به حقیقت خود -یعنی ذات باری متعال- است، هر کسی قبل از توجه به خود، حقیقت خود را واقعا می یابد و به آن توجه میکند؛ در مرتبه بعد، او به خود و در مراتب پایینتر، به معقولات و متخیّلات خود توجه دارد و از آنجا توجه به عالم خارج دارد و بر این اساس همه انسانها همیشه به اصل حقیقت و کلمه توحید توجه دارند اما اختلاف سالک با دیگران آن است که او توجه به توجه خود دارد اما دیگران توجه به توجه خود ندارند. بنابراین، در انسان حنیف -که همه قوای او در حال تعادل فطری است- تمرکز اصلی در همه آنات بر حق متعال -یعنی حقیقت نفس خود- است و در پرتو آن به سایر امور توجه میشود. به تعبیر مرحوم علامه در ذیل برهان صدیقین[39]، همه حقایق حقانیت خود را از حقالحقائق و حق مطلق و واجب بالذات گرفتهاند و بدون او نمود حق هستند و ذاتاً بدون حق باطلند.
نوزدهم: چنانکه اشاره شد، اصل اولی تمرکز نفس بر ذات خود است و چون بالاترین مرتبه ذات انسانی، مقام ولایت و فطرت الهی نفس است، بنابراین توجه به مقام ولایت بعد از توحید، توجهی ذاتی در همه انسانهاست. در سیر سلوکی نفس در مراتب ایمان، هر مقدار تمرکز بر حقیقت ولایت -که در درون ذات اوست- بیشتر باشد، سرعت سیر در مدارج ایمان بیشتر خواهد بود؛ چنانکه در مقام تمثیل، اگر کوهنوردی در طی منازل میان راه همه توجهش به هدف اصلی -یعنی رسیدن به قله- باشد، از عقبات بین راه خسته و فرسوده نمیشود و هر مقدار به قله نزدیکتر میگردد، نشاطش در سیر بیشتر و سرعت او افزون میگردد. از آنجا که مقام ولایت در قله کمال انسانی قرار دارد و حقیقت انسانیت با استقرار بر آن شکل و معنا پیدا میکند، تمرکز دائمی نفس بر این معنا، سرعت سیر او را در سلوک بیشتر مینماید؛ تا به آنجا که مستقر در مقام ولایت و فانی در فِنای آن شود و همه امور او رنگ توحیدی بگیرد؛ <صِبْغَةَ اللَّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً>[40].
بیستم: امور اعتباری در بیرون، آثار حقیقی و وجودی در درون نفس میگذارد. نفس، بنا بر گرایشهایی که به صور اعتباری خود در درون دارد، دائماً در حال گزینش اهم در مقابل مهم است و درد و ناراحتی فقدان مهم را برای نائل شدن به اهمّ بر جان میخرد؛ مانند انسان روزهداری که میل به غذا و آب در درون او شدید است اما برای حفظ روزه و علاقهای که به صیانت نفس در برابر احکام الهی دارد، لب به غذا نمیزند.
بیستویکم: هرچند نفس دارای قوای فراوان است، اما از آنجا که حقیقتی ذومراتب است، هر مرتبه بنا بر لطافت یا سخونتی که دارد، قوای آن نیز لطافت و یا سخونت خاص خود را دارد. رابطه این قوا مانند مراتب نفس، رابطه ظهور و بطون یک حقیقت است. در نتیجه، چشم ظاهر فقط ابزار بینایی در عالم دنیاست و مرکز بینایی در مغز مُبصَرات را پردازش میکند و به نفس ارائه می نماید و نفس در پایین ترین مرتبه خود صورتی با آن را در مرتبه خیال متصل خلق مینماید و آن ظاهر قوه بینایی در مرتبه مثال است، آن نیز ظاهر برای قوه باصره در عوالم عقل و بالاترِ نفس است. نفس به واسطه تمرکز بر قوای مراتب دون، از توجه به مبصَرات مراتب فوق -که باطن دون است- غافل میشود. ریشه غفلت از توحید -که در باطن همه ادراکات نفس است- از همینجا آغاز میگردد و با مرگ، همه این امور باطنی برای او آشکار میشود؛ بدین ترتیب او خدای سبحان را با همهکس و همهچیز و حتی نزدیکتر از خود به خود میبیند و تنها میتواند در برابر غفلتها و فرصتهای سوخته خود، آه حسرت سر دهد؛ <أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ یا حَسْرَتَى عَلَى ما فَرَّطْتُ فی جَنْبِ اللَّهِ>[41].
گفتم به کام وصلت، خواهم رسید روزی
گفتا که نیک بنگر، شاید رسیده باشى
دوست نزدیکتر از من به من است
وین عجبتر که من از وى دورم
چه کنم؟! با که توان گفت که دوست
در کنار من و من مهجورم[42]
بیستودوم: قوای نفس در هر مرتبه نیز در عرض هم و یکسان نیستند؛ مثلاً قوه سامعه و باصره در دریافتها سمت ریاست بر سایر قوا را دارند و قوه ناطقه در صدور مطالب، سمت ریاست دارد؛ به همین دلیل، در تهذیب نفس تأکید بر مدیریت قوای رئیسه مانند سمع و بصر و لسان شده است. در عین حال، قوای مراتب دون در انسان مؤمن باید در خدمت قوه بالاتر قرار گیرند تا با کمال خود، نفس را در سیر از ظاهر به باطن کمک کنند. هر مقدار قوا به مراتب عالیتر میرسند، از کثرت به وحدت سیر میکنند؛ مثلاً قوه باصره در عین تواناییِ دیدن، میتواند بشنود و یا لامسه در دیدنیها شهادت میدهد و به همین ترتیب، سایر قوا. بدین ترتیب همه قوای انسان کامل در اعتدال کامل و ذوب در عالیترین قوه اصلی او، یعنی حب به حقیقت ذات خود و محبوب عالم، خدای سبحان است و کمال سایر قوا در این مقام، به کمالِ خیر رسانیدن این قوه در عالیترین مرتبه خود است[43].
بیستوسوم: نفس در مراتب عالیه خود، به تناسب کمالی که کسب کرده، با اسمای الهی در آن مرتبه متحد میگردد و در نتیجه، اعمال آن اسم به اذن الهی از او صادر میشود. مقام نبوت -بنا بر اِنباء از غیب و یا نبوت به معنای برجستگی نسبت به سایرین- همگی ریشه در مراتب عالیه نفس دارد.
بیستوچهارم: نفس در منامات، به حسب میزان انسی که با عوالم اصلی خود دارد، با فراغ از تدبیر بدن به عوالم خود سفر میکند و مبشّرات و رؤیاهای صادقه محصول این اتصالات است؛ مشروط بر آنکه سالک قبل از خواب، نفس خود را با تلاوت آیات قرآن و اذکار مأثوره تا حدودی از دنیا فارغ نماید و از اموری که نفس را به هیجان و اضطراب وا میدارد، پرهیز کند؛ البته ممکن است این حالات برای نفوس قویتر در بیداری رخ دهد که «مشاهدات منامیّه» نامیده میشود.
بیستوپنجم: در این رساله نکات دیگری پیرامون اطوار و تحولات نفس انسانی است که میتواند کلیدی در فهم مبانی سلوک و فقه اکبر برای سالکان کوی محبوب قرار گیرد؛ هرچند فهم رموز نفس و اطوار آن نیازمند ذوقی لطیف و قلبی سلیم و عقلی نظیف از تلبیسهای رجیم است.
با مدّعى مگویید اسرارِ عشق و مستی
تا بىخبر بمیرد در رنج خودپرستى
با ضعف و ناتوانى همچون نسیم خوش باش!
بیمارى اندر این ره خوشتر ز تندرستى
تا فضل و علم بینى، بىمعرفت نشینى
یک نکتهات بگویم، خود را مبین! که رستى
در آستانِ جانان، از آسمان میندیش!
کز اوج سربلندى افتى به خاک پستى
عاشق شو ار نه روزى، کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستى[44]
و من الله التوفیق و علیه التکلان
محمدتقی فیاضبخش
آبان 1401 مصادف با چهل و یکمین سالگرد ارتحال علامه
حضرت آیت حق، سیدمحمدحسین طباطبایی؟رضو؟
[1]. البقرة، 124؛ «من تو را براى همه مردم پیشوا و امام قرار دادم».
[2]. الحجر، 26؛ «و ما انسان را از گِلى خشک که برگرفته از لجنى متعفّن و تیرهرنگ است، آفریدیم».
[3]. الحجر، 29؛ «پس چون او را درست و نیکو گردانم و از روح خود در او بدمم».
[4]. المؤمنون، 14؛ «همیشه سودمند و بابرکت است خدا که نیکوترین آفرینندگان است».
[5]. بحارالانوار، ج24، ص88؛ «پس ما تسبیح نمودیم و ملائکه به واسطه تسبیح ما، حق متعال را تسبیح نمودند».
[6]. الأعراف، 54؛ «پروردگار شما، خداوندی است که آسمانها و زمین را در شش روز آفرید».
[7]. ص، 75؛ «با دستان قدرت خود آفریدم».
[8]. الانشقاق، 6؛ «اى انسان! یقیناً تو با کوشش و تلاشى سخت به سوى پروردگارت در حرکت هستى».
[9]. المؤمنون، 14؛ «سپس او را با آفرینشى دیگر پدید آوردیم».
[10]. دیوان حافظ (نسخه قدسی)، غزل 595.
[11]. الأحزاب، 72؛ «آنها از به عهده گرفتنش امتناع ورزیدند و از آن ترسیدند و انسان آن را پذیرفت؛ بىتردید او بسیار ستمکار و بسیار نادان است».
[12]. طه، 41؛ «و تو را براى خود ساختم».
[13]. التین، 4؛ «نیکوترین نظم و اعتدال».
[14]. البقرة، 74؛ «دلهاى شما مانند سنگ یا سختتر شد».
[15]. الأعراف، 179؛ «آنان مانند چهارپایانند؛ بلکه گمراهترند».
[16]. آلعمران، 169؛ «زندهاند و نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند».
[17]. الصافات، 159 و 160؛ «خدا از آنچه او را به آن توصیف مىکنند، منزّه است؛ (159) مگر بندگان خالصشده خدا».
[18]. الکافی، ج1، ص145؛ «به واسطه ما، خداوند متعال عبادت و به یکتایی شناخته میگردد».
[19]. مصباحالمتهجد، ج2، ص583؛ «همانا کسی که به سویت حرکت کند، مسیرش کوتاه است و تو از مخلوقاتت در پرده نیستی؛ بلکه آرزوهایشان موجب جدایی و حجاب گشته است».
[20]. دیوان حافظ، غزل 205.
[21]. ص، 82؛ «به عزتت سوگند! همه آنان را گمراه مىکنم».
[22]. الاعراف، 27؛ «او و دار و دستهاش شما را از آنجا که شما آنان را نمىبینید، مىبینند».
[23]. دیوان حافظ، غزل 257.
[24]. تصنیف غررالحکم، ص233؛ «به نفس خود جاهل نباش! زیرا کسی که خودش را نشناسد، نسبت به همهچیز جاهل است».
[25]. همان، ص232؛ «کسی که به شناخت نفس خود دست یابد به رستگاری بزرگ رسیده است».
[26]. ق، 37؛ «بىشک در این (معارف) تذکرى است براى کسى که او را قلبى (بیدار) باشد یا گوش فرا دهد، در حالى که حاضر و گواه بر حقایق باشد.
[27]. فاطر، 10؛ «حقایق پاک به سوى او بالا مىرود و عمل شایسته آن را بالا مىبرد».
[28]. نهجالبلاغة، ص43؛ «خداوند متعال رسولانش را مبعوث کرد و پیامبرانش را به سوى مردم فرستاد تا پیمان فطرت الهى را از مردم طلب کنند و نعمتهاى فراموششده خداوند را به یادشان بیاورند و حجت را با ارائه دلایل بر آنان تمام کنند؛ و گنجینههای پنهان عقول را برانگیزانند».
[29]. المطففین، 18-21؛ «پرونده نیکان در علیّین است؛ (18) چه چیز تو را به مقام علیّین آگاه سازد؟ (19) قضا و سرنوشتى حتمى است؛ (20) مقربان آن را مشاهده مىکنند».
[30]. البقرة، 40؛ «به پیمانم وفا کنید تا من هم به پیمان شما وفا کنم».
[31]. یونس، 44؛ «یقیناً خدا هیچ ستمى به مردم روا نمىدارد؛ ولى مردم بر خود ستم مىورزند».
[32]. البقرة، 93؛ «و به سبب کفرشان دوستى گوساله با دلهایشان در آمیخت».
[33]. الإسراء، 84؛ «بگو: هرکس بر پایه خلق و خوى و عادتهاى اکتسابى خود عمل مىکند».
[34]. لقمان، 18؛ «همانا خدا هیچ خودپسند فخرفروش را دوست ندارد».
[35]. البینة، 5؛ «و فرمان نیافته بودند جز آنکه خدا را بپرستند و ایمان و عبادت را براى او از هرگونه شرکى خالص کنند و حقگرا باشند».
[36]. الأنفال، 17؛ «هنگامى که به سوى دشمنان تیر پرتاب کردى، تو پرتاب نکردى؛ بلکه خدا پرتاب کرد».
[37]. المؤمنون، 99 و 100؛ «تا زمانى که یکى از آنان را مرگ در رسد، مىگوید: پروردگارا! مرا بازگردان! (99) امید است در آنچه واگذاشتهام، کار شایستهاى انجام دهم؛ این چنین نیست؛ بدون تردید این سخنى بىفایده است که او گوینده آن است و پیش رویشان برزخى است تا روزى که برانگیخته مىشوند».
[38]. «قالَ الإمامُ علیٌّ{علیه السلام}: النَّاسُ أَبْنَاءٌ الدُّنْیَا وَ الْوَلَدُ مَطْبُوعٌ عَلَى حُبِّ أُمِّهِ»؛ تصنیف غررالحکم، ص137.
[39]. الاسفار الاربعه، ج6، حاشیه مرحوم علامه در ص 14.
[40]. البقرة، 138؛ «رنگ خدا را [انتخاب کنید] و چه کسى رنگش نیکوتر از رنگ خداست؟!».
[41]. الزمر، 56؛ «تا مبادا آنکه کسى بگوید: دریغ و افسوس بر اهمالکارى و تقصیرى که درباره خدا کردم».
[42]. مجموعه رسائل فیض کاشانی، ج3، ص6.
[43]. مرحوم ملاصدرا به نقل از معلم اول چنین نقل مینماید:
«قد نقلنا عن المعلم الأول صریح القول بأن الإنسان العقلی فیه جمیع الأعضاء- التی فی الإنسان الحسی على وجه لائق به. و قال أیضا فی مواضع أخر من کتابه أن فی الإنسان الجسمانی الإنسان النفسانی و الإنسان العقلی و لست أعنی هو هما لکن أعنی به أنه یتصل بهما لأنه صنم لهما و ذلک أنه یفعل بعض أفاعیل الإنسان العقلی و بعض أفاعیل الإنسان النفسانی- و ذلک أن فی الإنسان الحسی کلمات الإنسان النفسانی و کلمات الإنسان العقلی فقد جمع الحسی کلتا الکلمتین إلا أنها فیه ضعیفة قلیلة نزرة لأنه صنم الصنم فقد بان أن الإنسان الأول العالی حساس إلا أنه بنوع أعلى و أفضل من الحس الکائن فی الإنسان السفلی و أنه إنما ینال الحس من الإنسان الکائن فی العالم الأعلى العقلی کما بیناه انتهى کلامه- فما أشد نور عقله و قوة عرفانه و ما أشمخ مقامه فی الحکمة الإلهیة و أعلى مرتبته حیث حقق هذه المسألة على وجه وقف أفکار من لحقه من المتفکرین دون بلوغ شأوه»؛ الحکمة المتعالیة فى الاسفار العقلیة الاربعة، ج9، ص71.
[44]. دیوان حافظ، غزل 538.