تمهید
برای مطالعه محدودیتهای تاریخی که در نشر احادیث و معارف شیعه در میان بوده است، عمر بیش از هزارساله تاریخ معارف اسلامی میتواند مورد بررسی واقع شود؛ اما از آنجا که این عنوان صرفاً یکی از حلقات راهِ پیش روی این نوشته است، تلاش میکنیم صرفاً به حدّ کفایت بحث را دنبال نماییم و از تطویل بپرهیزیم.
تاریخ حدیث شیعه را باید از عصر صدور احادیث مورد مطالعه قرار داد؛ یعنی دورانی که ائمه؟عهم؟ در میان مردم حضور داشتهاند. تمام آنچه اکنون در دست است، در نهایت محصول همان دوران دویستوپنجاه ساله حضور معصومین؟عهم؟ در میان مردم است؛ از این رو، موانعی که در مدّت این دو قرن و نیم بر سر راه بود، آثار و تبعات خود را بر کلّیت تراث حدیثی شیعه حاکم کرد. بنابراین آشنایی با موانع و محدودیتهای این عصر در واقع شناسایی محدودیتهای اصلی و ماهوی حدیث شیعه خواهد بود؛ به همین جهت، در پژوهش پیش رو به مرورِ موانع این دوران اکتفا کردهایم و بر بررسی موانع و محدودیتهای نشر و نقل احادیث و معارف اهلبیت؟عهم؟ در عصر حضور متمرکز شدیم. مرور تاریخیِ پیش رو ابداً ارائه یک تصویر جامع از تاریخ حدیث شیعه را عهدهدار نشده است؛ بلکه آنچه محور اصلی بررسی و توضیح است، مواردی است که در نشر احادیث و معارف آلالله؟عهم؟ میباید به مثابه مانع و محدودیت قلمداد شود.
از آغاز امامت امامعلی{علیه السلام} تا عصر امامسجاد{علیه السلام}
بنابر برخی گزارشات، در زمان حیات پیامبر اکرم{صلوات الله علیه} نیز گروهی در میان مسلمین به «شیعۀ علی{علیه السلام}» شناخته میشدند؛ یارانی نظیر ابوذر غفاری، سلمان و عمار یاسر، سهنفر از اعضای این حلقهاند.[1] با واقعشدنِ قضیه سقیفه و محقّقنشدن خلافت ظاهری امیرالمؤمنین{علیه السلام}، وظیفۀ اصلی -نشر معارف اسلامی و تربیت شیعیان- که به دوش حضرت بود، تعطیل و متوقف نشد. از طرفی، با وجود ممنوعیت نقل حدیث و تفسیر قرآن در دوران خلفا، انجام این وظیفه به راحتی ممکن نبود. با این حال، گزارشات اندکی که از آن دوران در دست است، حاکی از ادامهیافتن جریان شیعه و تعلیمات امام{علیه السلام} در همین دوران است. جناب کلینی{رحمة الله علیه} ذیل بابی موسوم به «باب اختلاف الحدیث» با طریقِ خود به «کتاب سُلَیم»، از این کتاب قسمت مهمی را روایت میکند که به جهت اهمیتِ آن، بخشی از آن را عیناً نقل مینماییم:
«قُلْتُ لِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ{علیه السلام}: إِنِّی سَمِعْتُ مِنْ سَلْمَانَ وَ الْمِقْدَادِ وَ أَبِی ذَرٍّ شَیْئاً مِنْ تَفْسِیرِ الْقُرْآنِ، وَ أَحَادِیثَ عَنْ نَبِیِّ اللَّهِ{صلوات الله علیه} غَیْرَ مَا فِی أَیْدِی النَّاسِ، ثُمَّ سَمِعْتُ مِنْکَ تَصْدِیقَ مَا سَمِعْتُ مِنْهُمْ، وَ رَأَیْتُ فِی أَیْدِی النَّاسِ أَشْیَاءَ کَثِیرَةً مِنْ تَفْسِیرِ الْقُرْآنِ وَ مِنَ الْأَحَادِیثِ عَنْ نَبِیِّ اللَّهِ{صلوات الله علیه} أَنْتُمْ تُخَالِفُونَهُمْ فِیهَا، وَ تَزْعُمُونَ أَنَّ ذلِکَ کُلَّهُ بَاطِلٌ، أَفَتَرَى النَّاسَ یَکْذِبُونَ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ{صلوات الله علیه} مُتَعَمِّدِینَ، وَ یُفَسِّرُونَ الْقُرْآنَ بِآرَائِهِمْ؟».[2]
«به امیرالمؤمنین{علیه السلام} عرض کردم: من از سلمان و مقداد و ابوذر چیزهایی در تفسیر قرآن و احادیث پیغمبر خدا{صلوات الله علیه} میشنوم که غیر از آن چیزی است که اکنون در دست مردمان است؛ و از شما نیز تصدیق همان چیزهایی را میشنوم که از ایشان شنیدهام؛ در دست مردم چیزهای فراوانی از تفسیر قرآن و احادیث نبوی است که شما با آنها مخالفت میفرمایید؛ و گمان شما این است که این چیزها بهکلّی باطل است. آیا نظر شما این است که مردم بر رسولالله{صلوات الله علیه} به عمد دروغ میبندند و قرآن را تفسیر به رأی میکنند؟».
در همین سؤالِ جناب سلیم از حضرت امیرالمؤمنین{علیه السلام} نکات مهمّی نهفته است:
اولاً، پیداست که حیات حلقه شیعیان حضرت علی{علیه السلام} که در زمان حیات حضرت رسول اکرم{صلوات الله علیه} شکل گرفته بود، پس از شهادت حضرت نیز ادامه یافت؛ نامهایی که در گزارش جناب سلیم میبینیم، همان نامهایی است که اطلاق شیعۀ علی{علیه السلام} به آنان میشدهاست.[3]
ثانیاً، معلوم میشود که تعلیم و تعلّمی میان حلقه یاران و حضرت امیرالمؤمنین{علیه السلام} برقرار بوده است؛ چراکه سلیم در سؤال خود ادعا میکند که چیزهایی در زمینه تفسیر قرآن و احادیث نبوی{صلوات الله علیه} در این حلقه دریافت کردهاست.
ثالثاً، آنچه نزد این حلقه در میان بود، با آنچه نزد عموم مسلمین آن عصر متداول بود، تمایز چشمگیری داشته است. این تمایز به حدّی است که سلیم از تعبیر «خِلاف» استفاده میکند. چنانکه از متن گزارش پیداست، در واقع همین تفاوت و مخالفت چشمگیر، سلیم را متعجّب ساخته و او را به پرسیدن این سؤال واداشته است.
در ادامه این روایت، حضرت{علیه السلام} در پاسخ به جناب سلیم علل اختلاف احادیث موجود نزد ایشان با احادیث موجود نزد عمومِ مردم آن عصر را برمیشمارند. عواملی نظیر: دروغینبودن بعضی از روایات موجود نزد عموم، منسوخبودن برخی دیگر و روایتنشدن ناسخ آنها، و نیز نسیان و عدم ضابطیت راوی از عواملی است که حضرت به عنوان علل اختلاف احادیث معرفی میفرمایند. بدین طریق، حضرت{علیه السلام} تمام روایات موجود نزد عامّه را نفی و ردّ نمیکنند، اما به روشنی علم موجود نزد خودشان را به عنوان بیپیرایهترین و اصیلترین علم معرفی میفرمایند.[4]
این در حالی است که میبینیم از ابتدای دوران خلفا مسیر امت اسلام به گونه دیگری طرحریزی شد و عملاً مجال نشر گسترده معارف اصیل اسلامی پیدا نشد. یکی از تلاشهای اصلی دستگاه خلافت، برکنارکردن حضرت و یارانش از مرجعیت علمی بود؛ چراکه رجوع مردم به ایشان و تعلیم و تعلّم در محضرشان نتایجی داشت که به وضوح مغایر با منافع دستگاه موجود بود. این سیاست در ماجرای گردآوری قرآن به دست حضرت امیرالمؤمنین{علیه السلام} نمود روشن و تمامی یافت:
«سلیمبنقیس هلالی از سلمان فارسی روایت کرده است که چون امیرالمؤمنین{علیه السلام} با عدم وفای خلق روبهرو شد، در خانه نشست و به جمع و تألیف قرآن پرداخت و تا پایان کار از خانه بیرون نیامد و تمام قرآن را در صفحاتی از انواع مختلف گرد آورد. در این مدت نمایندگانی از مردم به وی مراجعه کردند تا به خلافت با او بیعت کنند و او به عذر اشتغال به جمعآوری قرآن، آن را نپذیرفت. ایامی درباره او ساکت بودند تا اینکه این کار را به پایان برد و قرآن را در یکجا گرد آورد. آنگاه از خانه بیرون آمد و به سوی مردم رفت و به روایت یعقوبی، اوراق قرآن را بر شتری حمل کرد و نزد مردمی که در مسجد، اطراف ابوبکر جمع بودند، رفت و خطاب به آنان فرمود: من پس از درگذشت پیامبر{صلوات الله علیه} و فراغ از دفن او به جمعآوری قرآن مشغول شدم تا اینکه آن را در یکجا جمع آوردم؛ خداوند آیهای از قرآن را بر پیامبر{صلوات الله علیه} نازل نکرده، مگر آنکه آن را گرد آوردهام و آیهای از قرآن نیست مگر آنکه پیامبر بر من قرائت کرد و تأویل آن را به من آموخت؛ فردا نگویید که ما از چنین امری غافل بودیم. آنگاه مردی از بزرگان قوم ایستاد و -به روایت ابوذر: فلانی- نگاهی پرمعنا به علی{علیه السلام} کرد و گفت: آن را ببر! ما را به آن نیازی نیست و آنچه از قرآن پیش ماست، نسبت به آنچه تو میگویی، بینیازمان میکند. علی{علیه السلام} به خانه خود بازگشت».[5]
در خبر[6] است که وقتی حضرت امیرالمؤمنین{علیه السلام} از مسجد به سمت خانه میرفتند، زیر لب این آیه شریفه را زمزمه میکردند: <فَنَبَذُوهُ وَراءَ ظُهُورِهِمْ وَ اشْتَرَوْا بِهِ ثَمَناً قَلیلاً فَبِئْسَ ما یَشْتَرُون>[7]. چنانکه میبینیم حضرت امیرالمؤمنین{علیه السلام} گنجینه بیبدیل معارف نبوی و ولایی را حسب میثاق الهیِ خود به امت عرضه داشت، اما مردم آن را پس زدند و نپذیرفتند.
از این ماجرا کاملا روشن میشود که بنای دستگاه خلافت کنارنهادن علوم و نگاه اصیل نبوی بود؛ در این راستا از همان ابتدا کوشیدند مجالی برای یافتن مرجعیت علمی و تربیتی به ائمه هدی؟عهم؟ و یاران ایشان ندهند. ظهور دیگری از این مطلب را میتوان در ماجرای ممنوعیت نقل حدیث و تفسیر قرآن کریم توسط دستگاه خلافت مشاهده کرد که در ادامه بدان خواهیم پرداخت.
ماجرای ممنوعیت کتابت و نقل حدیث در عصر خلفا
علامه طباطبایی{رحمة الله علیه} در جایی با اشاره به پیامدهای ماجرای ممنوعیت کتابت حدیث چنین مینویسند:
«در اثر ممنوع بودن کتابت و تألیف، کمیّت قابل توجّهى از حدیث به دست فراموشى سپرده شده و مقدار زیادى را نیز که موافق امیال حکومتهاى وقت نبود، محدّثین از ترس جان، پنهان نموده و از افشا و نشر آنها خوددارى کردند و به این ترتیب از میان رفت».[8]
این مطلب یکواقعیت تاریخی انکارناپذیر است؛ چنانکه از ظاهر گزارشات بر میآید، در قضیه ممنوعیتِ کتابت حدیث، بخشی از روایات نقل نشد و بخش دیگری از آن نیز نابود شد. خطیب بغدادی در کتاب خود حکایت مهمی را در این رابطه نقل میکند:
«ان عمر بن الخطاب بلغه ان فی ایدی الناس کتباً، فاستنکرها و کرهها و قال: ایها الناس انه قد بلغنی انّه قد ظهرت فی ایدیکم کتب، فاحبّها الی الله، اعدلها و اقومها، فلایبقنَّ احد عنده کتاباً الّا اتانی به فاری فی رایی، قال: فظنوا انه یرید ینظر فیها و یقومها علی امر لایکون فیه اختلاف فاتوه بکتبهم فاحرقها بالنار».[9]
«به عمرخطاب خبر رسید که نزد مردم کتابهایی [از احادیث نبوی] است؛ پس آنها را انکار نمود و نسبت به آنها اکراه ورزید و گفت: ای مردم! به من خبر رسیده است که در میان شما کتابهایی پدیدار شده؛ پس [بدانید] محبوبترین این کتابها نزد خدا، راستترین و محکمترین ایشان است؛ پس نباید نزد کسی کتابی باقی بماند مگر آنکه آن را نزد من آورد تا در آن نظر کنم و آن را به رأی خود بسنجم. مردم گمان کردند او میخواهد در این کتابها بنگرد و آنها را بر امری محکم گرداند تا در آنها اختلاف و تعارضی در میان نباشد. هرکس با کتابش نزد او آمد، و عمر آن کتابها را در آتش سوزاند.
در کنزالعمال طیّ گزارش دیگری چنین میخوانیم که خلیفه اول نیز در عصر خلافت خود همین عزم را داشته است؛ تا جایی که خود نیز هر آنچه از حدیث رسول خدا{صلوات الله علیه} ثبت و ضبط نموده بود، به آتش کشید.[10] برخی، تعداد روایات موجود نزد او را پانصدحدیث ذکر کردهاند.[11]
ماجرا ابداً در ممنوعیت و نهی از «کتابت حدیث» خلاصه نشد، بلکه غیر از سوزاندن احادیثِ مکتوب و منع کتابت، منع روایت و نقل حدیث نیز اِعمال شد.[12] ذَهَبی نقل میکند که خلیفه دوم برخی صحابه مانند ابنمسعود، ابودرداء و ابامسعود انصاری را در مدینه حبس نمود؛ به این دلیل که آنان از رسول خدا{صلوات الله علیه} فراوان نقل حدیث کرده بودند. آنان در حبس بودند تا عثمان ایشان را آزاد کرد.[13] این ماجرا احتمالاً به لحاظ زمانی پس از آن مجلسی واقع شده است که عمر برپا کرد و در آن تمام اصحاب را از نقل احادیث نبوی{صلوات الله علیه} منع نمود. او در قسمتی از مجلس در توضیح علّت حکمِ خود چنین گفته است: ماییم که میدانیم کدام حدیث را بپذیریم و کدام را نپذیریم.[14] خلیفه دوم با این سخن صراحتاً دایره روایاتی که میباید نقل شوند را محدود و مقیّد به تشخیص خود کرد. دارمی از محدّثان اهل سنّت آورده است که جناب ابوذر{رحمة الله علیه}، صحابی رسول خدا{صلوات الله علیه}، در مِنا و نزدیک جمره وسطی نشسته بود و انبوهی از مردم به دور او حلقه زده و از مسائل دینی پرسش میکردند. در همین اوقات یکی از مأموران خلیفه به او گفت: مگر تو را از فتوا و نقل حدیث نهی نکردهاند؟ ابوذر گفت: آیا تو مراقب من هستی؟ سپس به گردن خود اشاره کرد و گفت: اگر شمشیر را اینجا بگذاری و گمان برم که قبل از بریدهشدن سرم بتوانم سخنی از سخنان رسول خدا{صلوات الله علیه} که خود شنیدهام، به زبان آورم، بدون تردید این کار را خواهم کرد.[15] پس از تبعید جناب ابوذر به شام نیز، معاویه در آنجا عرصه را بر ایشان تنگ کرد.
نکته مهم اینجاست که جناب ابوذر در نقل احادیث خود به احادیث فضائل امیرالمؤمنین{علیه السلام} نیز نظر خاصی داشته است. او از جمله کسانی است که پس از خلافت عمر و در ایام انتخاب خلیفه سوم صراحتاً مردم را به علی{علیه السلام} فراخواند. او در سخنرانی خود در مسجدالحرام چنین حدیث کرد: من جندببنجناده (ابوذر غفاری) هستم؛ از پیامبر خدا{صلوات الله علیه} شنیدم که فرمود: علی{علیه السلام} پیشوای نیکان است؛ کسی که علی{علیه السلام} را یاری نماید، خدا او را یار خواهد بود و کسی که علی{علیه السلام} را واگذارد، خداوند او را به خود واخواهد گذاشت؛ همچنین درباره او فرمود: نخستین کسی که به من ایمان آورد و نبوت مرا تصدیق کرد، علی{علیه السلام} بود؛ و در روز قیامت اولین شخصی است که دست مرا خواهد فشرد و او پیشوای مسلمین است.[16] این موارد قطعاً در نهی اصحاب در نقل احادیث و سختگیریهایی که نسبت به ایشان انجام شد، بیاثر نبودهاست. با رویکارآمدن عثمان دیری نگذشت که حکم تبعید جناب ابوذر به بیابان ربذه از سوی خلیفه صادر شد.[17]
مجموع این برخوردها بود که باعث شد اصحاب رسولخدا{صلوات الله علیه} عملاً از نقل احادیث بپرهیزند؛ از سائببنیزید نقل است که میگوید: از مدینه تا مکه با سعدبنمالک (از اصحاب رسول خدا{صلوات الله علیه}) همسفر بودم؛ در طول سفر حتی یکحدیث از پیامبر{صلوات الله علیه} نقل نکرد. شعبی نیز در گزارش دیگری آوردهاست: یکسال با پسر عمر[18] همنشین بودم؛ از وی حتی یکحدیث هم از پیامبر{صلوات الله علیه} نشنیدم.[19] این در حالی است که میدانیم عبدالله با اذن رسولخدا{صلوات الله علیه} روایات فراوانی از ایشان را حفظ و ثبت کرده بود.[20]
باید در نظر داشت که منع مطلقِ نقل حدیث هیچگاه ممکن نبوده است؛ چون نیاز مردم به تعلیمات دینی همواره در میان بود؛ لاجرم مردم باید به کسانی برای امور دینی خود رجوع میکردند و دستگاه خلافت نمیتوانست مردم را بدون مرجع رها کند؛ چراکه در این صورت خود دستگاه حاکم از مرجعیت ساقط میشد؛ بنابراین ظاهر تعلیمات و مدارسات دینی حفظ شد و اینگونه نبود که مطلقاً کسی در تفسیر قرآن یا احکام شرع چیزی نگوید؛ اما چیزهایی که به ضرر خلافت بود، به طور طبیعی حذف و ممنوع میشد؛ چنانکه گلدتسیهر به درستی میگوید: عمر مایل نبود پارهای احادیث که با اقدامات مهمش ناسازگار بود، در میان مردم بیان شود.[21] پس دستگاه خلافت دلنگران پارهای از احادیث بود، نه همه احادیث؛ به همین خاطر با نقل اخبار و احادیثی که در مخالفت و نفیِ دستگاه خلافت و اقدامات خلفا نبود، مخالفتی نمیشد.[22]
در نتیجه باید توجّه داشت که ماجرای منع نقل و کتابت حدیث یکماجرای دو سویه است؛ از طرفی، نقل حدیث عموماً ممنوع شد ولی از سوی دیگر، کسانی جواز نقل حدیث و تفسیر قرآن را پیدا کردند؛ کسانی که احتمالاً دستگاه نگرانی کمتری نسبت به فعالیت آنان داشت؛ از این رو، میبینیم در دوران خلفا کسانی نظیر جناب عایشه و ابنعباس اجازه نقل حدیث پیدا کردهاند؛[23] اما بسیاری از اصحاب جلیلالقدر رسول خدا{صلوات الله علیه} چنین مجالی نمییافتند و حتی به خاطر نقل حدیث مجرم شناخته میشدند (چنانکه پیش از این به مواردی اشاره شد).
مبنای دیگری که برای مراقبت از دستگاه خلافت طرح شده بود، عبارت بود از نقل آنچه که پیش از این بدان عمل شده است؛ در همین رابطه در گزارشی چنین میخوانیم: «کان عمر یقول: اقِلّوا الروایة الّا فیما یُعمَل به»[24]؛ پیداست که این مطلب را خلیفه دوم همچون یکاصل مبنایی دائما تکرار میکرد: روایت کم نقل کنید؛ در همان حدّی که تاکنون به کار بسته میشد؛ یعنی در میان روایات تنها به چیزهایی اکتفا شود که تاکنون به آن عمل شده است و لاغیر. این مبنا بعدها از سوی عثمان نیز تکرار شد و در دوران امارت معاویه نیز این مطلب مورد تأکید او قرار گرفت.[25] آنچه بدان عمل میشد، یکی اتیان اوامر دستگاه خلافت بود و دیگری همین احکام ظاهری؛ از عبادات گرفته تا معاملات و غیره. این موارد عموماً صحیح قلمداد شده و معمول بود و ضرری هم برای دستگاه خلافت نداشت.
با عطف توجه به موارد پیشگفته و درنظرداشتن فضای حاکم بر آن دوران میتوان دشواریهای فراوانی که بر سر راه ائمه معصومین؟عهم؟ برای نشر معارف اصیل اسلامی بود را تصور نمود. با وجود این محدودیتها کاملاً طبیعی است که معارف ناب اسلامی تنها در حلقه کوچکی از یاران قابلیت نشر و ترویج داشته باشد. گزارش سلیم (که در ابتدای متن نقل شد) مؤیّد همین مطلب است.
پیامدهای منع نقل حدیث
چیزی که در گزارش سلیم ناظر به تفاوت بین عقاید عامّه مردم و معارف موجود در حلقه شیعیان ذکر شده، صرفاً پیامد ابتدایی این اوضاع بودهاست. ممکن است در نگاه ابتدایی چنین به نظر برسد که این محدودیتها صرفاً پیامدهایی سیاسی داشته و نهایتاً چند حدیثی که میتوانست نقل شود، نقل نشده؛ در حالی که مطلب جز این است؛ غیاب معارف علوی و عزم دستگاه خلافت بر حبس و طرد خوانشِ اصیل از اسلام، دست کم منجر به دو پیامد مهم دیگر در جامعه مسلمین شد:
الف) بستهشدن راه طرح و تعمیق معارف بر مردم
چنانکه از ادله مختلف عقلی و نقلی در مکتب تشیع تشریح و مبرهن گشته، تفاوت اساسی احکام دینی و غیردینی، در ارتباط عمیق احکام دینی با عوالم ملکوت است. حقیقت دین در مراتب عالم امر و عرش الهی به صورتی حقیقی -و نه اعتباری- موجود است و این حقیقت، در تنزل از عالم امر به خلق به صورت مجموعه احکام اعتباری مانند سایر قوانین بشری ظاهر میشود. رابط این دو مرتبه از دین، مقام ولایت است که در زمان رسول خدا{صلوات الله علیه}، پیامبر اکرم{صلوات الله علیه} و در ادوار پس از ایشان، ائمه هدی؟عهم؟ بودند.[26]
پر واضح است که برای دستگاه خلافت -که نظر و راهی به جوهره دین و توحید نداشته است- طرح هر سؤالی ناظر به عمق مسائل دینی میتوانست خطرناک به نظر برسد؛ و از آنجایی که قرار بر تعمیق معارف قرآنی و توحیدی نبود، هر سؤالی که ممکن بود راهی به باطن دین باز کند -و بالتّبع به ولایت ختم شود- منکوب میشد؛ و اگر منکوب نمیشد، پاسخ روشنی هم دریافت نمیکرد؛ زیرا کسانی مرجعیت یافته بودند که -حتی با فرض صدقشان- علمی نسبت به بواطن دین نداشتند و علمشان از محدوده ظواهر دین فراتر نمیرفت.
بیهقی گزارشی را نقل میکند که بهخوبی گویای این مطلب است؛ او روایت میکند: زنی نزد عایشه آمد و گفت: چرا زن حائض باید روزه را قضا کند ولی نماز را قضا نکند؟ عایشه به او گفت: تو حروری (بیگانه و خارجی) هستی! آن زن گفت: من حروری نیستم، ولی برایم سؤال پیش آمده. عایشه گفت: در زمان پیامبر{صلوات الله علیه} بود که ما به قضای روزه امر شدیم؛ ولی به قضای نماز امر نشدیم.[27]
دو نکته مهمّ در این گزارش نهفته است:
اولاً، صِرف پرسشِ از حکمت احکام، سائل را در مظانّ اتهام نامسلمانی قرار میداده؛ گویی که پرسش از حکمتِ احکام، کار ناشایستی قلمداد میشده است.
ثانیاً، چنانکه میبینیم در نهایت نیز جناب عایشه هیچ توضیحی در باب حکمت حکم نمیدهد و صرفاً میگوید: این یکدستور است؛ یعنی مراجع وقت نهتنها توان پاسخگویی به سؤالات را نداشتند، بلکه از پرسشها حتی استقبال هم نمیکردند.[28]
همین برخوردها و پاسخهای سطحی به مرور روح پژوهشِ عمیق در دین را از جامعه مسلمین برچید و امکان طرح پرسشها و پژوهشهای عمیقِ اسلامی را از میان برداشت. احیاناً اگر از فطرت حقیقتجویِ کسی نیز سؤالاتی صادر میشد، به علت مراجعهنکردن به امام و یا تنزلدادن مقام امامت در حدّ افراد عادی، پاسخهایی سطحی و سلیقهای به آن سؤالات داده میشد. همین مطلب، خود زمینه مهمی در بهوجودآمدن مکتبها و فرقههای جدید فکری معتزلی و اشعری و یا مرجئه و امثال آن شد.[29]
همین روند منتهی به نقطهای میشود که میبینیم دریای معرفت در میان مردم است و در جایگاه رسمی خلافت مسلمین ایستاده، اما سائلی در کار نیست تا سؤالِ با قدر و قیمتی بپرسد؛ تا جایی که خود حضرت{علیه السلام}، مسلمین را به پرسیدن امر نموده و میفرمایند: «سَلونی قَبلَ اَن تَفقِدونی، سَلونی عَن کِتابِ الله»[30].
ب) کمرنگشدن مرجعیتِ وارثان واقعی علم نبوی؟عهم؟
پیامد دیگری که این روند مسبّب آن شد، برکناری بسیاری از صحابه رسول خدا{صلوات الله علیه} از مقام و مرتبه مرجعیت علمی بود که در رأس آنها، حضرت امیرالمؤمنین علی{علیه السلام} قرار داشت. نمونه مهمی از این مطلب را در ماجرای گردآوری قرآن کریم به دست حضرت دیدیم. این روند ادامه پیدا کرد و در خصوص سایر ائمه هدی؟عهم؟ نیز مصداق یافت. گزارشی که شیخ صدوق{رحمة الله علیه} در این خصوص به سند خود از عِکرمه روایت میکند، گزارش بسیار گویایی است:
«عِکْرِمَةُ قَالَ: بَیْنَمَا ابْنُ عَبَّاسٍ یُحَدِّثُ النَّاسَ إِذْ قَامَ إِلَیْهِ نَافِعُ بْنُ الْأَزْرَقِ فَقَالَ: یَا ابْنَ عَبَّاسٍ تُفْتِی فِی النَّمْلَةِ وَ الْقَمْلَةِ؟ صِفْ لَنَا إِلَهَکَ الَّذِی تَعْبُدُهُ! فَأَطْرَقَ ابْنُ عَبَّاسٍ إِعْظَاماً لِلَّهِ؟عز؟ وَ کَانَ الْحُسَیْنُ بْنُ عَلِیٍّ{علیه السلام} جَالِساً نَاحِیَةً فَقَالَ إِلَیَّ: یَا ابْنَ الْأَزْرَقِ فَقَالَ: لَسْتُ إِیَّاکَ أَسْأَلُ، فَقَالَ ابْنُ الْعَبَّاسِ: یَا ابْنَ الْأَزْرَقِ إِنَّهُ مِنْ أَهْلِ بَیْتِ النُّبُوَّةِ وَ هُمْ وَرَثَةُ الْعِلْم».[31]
«عکرمه میگوید: در حین آنکه ابنعباس برای مردم حدیث میگفت، ناگاه نافعبنازرق به سوى او برخاست و گفت: اى پسر عباس! در باب مورچه و شپش فتوا میدهى؟! خدایی که مىپرستى را برایم وصف کن! ابنعباس به جهت تعظیم خداوند؟عز؟ چشم در پیش افکنده و خاموش بود و حضرت حسینبنعلى؟عهما؟ در گوشهای نشسته بود. پس حسین بن علی ؟عهما؟ فرمود: اى پسر ازرق، نزد من بیا! نافع گفت: از تو نپرسیدم! ابنعباس گفت: اى پسر ازرق! به درستى که او از خاندان پیغمبر؟عهم؟ است و میراثدار علم نبوی ایشاناند.
این روند به قدری مرجع اصلی علم و معارف اسلامی را مهجور نمود که علیرغم حضور سیدالشهدا{علیه السلام} در جمع، سائلین از ابنعباس سؤال میپرسیدند و از درک محضر حضرت استنکاف میکردند. قدر اهلبیت؟عهم؟ بر ایشان پوشیده مانده بود و به طریق اولی، بوی معارف بلندِ ولایی نیز به مشام آنان نرسیده بود. آنچه در دست مردم بود، چیزی نبود جز درکی سطحی و تحریفشده؛ به نحوی که حتی ظواهر دین نیز جز توسط اهلبیت؟عهم؟ حفظ و رعایت نمیشد؛ مسلم در صحیح خود گزارشی نقل میکند که در تأیید این مطلب صریح و واضح است؛ او از مطرفبنعبدالله چنین روایت کرده است:
«صلیت انا و عمران بن حصین خلف علی بن ابیطالب فکان اذا سجد کبَّر و اذا نهض من الرکعتین کبَّر ، فلما انصرف من الصلاة قال: اخذ عمران بیدی ثمَّ قال: لقد صلّی بنا هذا صلاة محمد{صلوات الله علیه} أو قال: قد ذکَّرنی هذا صلاة محمد{صلوات الله علیه}».[32]
«من و عمرانبنحصین پشت حضرت علی{علیه السلام} نماز گزاردیم؛ وقتی ایشان سجده نمود، تکبیر گفت و بعد از آنکه از دو رکعت برخاست، تکبیر گفت. وقتی که نمازش پایان یافت نیز تکبیر گفت. بعد از نماز، عمران دست مرا گرفت و گفت: او بر ما نماز محمد{صلوات الله علیه} را خواند. یا گفت: همانا نماز محمد{صلوات الله علیه} را به یاد من آورد».
از این گزارش معلوم میشود که در غیاب معارف اصیل اسلامی و حامل اصلی این معارف، حتی صورت ظاهری نماز نیز تبدیل و تغییر یافته بود؛ چه رسد به مسائل باطنی و معارف معنوی اسلام.
وقتی سواد اعظم مسلمین عقیدهای را درست میشمارند و آن را اسلام مینامند، ابراز عقایدی که در مخالفت با عقاید رسمی است، شرک و کفر و بدعت تلقی خواهد شد؛ از این رو، کاملا طبیعی است که ذکر آن معارف در محافل خصوصی رقم بخورد؛ تنها نزد کسانی مطرح شود که حقّ این معرفت را بشناسند و از افشای آن نزد کسانی که اهلیت آن را ندارند، به راستی خودداری نمایند؛ به همین خاطر، بسیاری از روایات مربوط به وقایع تاریخی صدر اسلام و زندگانی امیرالمؤمنین{علیه السلام} و نیز بعضی از احادیث بلند توحیدی که از حضرت رسیده است، از طریق راویانی قلیل و بعضاً مجهول[33] -نظیر خود جناب سُلَیم- نقل شدهاند. با توجه به شرایط تاریخی آن عصر، این مطلب نباید چیز عجیبی قلمداد شود. چنانکه در متنهایی نظیر کتاب سلیم مشاهده میکنیم، خود جناب سلیم نیز منابعی محدود در فهم و دریافت آن مسائل داشته و مطالب کتاب را صرفاً از افراد معدود و خاصّی نظیر جناب سلمان{رحمة الله علیه} روایت کردهاست.
این مطلب تا دوران خلافت امیرالمؤمنین{علیه السلام} ادامه یافت. گرچه در آن دوران مسلمین با علی{علیه السلام} بیعت کردند، اما این بیعت، بیعتِ با امام نبود، بلکه در نظر ایشان این پیمان، بیعتی با یکمدیر و رهبر سیاسی بود؛ حتی پس از آنکه دوگانه «شیعه علی{علیه السلام}»[34] و «شیعه عثمان» تبدیل به دوگانهای جدی در جامعه مسلمین شده بود. کسانی که در دسته شیعه علی{علیه السلام} میگنجیدند نیز معرفتی به مقام ولایت علی{علیه السلام} نداشتند. آنان صرفاً میان دو گزینه عثمان و علی{علیه السلام}، علی را محقّ دانسته بودند و عمدتاً حتّی بر سر خلافت شیخین نیز اتفاقنظر داشتند؛ یعنی با اینکه خودِ مقوله خلافت هم نسبت به مجموع مقامات باطنی ائمه؟عهم؟ یکمقوله ظاهری محسوب میشود -و چهبسا انزل مراتب ایشان هم محسوب شود- میبینیم که همین مرتبه نازل نیز نزد معاصرین حضرت چیزی است که شیخین هم در آن با علی{علیه السلام} شریک بودهاند؛ و از این جهات نیز میان حضرت علی{علیه السلام} و دیگران فرقی قائل نبودهاند.[35]
امامت و ولایت حضرت به طور کلی ناشناخته بود و به جهت رسمیّتیافتنِ همان درک سطحی از اسلام، کسی مجال طرح و معرفی آن مقامات را نمییافت؛ بنابراین در این دوران نیز دسترسی به آن معارف فقط برای حلقه کوچکی از یاران ممکن بود. «کشّی» در رجال خود از طریق ابوخالد کابلی حدیثی از امامباقر{علیه السلام} روایت کرده است که فرمودند:
«کَانَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ{علیه السلام} عِنْدَکُمْ بِالْعِرَاقِ یُقَاتِلُ عَدُوَّهُ وَ مَعَهُ أَصْحَابُهُ وَ مَا کَانَ فِیهِمْ خَمْسُونَ رَجُلًا یَعْرِفُونَهُ حَقَّ مَعْرِفَتِهِ، وَ حَقَّ مَعْرِفَةِ إِمَامَتِهِ».[36]
«پسر ابوطالب{علیه السلام} در عراق نزد شما بود؛ با دشمنانش میجنگید و یارانش همراه او بودند؛ در حالی که از میانشان حتی پنجاهنفر هم نبودند که او را به حقّ معرفت و امامتش بشناسند».
همو در گزارش دیگری از امامصادق{علیه السلام} چنین نقل کردهاست:
«مَا کَانَ مَعَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ{علیه السلام} مَنْ یَعْرِفُ حَقَّهُ إِلَّا صَعْصَعَةُ وَ أَصْحَابُهُ.»[37]
«با علی{علیه السلام} کسی نبود که حق او را شناخته باشد، الا صعصه و یاران صعصعه».
در اینباره که منظور از اصحابِ جنابِ صعصعه چه کسانی است، تحقیق و تفحّصی دیگر لازم است؛ اما آنچه از دو گزارش پیشگفته آشکار میشود، آن است که حتّی در میان اهلکوفه -که در آن زمان شیعه علی{علیه السلام} محسوب میشدند- نیز قدر و منزلت امیرالمؤمنین{علیه السلام} و مقام معنوی و علمی ایشان پوشیده مانده بود. تمامی این شرایط مانعی بر سر جاریشدن آن تربیت الهی در سطح عمومی بود. گزارشی که از جناب کمیل{رحمة الله علیه} در مصادر شیعی روایت شده است، گزارش مهمی در این زمینه است. طبق این گزارش، حضرت برای آنکه چند کلامی با کمیل از اسرار حکمت خود بگوید، او را به بیرون از شهر و آبادی میبَرَد و در نهایت نیز از نبودِ کسی که بتواند در این علوم شاگردی ایشان را کند، با کمیلبنزیاد نخعی دردِ دل میفرماید؛ حضرت به سینهاش اشاره نمود و فرمود: «هَا إِنَّ هَاهُنَا لَعِلْماً جَمّاً وَ أَوْمَأَ إِلَى صَدْرِهِ بِیَدِهِ لَمْ أُصِبْ لَهُ حَمَلَةً»[38]؛ «هان! در اینجا علمی بس چگال و وسیع نهفته است که برای آن حاملی نمییابم».
قدر و منزلتِ علمیِ حضرت امیرالمؤمنین{علیه السلام} به قدری پوشیده بود که عدهای حتی در علم آن حضرت به ظاهرِ قرآن نیز شک و شبهه داشتند؛ محمدبنمسعود عیاشی گزارش مهمّی را مرسلاً از جناب اصبغبننباته در این خصوص ضبط کرده است:
«قال لما قدم أمیرالمؤمنین{علیه السلام} الکوفة صلى بهم أربعین صباحا یقرأ بهم <سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ الْأَعْلَى>[39]؛ قال: فقال المنافقون: لا و الله ما یحسن ابن أبی طالب أن یقرأ القرآن، و لو أحسن أن یقرأ القرآن لقرأ بنا غیر هذه السورة قال: فبلغه ذلک؛ فقال: ویل لهم إنی لأعرف ناسخه من منسوخه و محکمه من متشابهه و فصله من فصاله و حروفه من معانیه، و الله ما من حرف نزل على محمد{صلوات الله علیه} إلا أنی أعرف فیمن أنزل و فی أی یوم و فی أی موضع، ویل لهم أ ما یقرءون <إِنَّ هذا لَفِی الصُّحُفِ الْأُولى 18 صُحُفِ إِبْراهِیمَ وَ مُوسى>[40] و الله عندی ورثتهما من رسول الله{صلوات الله علیه}، و قد أنهى رسول الله{صلوات الله علیه} من إبراهیم و موسى؟عهما؟، ویل لهم و الله أنا الذی أنزل الله فی <وَ تَعِیَها أُذُنٌ واعِیَةٌ>[41] فإنما کنّا عند رسول الله{صلوات الله علیه} فیخبرنا بالوحی فأعیه أنا و من یعیه، فإذا خرجنا قالوا: ما ذا قالَ آنِفاً».[42]
«اصبغ میگوید: وقتی امیرالمؤمنین{علیه السلام} به کوفه آمد، تا چهلروز در نماز جماعت خود سوره «اعلی» را خواند. منافقین گفتند: به خدا سوگند! علیبنابیطالب{علیه السلام} تسلطی بر قرآن ندارد؛ اگر داشت، در طول این روزها سوره دیگری را هم بر ما میخواند. این خبر به امیرالمؤمنین{علیه السلام} رسید. حضرت فرمود: وای بر آنان! همانا من به ناسخ و منسوخ قرآن عارفم؛ محکمش را از متشابهش، فصل آن را از فصالش و حروف آن را از معناهایش باز میشناسم؛ به خدا سوگند! حرفی بر محمد{صلوات الله علیه} نازل نشد مگر آنکه من میدانم در چه مورد و چه روز و کدام موضع نازل شده است؛ وای بر آنان! آیا در قرآن نخواندهاند که همانا این در صحف ابراهیم و موسی؟عهما؟ است؟ به خدا سوگند! آن دو را من از رسول خدا{صلوات الله علیه} به ارث بردهام؛ میراثی را که پیغمبر از ابراهیم و موسی؟عهما؟ گرفته بود؛ وای بر آنان! به خدا سوگند من همانم که خداوند در شأن او آیۀ «و آن را گوشهای شنوا بشنوند و حفظ کنند» نازل فرمود؛ پس همانا ما نزد رسول خدا{صلوات الله علیه} بودیم که ما را از وحی خبر میداد و من آن را حفظ میکردم و دیگران هم حفظ مینمودند؛ به محض آنکه از محضر رسول الله{صلوات الله علیه} خارج میشدیم، همه فراموش کرده بودند و میپرسیدند: موضوع وحی چه بود؟!».
چنانکه میبینیم حضرت چنان بود و درک مردمان از حضرت، چنین! در این شرایط به طور طبیعی امکان ابراز عمومی معارف ابتدایی شیعه هم در میان نبود، چه رسد به ابراز معارف بلند و معنوی تشیّع. وقتی نگاه مردم به امیرالمؤمنین{علیه السلام} چنین بود، شأن سایر ائمه هدی؟عهم؟ نیز نزد مردم روشن و معلوم خواهد بود؛ این جهالت در واقعه کربلا به اوج خود رسید که به جهت شهرت آن واقعه عظیم از ذکر آن صرفنظر میکنیم.
دوران امامت امامسجاد{علیه السلام}
پس از واقعه شهادت حضرت سیدالشهدا{علیه السلام}، در میان شیعیان بحران جانشینی پیش آمد. گرویدنِ جمع کثیری از دوستداران اهلبیت؟عهم؟ به جریان مختار و محمد حنفیه و شکلگیری فرقه مختاریه (کیسانیه) از نمودهای بارز این بحران بود. انگیزه اصلی گرایش شیعیان به این جریان، تلقّی آنان از مقوله امامت بود؛ این تلقّی که امام{علیه السلام} را صرفاً یکشخصیت سیاسی و مبارزاتی میدانست. با آنکه آن علم الهی و ولایی نزد امامسجاد{علیه السلام} بود، جمع کثیری از شیعیان ایشان را به امامت نشناخته بودند. حتی برخی یاران خاصّ امام{علیه السلام} نظیر ابوخالد کابلی نیز ابتدا به جناب محمد حنفیه[43] گرویده بودند، و بعدها مستبصر شده، به محضر امامسجاد{علیه السلام} آمدند.[44] پس از کشتهشدن عبداللهبنزبیر (سال 73ه.ق) و تحولاتی که در مدینه رخ داد، امامت امامسجاد{علیه السلام} نزد شیعیان نمودِ بیشتری یافت و شکلگیری حلقه اولیه شاگردان حول ایشان مربوط به این دوره است. ماجرای گشودهشدن راهی مختصّ به حضرت در کنار خانه کعبه به دست هشامبنعبدالملک نیز مربوط به همین دوران اخیر امامت ایشان است که حاکی از معروفشدن حضرت در مدینه به عنوان یکی از بزرگان هاشمیون در آن زمان است.[45] اگرچه حول حضرت{علیه السلام} حلقهای از یاران وفادار نظیر ابوخالد کابلی، سعیدبنمسیّب و عامربنواثله شکل گرفته بود، اما همچنان نزد عموم مسلمین، حضرت به مثابه صرفاً یکبزرگ و نهایتاً یکعالِم مطرح بودند و معارف الهی و توحیدی ایشان در حلقهای کوچک ردّ و بدل میشد. از سوی دیگر، بعد از سرکوب غائله زبیریان، سیطره بنیامیه افزایش یافت و اختناق اموی در مدینه تشدید شد. به طور قطع، این شدت اختناق به ماجرای اختفای گنجینه «صحیفه سجادیه» در حلقه محدود خانواده حضرت سجاد{علیه السلام} بیارتباط نبوده است؛ این مطلب را در گزارشی که متوکلبنهارون در صدر «صحیفه کامله سجادیه» آورده است میتوان ملاحظه کرد؛ یحییبنزید در این گزارش علت سپردن امانت مهمی چون صحیفه کامله به متوکل را چنین بیان میکند:
«فَخِفْتُ أَنْ یَقَعَ مِثْلُ هَذَا الْعِلْمِ إِلَى بَنِی أُمَیَّةَ فَیَکْتُمُوهُ وَ یَدَّخِرُوهُ فِی خَزَائِنِهِمْ لِأَنْفُسِهِم».[46]
«میترسم که چنین علمی به دست بنیامیه افتد و آنها این علم را کتمان کنند و در خزائنشان برای خود ذخیره گردانند».
از این گزارش چند نکته مهم برداشت میشود:
اولاً، از آنجایی که جناب یحیی در خصوص بهشهادترسیدن خود در این قیام -طبق خبری که از امامصادق{علیه السلام} به او رسیده بود- حتم داشت، بیم آن را داشت که این صحیفه به دست نااهلان افتد؛ از این رو، این امانت را در اختیار متوکّل که از شیعیان راستینِ امامصادق{علیه السلام} بود، قرار داد.
ثانیاً، معلوم میشود که مشخصاً «بنیامیه» به عنوان یکی از خطراتی که در کمین این علوم بودهاند، معرفی شده است.
ثالثاً، کاربستِ عبارت «علم» در بیان یحیی اهمیت خاصی دارد. او صراحتاً با تعبیر «علم» از صحیفه سجادیه یاد میکند؛ یعنی این کتاب در نظر او حامل مکتب علمی و معرفتیِ مدرسه امامسجاد{علیه السلام} است. از همین گزارش پیداست که در محفل حضرت سجاد{علیه السلام} معارف و علومی در میان بوده که تا سالها بعد نقل و گسترش آن ممکن نبوده است.
با توجه به مطالب فوق، شرایط دوران امامسجاد{علیه السلام} را به هیچ وجه نمیتوان شرایط مساعدی برای نشر و ترویج معارف اصیل اسلامی قلمداد کرد؛ به حدّی که حتی حفظ و ضبط دعا هم به راحتی ممکن نبوده است؛ چه رسد به تفسیر علنیِ معانی بلند قرآنی و تشریح صریحِ معارف ولایی.
دوران امامت صادقین؟عهم؟
با استمرار این شرایط از آغاز عصر خلافت تا زمان امامسجاد{علیه السلام}، هیچگاه مجالی برای بروز و ظهور مقامات عالی علمی حضرات معصومین؟عهم؟ پیدا نشد؛ به تناظر همین محدودیتها، معارف اسلامی در سایر ابعاد نیز تعمیق نشد و در سطح باقیماند. اگر امامی از امامان شیعه نزد عموم به مثابه «عالِم» پذیرفته میشد، این پذیرش در واقع، پذیرش امام به مثابه عالِمی در ردیف علمای دیگر بود و بس. مردم نیز از حضرات توقع شنیدن مطالبی در همان مرتبه را داشتند و برخوردشان با ائمه؟عهم؟ در همین سطح بود، نه بیشتر. این مطلب در دوران امامباقر{علیه السلام} کاملا جلوهگر شد.
یکی از نقاطی که درک سطحی مردم از شأن ائمه؟عهم؟، خود را آشکار کرد، ماجرایی بود که بر سر نقل احادیث نبوی از سوی صادقین؟عهما؟ پیش آمد. همانطور که در نقل روایت از رسول خدا{صلوات الله علیه}، همگان طریق روایت خود به رسول خدا را ذکر میکردند، مردم مدینه از امامباقر{علیه السلام} نیز چنین توقعی داشتند؛ و حتی به خاطر اینکه حضرت در نقل احادیث نبوی طریقی بیان نمیفرمودند، عدهای حضرت را متّهم به کذب و دروغگویی نمودند. این ماجرا در کتب مختلف حدیثی و رجالی منعکس شدهاست. شیخ کلینی{رحمة الله علیه} در «الکافی» اینطور روایت میفرماید:
«فَلَمْ یَلْبَثْ أَنْ مَضَى عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ{علیه السلام} فَکَانَ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ یَأْتِیهِ عَلَى وَجْهِ الْکَرَامَةِ لِصُحْبَتِهِ لِرَسُولِ اللَّهِ{صلوات الله علیه}، قَالَ: فَجَلَسَ{علیه السلام} یُحَدِّثُهُمْ عَنِ اللَّهِ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى، فَقَالَ: أَهْلُ الْمَدِینَةِ مَا رَأَیْنَا أَحَداً أَجْرَأَ مِنْ هَذَا، فَلَمَّا رَأَى مَا یَقُولُونَ حَدَّثَهُمْ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ{صلوات الله علیه} فَقَالَ: أَهْلُ الْمَدِینَةِ مَا رَأَیْنَا أَحَداً قَطُّ أَکْذَبَ مِنْ هَذَا یُحَدِّثُنَا عَمَّنْ لَمْ یَرَهُ فَلَمَّا رَأَى مَا یَقُولُونَ حَدَّثَهُمْ عَنْ جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ قَالَ: فَصَدَّقُوهُ.»[47]
«چیزی از آشنایی حضرت امامباقر{علیه السلام} با جناب جابربنعبدالله انصاری نگذشته بود که حضرت سجاد{علیه السلام} به شهادت رسید. امامباقر{علیه السلام} به احترام مصاحبت جابر با رسولالله{صلوات الله علیه} به نزد جابربنعبدالله میآمد و در آن مجلس از خداوند تبارک و تعالی برایشان حدیث میفرمود. در پی این مجالس، اهلمدینه گفتند: احدی را گستاختر از این مرد ندیدهایم! وقتی که حضرت با این حرف و حدیثها روبرو شدند، از رسولالله{صلوات الله علیه} برای مردم حدیث کردند. باز اهلمدینه گفتند: کسی را دروغگوتر از این مرد ندیدهایم؛ زیرا او از کسی روایت میکند که تاکنون ملاقاتش نکرده است. حضرت وقتی با این سخنان مواجه شدند، احادیث نبوی را از طریق جابربنعبدالله برای مردم روایت کردند. در پی این اقدام مردم حضرت را تصدیق کردند».
چنانکه میبینیم، حضرت برای آنکه این گمانِ بد از میان برود، اولاً، دیگر از خود چیزی نمیفرمودند؛ ثانیاً، روایات خود از رسول خدا{صلوات الله علیه} را -دست کم تا مدتی- با اِسناد از طریق جابربنعبدالله انصاری{رحمة الله علیه} روایت میفرمودند؛ چون جناب جابر را در ایام کودکی دیده بودند و از طرفی، جابر از اَجلّای اصحاب رسول خدا{صلوات الله علیه} بود و از این طریق میشد هر شکّ و شبههای را نسبتاً مرتفع کرد.
حتی در گزارش مهمّ دیگری میبینیم که ابانبنتَغلِب که در بین فریقین به فقاهت شهره بود، به خاطر نقل روایت از امامصادق{علیه السلام} از سوی عدهای سرزنش میشود. جناب ابان چنین گزارش میکند:
«مررتُ بقوم یعیبون على روایتی عن جعفر{علیه السلام}، قال: فقلت: کیف تلومونی فی روایتی عن رجل ما سألته عن شیء إلا قال: قال رسول الله{صلوات الله علیه}؛ قال: فمر صبیان و هم ینشدون: العجب کل العجب بین جمادى و رجب، فسألته عنه فقال: لقاء الأحیاء بالأموات».[48]
«بر قومی گذشتم که به روایتکردنِ من از جناب جعفر{علیه السلام} عیب و اشکال میکردند. به آنان گفتم: چگونه مرا به خاطر روایتم از مردی ملامت میکنید که چیزی از او نمیپرسم، مگر آنکه از زبان بیانات رسول خدا {صلوات الله علیه} پاسخم میدهد و میگوید: رسول خدا{صلوات الله علیه} چنین فرموده است. چند کودک در حالی که میگذشتند، این سرود را در طعنه به من میخواندند: العجب کلّ العجب، بین جمادی و رجب!! از ایشان درباره چیزی که آنان را به چنین تعجبی واداشته بود، پرسیدم؛ گفتند: دیدار زندگان با مردگان».
این سخن کودکان کنایهای بود از روایت امامصادق{علیه السلام} از رسولالله{صلوات الله علیه}؛ آنان این روایت را با کنایه به «دیدار زندگان با مردگان» تعبیر کردهاند. جماعت از آن رو که ملتفت مقام علم الهی حضرت جعفربنمحمد{علیه السلام} نبودند، تصور میکردند روایت بدون واسطۀ امامصادق{علیه السلام} از رسول خدا{صلوات الله علیه} امری ناممکن است و حتی به وثاقت و صداقت حضرت نیز بدگمان شده بودند.[49]
از این گزارشها معلوم میشود که مردم (در واقع سواد اعظم مسلمین) حضرات معصومین؟عهم؟ را حتی در مقام یکراوی هم به راحتی نمیپذیرفتند؛ چه رسد به اینکه بخواهند ایشان را در مقام وضع شرایع و مفسّر معارف بپذیرند. اگرچه به مرور، تعلیمات قدرتمند امامباقر{علیه السلام} همگان را متوجّه شأن علمی ایشان نمود، اما آن مطلب پیشگفته پابرجا بود و جز عدهای قلیل کسی امام{علیه السلام} را حامل سرّ الهی نمیشمرد. در این شرایط چگونه میشد معارفی را در میان مسلمین طرح کرد که پیش از این سابقه نداشته است؟ طرح هر باطن تازهای از دین، حمل بر کذب و بدعت میشد. از سوی دیگر، در درون شیعیان جریان دیگری نیز شکل گرفته بود که هر نشانی از مقامات معنوی و باطنی معصومین؟عهم؟ را در خدمت عقاید غلوآمیز خود در میآورد؛ به همین علت، راهبرد تقیه چیزی نبود که حضرات؟عهم؟ آن را صرفاً در برابر عامّه اختیار کنند؛ بلکه در درون جامعه شیعه نیز شیعهنمایانی بودند که هر مقام والایی را تا سرحدّ الوهیت بَر میکشاندند و لازم بود ائمه؟عهم؟ و یاران صدّیقشان در برابر این جماعت هم رازپوشی پیشه کنند. دستور امامباقر{علیه السلام} به جناب جابربنیزید جعفی نشانگر اوج تقیهای است که میباید اصحاب رعایت میکردند:
«عَنْ جَابِرِ بْنِ یَزِیدَ الْجُعْفِیِّ، قَالَ: حَدَّثَنِی أَبُو جَعْفَرٍ{علیه السلام} بِسَبْعِینَ أَلْفَ حَدِیثٍ لَمْ أُحَدِّثْ بِهَا أَحَداً قَطُّ وَ لَا أُحَدِّثْ بِهَا أَحَداً أَبَداً، قَالَ: جَابِرٌ فَقُلْتُ لِأَبِی جَعْفَرٍ{علیه السلام}: جُعِلْتُ فِدَاکَ إِنَّکَ قَدْ حَمَلْتَنِی وِقْراً عَظِیماً بِمَا حَدَّثْتَنِی بِهِ مِنْ سِرِّکُمُ الَّذِی لَا أُحَدِّثُ بِهِ أَحَداً، فَرُبَّمَا جَاشَ فِی صَدْرِی حَتَّى یَأْخُذَنِی مِنْهُ شِبْهُ الْجُنُونِ! قَالَ: یَا جَابِرُ فَإِذَا کَانَ ذَلِکَ فَاخْرُجْ إِلَى الْجَبَّانِ فَاحْفِرْ حَفِیرَةً وَ دَلِّ رَأْسَکَ فِیهَا ثُمَّ قُلْ: حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ بِکَذَا وَ کَذَا».[50]
«جابربنیزید جعفی میگوید: حضرت باقر{علیه السلام} هفتادهزار حدیث به من فرمود؛ احادیثی که تاکنون برای کسی نقل نفرموده و دیگر به هیچ کسی نفرمود. خدمت حضرت عرضه داشتم: فدایتان شوم! شما با نقل اسرارتان برای من، بار بزرگی به دوشم نهادید؛ این بار بر سینهام سنگینی میکند؛ به طوری که نزدیک است چیزی شبیه جنون بر من عارض شود! حضرت فرمود: ای جابر! هرگاه این سنگینی به آن حدّ رسید، به بیابان برو، حفرهای حفر کن، و سر در آن حفره بگذار! در آن وقت بگو: محمدبنعلی؟عهما؟ به من چنین و چنان فرمود!».
حضرت دستور میفرمایند که جابر گودالی در صحرا حفر کند، سرش را در آن گودال نماید و هزاران حدیثی که از امام شنیده است را بر آن حفره حدیث نماید؛ شاید با این کار، باری از قلب جابر برداشته شود.
در شرایطی که روایتنمودن معارف الهی بر گودالِ خاکی بر نقلِ آن میان جامعه شیعه اولی بوده است، بسیار طبیعی است که بخشی از معارف هیچگاه نقل نشده باشد، و یا اگر نقل شده و به دست ما رسیده، با طریقی نامعلوم و ناشناس و یا منفرد رسیده باشد، و یا بعدها با فاصلهای از دوران حضورِ حضرات معصومین؟عهم؟ عیان و علنی شده باشد.
دو پیامد مهم و آسیبزا در ذکر علنی معارف بلند توحیدی
باید متوجه این مطلب بود که نقل معارف در میان عموم شیعیان دست کم دو پیامد منفی و آسیبزا میتوانست به همراه داشته باشد:
الف) ایجاد سوءتفاهمهای فکری و عقیدتی، تقیه امام{علیه السلام} و محرومیت عموم مردم از معارف الهی
اولاً، چنانکه پیش از این گفته شد، طرح این معارف به جهت ایجاد برخی سوءتفاهمها به بستری برای تفاسیر غلوآمیز بدل میشد. از آنجایی که مجال طرح علمی و تفصیلی مقامات امامان هیچگاه فراهم نبود، عده زیادی از شیعیان توان تمییز بین مقامات الهیِ اولیا و شئون ربوبی پروردگار را نداشتند و به محض قرابت ظاهری دو صفت در امام و پروردگار، امام را به حدّ خدایی توصیف میکردند. این معضل در حدّی بود که عامّه مسلمین بعضاً عقاید غلوآمیز را به عنوان عقاید رسمی شیعیان شناخته بودند؛ همین مطلب لازم میآورد که امامان؟عهم؟ به شکل صریحی با تشکیلات غلات و عقاید ایشان به مبارزه برخیزند. روایات ناظر بر لعن غلات و نیز لعن کسانی که حامل عقاید ایشاناند، همگی در آن بستر خطیر سیاسی-اجتماعی قابل فهم است[51]. حتی بعضاً نزدیکترین یاران حضرات معصومین؟عهم؟ نیز درگیر شبهات اهلغلو میشدند، و این خود -تا حدّی- ریشه در غموض این معارف داشت. چنانکه میدانیم یکی از مسائل مهمی که در حلقه اطرافیان حضرت صادق{علیه السلام} شکل گرفته بود، شبهه ربوبیت امام{علیه السلام} بود. این شبهه آنقدر نیرومند بود که ذهن نزدیکترین افراد به امام را نیز مشغول کرد. در این مورد توجّه به نقلی در کتاب «الکافی» راهگشاست:
«عَنِ الْمُفَضَّلِ بْنِ عُمَرَ قَالَ: کُنْتُ أَنَا وَ الْقَاسِمُ شَرِیکِی وَ نَجْمُ بْنُ حُطَیْمٍ وَ صَالِحُ بْنُ سَهْلٍ بِالْمَدِینَةِ فَتَنَاظَرْنَا فِی الرُّبُوبِیَّةِ قَالَ: فَقَالَ بَعْضُنَا لِبَعْضٍ: مَا تَصْنَعُونَ بِهَذَا نَحْنُ بِالْقُرْبِ مِنْهُ وَ لَیْسَ مِنَّا فِی تَقِیَّةٍ قُومُوا بِنَا إِلَیْهِ، قَالَ: فَقُمْنَا فَوَ اللَّهِ مَا بَلَغْنَا الْبَابَ إِلَّا وَ قَدْ خَرَجَ عَلَیْنَا بِلَا حِذَاءٍ وَ لَا رِدَاءٍ قَدْ قَامَ کُلُّ شَعْرَةٍ مِنْ رَأْسِهِ مِنْهُ وَ هُوَ یَقُولُ: لَا لَا یَا مُفَضَّلُ وَ یَا قَاسِمُ وَ یَا نَجْمُ، لَا لَا <بَلْ عِبادٌ مُکْرَمُونَ لا یَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ یَعْمَلُونَ>[52]».[53]
«مفضلبنعمر گوید: من و قاسم شریکی و نجمبنحطیم و صالحبنسهل در مدینه بودیم که بحث و گفتگویمان به مقوله ربوبیت امامصادق{علیه السلام} رسید. بعضی اظهار کردند که امام{علیه السلام} از ما تقیه نمیکند؛ چون ما به او نزدیکیم؛ نظرتان چیست که نزد او برویم و از خود او در این مورد سؤال کنیم! پس برخاستیم و به سوی ایشان روانه شدیم؛ به خدا سوگند! به درِ خانه حضرت نرسیدیم، مگر آنکه ایشان از خانه به سوی ما خارج شد، بدون ردا و ... در حالی که موی بر سر حضرت راست شده بود؛ به ما فرمود: نه، نه ای مفضّل! ای قاسم! ای نجم! نه، نه چنین نیست که میپندارید؛ بلکه ما بندگان کرامتیافته خداییم، بر او حتی در قول هم سبقت نمیگیریم و به امر او عمل میکنیم».
چنانکه میبینیم چنین سوءتفاهمهایی حتی در میان اصحاب نزدیک ائمه؟عهم؟ نیز رخ میداد و همین مطلب شدّت تقیه را از سوی امام{علیه السلام} اقتضا میکرد. نخستین پیامد تقیه امام{علیه السلام} نیز، محرومماندن جامعه اسلامی-حتی طیف گستردهای از شیعیان- از معارف اصیل اسلامی بود. در واقع ابواب مهم و اصیلی از معارف شیعی جز برای اهلش گشوده نشد.
ب) متهمّشدن حاملان اسرار توحیدی از سوی مردم
گزارشات متعدّد تاریخی اذعان دارند که دستور عام حضرات معصومین؟عهم؟ به شاگردان و راویان حدیث، نهی از نقل عمومی اخباری بود که حاوی معارف بلند توحیدی است. نمونهای از این سیاست اصولی را در خصوص جابربنیزید جعفی پیش از این دیدیم. در احادیث باب، معمولاً از این معارف با عناوینی چون امور «منکَر» -به معنای امر ناشناخته و مورد انکار- یاد شده است. در ضمنِ احادیثی که در جوامع حدیثی شیعه موجود است، گزارشات متعدّدی را میبینیم که حامل چنین دستوری است. به عنوان نمونه به برخی از این گزارشات اشاره میشود:
«قَالَ أَمِیرُالْمُؤْمِنِینَ{علیه السلام}: أَ تُحِبُّونَ أَنْ یُکَذَّبَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ، حَدِّثُوا النَّاسَ بِمَا یَعْرِفُونَ وَ أَمْسِکُوا عَمَّا یُنْکِرُونَ».[54]
«حضرت امیرالمؤمنین {علیه السلام} فرمود: آیا دوست میدارید که از جانب مردمان به خداوند و رسول او دروغ بسته شود؟! برای آنان به اندازه معرفتشان حدیث روایتکنید و آنچه نزدشان ناشناخته و مورد انکار است را به ایشان نگویید!».
جناب محمدبنحسن صفّار قمی در کتابش به سند خود چنین روایت میکند:
«عن أَبِی جَعْفَرٍ{علیه السلام} قَالَ: إِنَّ حَدِیثَنَا هَذَا تَشْمَئِزُّ مِنْهُ قُلُوبُ الرِّجَالِ فَمَنْ أَقَرَّ بِهِ فَزِیدُوهُ وَ مَنْ أَنْکَرَهُ فَذَرُوهُ».[55]
«امامباقر{علیه السلام} فرمود: قلب مردمان، حدیث ما را تاب نیاوَرَد؛ هرکس به معارف این احادیث اقرار کرد، بیشتر نصیبش کنید، و از هرکه آن مضامین را انکار نمود، دریغ نمایید!».
تأکید بر این مؤلفه را در گزارشات مختلفی از امامان؟عهم؟ در دست داریم و این مؤلفه را بنا به روایت انسبنمالک[56] تا رسول خدا{صلوات الله علیه} میتوان دنبال نمود. البته اساس این احادیث واجد روح و رویهای تربیتی است، اما این روح و رویه موضوع سخن این نوشتار نیست. استفاده تاریخی ما از این گزارشات آن است که با وجود این مؤلفه، بسیار طبیعی است که بدانیم آنچه از روات معظّم در طول تاریخ روایت شده و بهدست ما رسیده، تا حد قابل توجّهی مقید به معروفات و مشهورات زمانهشان بوده و آنان به سختی میتوانستهاند چیزی خلاف آنچه نزد مردم مشهور است را ارائه کنند.
وجه دیگری که این دستور عام حضرات معصومین؟عهم؟ در خود داشته، ناظر به آثار سوء نقل معارف بلند توحیدی در آن عصر بوده است. این مطلب نیز در گزارشات متعدّدی به چشم میآید؛ به عنوان نمونه جمیلبندرّاج که در زمان خود زبان گویای امامان؟عهم؟ بود، اجازه نقل هر روایتی را برای هر کسی نداشت. علاوه بر آن ملاحظه تربیتی، خطری که در کمین بود، انکار و تکذیب خود جناب جمیلبندرّاج بود. این مطلب در گزارش جناب کشّی کاملا هویداست؛ او به سند خود از خود جناب جمیل چنین روایت میفرماید:
«عَنْ جَمِیلِ بْنِ دَرَّاجٍ، عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ{علیه السلام} قَالَ: قَالَ لِی: یَا جَمِیلُ! لَا تُحَدِّثْ أَصْحَابَنَا بِمَا لَمْ یُجْمِعُوا عَلَیْهِ فَیُکَذِّبُوکَ».[57]
«جمیل میگوید: حضرت صادق{علیه السلام} به من فرمود: ای جمیل! یاران ما را بدانچه بر آن اجماع ندارند، حدیث مکن! اگر چنین کنی، تو را تکذیب خواهند کرد».
بنابراین دومین خطری که در کمین راویان معارف توحیدی بود، تکذیب و انکار دیگران بود؛ به نحوی که راوی اعتبار و آبروی خود را از دست میداد و مجال نقل اوّلیات آموزههای شیعی هم از او سلب میشد. یکی از نمونههای خوب این پدیده، جناب یونسبنعبدالرحمن است. یونس از روات و از رهبران مهم فکری جریان تشیع امامی بود.[58] با توجه به گزارشات تاریخی، او از کسانی است که به واسطه نقل احادیثی ناظر به معارف بلند شیعی مورد طعن و انکار برخی حلقههای شیعی کوفه واقع شد. در اینجا نیز رجوع به گزارشات جناب کشّی بسیار راهگشاست. ایشان به سند خود از ابوجعفر بصری چنین گزارش کردهاست:
«قال: دخلت مع یونس ابن عبد الرحمن على الرضا{علیه السلام} فشکى الیه ما یلقى من أصحابه من الوقیعة، فقال الرضا{علیه السلام}: دارهم فان عقولهم لا تبلغ»[59].
«ابوجعفر بصری گوید: در معیتِ یونسبنعبدالرحمن وارد بر امامرضا{علیه السلام} شدیم؛ یونس نسبت به آنچه از سوی یارانش بر او واقع شده بود، به نزد امام شِکوه بُرد. حضرت فرمود: رهایشان کن! عقل آنان به آنچه تو میگویی، نمیرسد».
چنانکه در گزارش دیگری- که گویی تحریر متفاوتی از همین ملاقات است- میخوانیم، انکار و تکذیب یونس به جایی رسیده بود که او را «زندیق» میخواندند:
«عن یونس بن عبدالرحمن، قال، قال العبد الصالح: یا یونس ارفق بهم فان کلامک یدق علیهم قال، قلت: انهم یقولون لی زندیق، قال لی: و ما یضرک أن یکون فی یدک لؤلؤة یقول الناس هی حصاة، و ما کان ینفزعک أن یکون فی یدک حصاة فیقول الناس لؤلؤة».[60]
«یونسبنعبدالرحمن میگوید: امامرضا{علیه السلام} فرمود: ای یونس! با آنان نرمی به خرج ده! همانا سخن و بیان تو بر ایشان گران آمده است. عرضه داشتم: ایشان مرا زندیق میخوانند! حضرت فرمود: اگر در دستان تو مروارید باشد و آنان بگوید که ریگ در دستان توست، به تو ضرری نمیرسد؛ چنانکه اگر در دستان تو ریگ باشد و مردم بگویند که تو در دستانت مروارید داری، تو را بدین قول سودی نرسد!».
چنانکه در هر دو گزارش میبینیم، سخن در این است که جناب یونس از معارفی سخن به میان آورده که بالاتر از عقل مردمان بود و همین مطلب باعث شد تا سخنان او بر مردمان گران آید. همین مطلب یونس را در مظانّ تهمت زنادقه قرار داده است.
این مطلب در خصوص دیگر اصحاب نیز تکرار شده است؛ به عنوان مثال جابربنیزید جعفی از همین افراد بوده است. چنانکه پیش از این روشن شد، او از اصحاب نزدیک صادقین؟عهما؟ بود؛ به همین جهت در کلمات او معارفی را مییابیم که در کلام دیگر روات کمتر به چشم میآید؛ به نحوی که زیادبنابیالحلال (از روات همعصر جابر) در خصوص روایات او از تعبیر «اعاجیب» استفاده کرده است. نقل همین اعاجیب که عمدتاً ناظر به مقامات اهلبیت؟عهم؟ بوده است، عدهای را نسبت به جناب جابر بدگمان کرده بود و برخی او را با طایفه غلاتی نظیر مغیرةبنشعبه یککاسه و همعقیده میانگاشتند. دست آخر، این اختلاف به حدّی میرسد که یکی از اصحاب از امامصادق{علیه السلام} در این خصوص نظرخواهی نمود. محمدبنحسن صفار قمی به سند خود گزارش مهمی را در این خصوص نقل و ضبط کرده است:
«حَدَّثَنِی زِیَادُ بْنُ أَبِی الْحَلَّالِ قَالَ: اخْتَلَفَ النَّاسُ فِی جَابِرِ بْنِ یَزِیدَ وَ أَحَادِیثِهِ وَ أَعَاجِیبِهِ، قَالَ: فَدَخَلْتُ عَلَى أَبِی عَبْدِاللَّهِ{علیه السلام} وَ أَنَا أُرِیدُ أَنْ أَسْأَلَهُ عَنْهُ، فَابْتَدَأَنِی مِنْ غَیْرِ أَنْ أَسْأَلَهُ: رَحِمَ اللَّهُ جَابِرَ بْنَ یَزِیدَ الْجُعْفِیَّ کَانَ یُصَدِّقُ عَلَیْنَا وَ لَعَنَ اللَّهُ الْمُغِیرَةَ بْنَ شُعْبَةَ کَانَ یَکْذِبُ عَلَیْنَا.»[61]
«زیادبنابیالحلال چنین میگوید: مردم درباره جابربنیزید و احادیث و اعاجیب او اختلاف کردند. پس بر امامصادق{علیه السلام} وارد شدم تا در این خصوص از ایشان سؤال کنم. امام{علیه السلام} بیآنکه پرسشم را مطرح کرده باشم، ابتدا به سخن کرده، فرمود: رحمت خدا بر جابربنیزید جعفی! او سخنهای راست از ما روایت میفرمود؛ و لعنت خدا بر مغیرةبنشبعه که بر ما دروغ میبست!».
در این گزارش دو نکته مهم نهفته است: نخست آنکه به تصریح راوی، مردمان در خصوص جابر و روایات او دچار اختلاف شده بودند. نکته دوم آن است که از سیاق کلام راوی -که از تعبیر احادیث و اعاجیب استفاده کرده- پیداست که این اختلافات ریشه در کلمات و احادیثی داشته است که مردم از جناب جابر میشنیدند. آنان چیزهایی که از جابر میشنیدند، به نظرشان «عجیب» میآمد؛ همین مطلب موجب شد تا نسبت به جابر بدگمان شوند.[62]
صاحب بصائر در جای دیگری از «بصائر الدرجات» به سند دیگری از طریق محمد بن سنان از همین راوی -یعنی زیادبن ابیالحلال- تحریر دیگری از ملاقات پیشگفته را ضبط کرده است. این تحریر نیز آوردههای تاریخی مهمی در خود دارد:
«عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ زِیَادِ بْنِ أَبِی الْحَلَّالِ قَالَ: کُنْتُ سَمِعْتُ مِنْ جَابِرٍ أَحَادِیثَ فَاضْطَرَبَ فِیهَا فُؤَادِی وَ ضِقْتُ فِیهَا ضَیْقاً شَدِیداً، فَقُلْتُ: وَ اللَّهِ إِنَّ الْمُسْتَرَاحَ لَقَرِیبٌ وَ إِنِّی عَلَیْهِ لَقَوِیٌّ فَابْتَعْتُ بَعِیراً وَ خَرَجْتُ عَلَیْهِ مِنَ الْمَدِینَةِ وَ طَلَبْتُ الْإِذْنَ عَلَى أَبِی عَبْدِ اللَّهِ{علیه السلام}، فَأَذِنَ لِی، فَلَمَّا نَظَرَ إِلَیَّ قَالَ: رَحِمَ اللَّهُ جَابِراً کَانَ یَصْدُقُ عَلَیْنَا وَ لَعَنَ اللَّهُ الْمُغِیرَةَ فَإِنَّهُ کَانَ یَکْذِبُ عَلَیْنَا قَالَ ثُمَّ قَالَ فِینَا رُوحُ رَسُولِ اللَّهِ{صلوات الله علیه}».[63]
«محمدبنسنان از زیادبنابیالحلال نقل میکند که گفت: از جابر احادیثی شنیده بودم که در اثر آن اضطراب و تردید در دلم آمد و فروبستگی خاصی نسبت به آن احادیث در دل احساس کردم. با خود گفتم: همانا راحتی نزدیک است و من بر آن مقاومت خواهم نمود؛ شتری اختیار کردم و به سمت مدینه حرکت کردم. به حضرت امامصادق{علیه السلام} رسیدم و از ایشان اذن ورود خواستم. حضرت اذن فرمود. تا نظر مبارکش بر من افتاد، فرمود: رحمت خدا بر جابر! زیرا آنچه از ما میگفت، راست بود؛ و لعنت خدا بر مغیره! که بر ما دروغ میبست؛ سپس فرمود: روح رسولالله{صلوات الله علیه} در ماست».
در این گزارش دو نکته مهم دیگر مضاف بر گزارش پیشین میبینیم:
نخست آنکه، احادیث جناب جابر به نحوی بوده است که شنیدن آنها شخصی چون زیادبنابیالحلال را مضطرب و مردّد میکند. در این گزارش سخن از اختلاف شیعیان بر سر جابر در میان نیست، بلکه خود جناب زیاد دچار تردید شده است؛ البته این مطلب با گزارش پیشین مانعةالجمع نیست؛ میتوان اینطور تصور نمود که هم مردم دچار تعجب و اضطراب شدهاند و هم جناب زیاد.
نکته دیگر آنکه، به اذعان تمام رجالیون زیادبنابیالحلال از روات کوفی بوده است.[64] چنانکه میبینیم این اضطراب و اختلاف به حدّی بوده است که زیاد را واداشته تا با شتر از کوفه تا مدینه را طی کرده، از امام نظرخواهی نماید. این مطلب گویای شدت آن اضطراب و تردید و اختلاف مردمان بر سر جابر است.
نکته دیگری که هم از تحریر اول و هم از تحریر دوم این گزارش روشن میشود، ناظر به محتوای احادیث و کلمات جناب جابر است. پاسخ امامصادق{علیه السلام} به وضوح طارد یگانگی عقاید و مسلک جابر و مغیره است؛ اما چرا حضرت باید این یگانگی را نفی کنند و صف جابر را از غلاتی چون مغیره جدا نمایند؟ پیداست که حضرت با این کار، اتهامی که متوجه جابر شده بود را نفی میکنند. میتوان با اطمینان گفت که آن احادیث و کلمات عجیبی که جناب جابر روایت میکرد، اخباری راجع به مقامات عالی و ولایی حضرات ائمه؟عهم؟ بوده است که تنه به تنه اظهارات اهل غلو میزد. مردم توان تمییز این عقاید را از عقاید غالیان نداشتند و حضور روح رسولالله{صلوات الله علیه} در وجود مبارک معصومین؟عهم؟ را به نام غلوّ انکار مینمودند که حضرت با تأیید این مطلب، در واقع موضع جناب جابر را تأیید و تقویت میفرمایند؛ بنابراین طرح معارف اصیل توحیدی و ولایی حتی در یکشهر شیعی نظیر کوفه نیز تا به اینجا میتوانست اختلافانگیز و دردسرساز باشد و راوی را در مظانّ اتهام زندقه و غلوّ قرار دهد.
به تمامی این موارد، فشاری که از بیرونِ جامعه شیعه به روات حدیث و یاران معصومین؟عهم؟ وارد میآمد را نیز باید افزود. در عصر صادقین؟عهما؟ محدودیتهای سیاسی و فشار حکام جور نیز همچنان ادامه داشت. فشاری که از جانب دستگاه خلافت بر روات احادیث وارد میشد، در گزارشی که جناب نجاشی در رجال خود در مدخل مربوط به جناب ابنابیعمیر آورده، کاملاً واضح و آشکار است؛ او گزارش میکند که محمدبنابیعمیر در دوران خلافت هارونالرشید عباسی زندانی شد و مورد اذیت و شکنجه قرار گرفت. آنقدر تحمل آن شکنجهها دشوار بود که نزدیک بود محمد زیر فشار آن، موضع دفاتر حدیثی و نیز موضع یاران حضرت موسیبنجعفر{علیه السلام} را بیان کند. در همین حال بود که محمدبنیونس بنعبدالرحمن یار صدیق ائمه؟عهم؟ از گوشه دیگری از زندان فریاد زد و محمد را به صبر بیشتر دعوت نمود: «اتَّقِ الله یا محمد! فصبِّر ففرج الله».[65] بنا به گزارشی محمدبنابیعمیر چهار سال در زندان هارون محبوس بود.[66] این گزارش البته صرفاً بیان یکمورد از موارد متعدّد این ماجراست.
نتیجهگیری از مباحث تاریخی تا انتهای عصر صادقین؟عهم؟
از موارد پیشگفته نتایج زیر حاصل میشود؛ چنانکه دیدیم در طول دوران حیات امیرالمؤمنین{علیه السلام} تا انتهای عصر امامت امامسجاد{علیه السلام} موقعیت مناسبی برای طرح مسائل توحیدی و ولایی به هیچ وجه فراهم نبود؛ همین مطلب باعث شد تا حلقه مدارسه و تعلیم معارف آلالله؟عهم؟ منحصر در جمع محدودی باشد.
این وضعیت در عصر صادقین؟عهما؟ به جهاتی تشدید شد؛ معرفت مردم نسبت به امام{علیه السلام} در حد معرفت به یکعالم عادی بود؛ از همین رو، حضرات معصومین؟عهم؟ مجال طرح مباحث بلند توحیدی را پیدا نمیکردند. بیان مطالب توحیدی بلند در آن موقعیت پیامدهای مهمی در پیداشت؛ یکی از این پیامدها، ایجاد سوءتفاهمات عقیدتی و معرفتی در درون جامعه شیعه بود؛ به همین خاطر، ائمه؟عهم؟ حتی در مواجهه با عموم شیعیان نیز تقیه میکردند. همین تقیه به طور طبیعی جامعه شیعیان را نیز از معارف بلند حضرات معصومین؟عهم؟ محروم میساخت. پیامد دیگر، متهمشدن ناقلین این معارف به غلوّ و جنون و چیزهایی از این قبیل بود. همین اتهامات بُرد اجتماعی تربیت توحیدی این راویان را نیز کاهش میداد. فشار حکّام جور بر راویان حدیث نیز از دیگر موانع مهم بر سر راه نشر و ترویج معارف الهی امامان؟عهم؟ بود؛ بنابراین دوران امامت صادقین؟عهما؟ نیز به هیچ وجه آماده طرح و معرفی مطالب بلند نبود و باعث میشد آن تعلیمات در حلقههای کوچک و اندکی نقل و نشر شود. به همین میزان نیز حجم احادیث حضرات در این حوزهها کمتر و طرق روایت آن محدودتر میشد.
دوران پس از صادقین؟عهما؟ تا عصر امامحسن عسکری{علیه السلام}
الف) صدور جواز نقل وجادهای[67] از سوی ائمه؟عهم؟
آداب فنّی نقل و ضبط حدیث نباید موجب محرومیت جامعه شیعه از تعلیمات توحیدی و ولایی شود. بعد از دوران امامت امامصادق{علیه السلام}، فشار سیاسی بر امامان؟عهم؟ تشدید شد. جزئیات و علل این فشارها موضوع این نوشته نیست ولی آنچه میتواند در این پژوهش مورد توجه باشد، تأثیر این فشارها بر حدود و شیوه نقل و ضبط روایات و احادیث است؛ غیر از دوران مختصر ولایتعهدی حضرت ابوالحسن الرضا{علیه السلام}، در سایر اعصار، امامان شیعه؟عهم؟ یا در زندان محبوسند و یا در خانهای تحت نظر؛ البته این اختناق درباره امامان؟عهم؟ و علویان از اواخر دوران امامت حضرت صادق{علیه السلام} شدّت گرفت.[68] به طور طبیعی، در این شرایط ارتباط و مراوده شیعیان با امامان معصوم؟عهم؟ بسیار دشوارتر از پیش شد. به طور قطع، یکی از عوامل اصلی شکلگیری سازمان وکالت، شکلدهی به روابط علمی و سیاسی شیعیان و امامان معصوم در چارچوبی مطمئن بود؛ به نحوی که کاستیها و خلل واردشده بر روابط شیعیان و ائمه؟عهم؟ جبران شود.[69]
محدودیتهای ایجادشده در ارتباط با ائمه هدی؟عهم؟، خود را در تغییر شیوه تحمّل روایات جلوهگر ساخت؛ برخی از پژوهشگران به این مطلب توجه دادهاند که روایات عصر صادقین؟عهما؟ عمدتاً به شیوه سَماع، تحمّل و نقل شدهاند؛ در حالی که بخش قابل توجّهی از احادیث پس از این دوره به طریق مکاتبه و مسائله دریافت شده است.[70] محتمل است که این مطلب، خود موجب محدودیتهایی شده باشد؛ به عنوان مثال، اکثر این توقیعات و مکتوبات در پاسخ به مسائل و سؤالات شیعیان است. در این فضا به طور طبیعی، حدود و سطح تعلیمات امام{علیه السلام} به سطح سؤالات و مسائل جاری شیعیان محدود میشد. از طرف دیگر، تشدید نظارتها بر بیوت ائمه هدی؟عهم؟ به طور طبیعی موجب تشدید تقیه میگشت؛ از این رو، آنچه از دوران پس از صادقین؟عهما؟ در دست است، بسیار اندک است؛ و اگر به دست ما رسیده، در موارد فراوانی محدود به قیود پیشگفته است؛ بنابراین در این دوره نیز اوضاع و شرایط امامان؟عهم؟ به هیچ وجه برای ترویج لبّ معارف و عمق تعلیمات شیعه فراهم نبوده است.
شیعیان میکوشیدند این کاستی را با نشر و ترویج احادیث عصر صادقین؟عهما؟ و تفقّه در آن میراث گرانبها جبران کنند؛ به همین خاطر، احیای این میراث از طریق نقل و ضبط کتب اصحاب امامصادق{علیه السلام}، روند اصلی و محوری تعلیمات و مراودات علمی شیعیان در این دوران را شکل میدهد. مهمترین گواه بر این مطلب آن است که مهمترین و بزرگترین اصحاب ائمه متأخر؟عهم؟، در اصل مهمترین راویان کتب اصحاب امامصادق{علیه السلام} نیز هستند.
در این راه محدودیتهایی نیز پیش رو بود؛ یکی از مهمترین محدودیتها، انقطاع سند برخی از کتب اصحاب امامصادق{علیه السلام} بود. برخی کتابها بهعلت حاکمیتِ شرایط تقیه توسط اصحاب، نقل و قرائت نشده بودند؛ بنابراین لازم بود اصحاب بدون وساطت مشایخ حدیثی مستقیماً به برخی کتب اصحاب حضرت صادق{علیه السلام} مراجعه نموده، احادیث موجود در آن کتب را نقل و احیا نمایند. یکی از گزارشات مهم در این زمینه، گزارش جناب کلینی{رحمة الله علیه} است که به سند خود از اصحاب امامجواد{علیه السلام} چنین روایت کردهاست:
«عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ أَبِی خَالِدٍ شَیْنُولَةَ، قَالَ: قُلْتُ لِأَبِی جَعْفَرٍ الثَّانِی{علیه السلام}: جُعِلْتُ فِدَاکَ، إِنَّ مَشَایِخَنَا رَوَوْا عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ وَ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ؟عهما؟ وَ کَانَتِ التَّقِیَّةُ شَدِیدَةً، فَکَتَمُوا کُتُبَهُمْ وَ لَمْ تُرْوَ عَنْهُمْ، فَلَمَّا مَاتُوا، صَارَتِ الْکُتُبُ إِلَیْنَا، فَقَالَ: حَدِّثُوا بِهَا؛ فَإِنَّهَا حَقٌّ».[71]
«محمدبنحسن بنابیخالد شینوله میگوید: خدمت امامجواد{علیه السلام} عرضه داشتم: فدایتان شوم! همانا مشایخ ما از امامباقر و امامصادق؟عهما؟ احادیثی را برای ما روایت فرمودهاند؛ در حالی که تقیه شدید بوده و به همین دلیل کتب ایشان کتمان و پنهان شده است؛ و از همین جهت، آن کتب از آن مشایخ روایت نشده است. حال که آن مشایخ رحلت فرمودهاند، کتب ایشان به دست ما رسیده است؛ تکلیف ما در قبال نقل یا عدم نقل این کتابها چیست؟ حضرت فرمودند: آنها را نقل نمایید که حقند!».
دو نکته بسیار حائز اهمیت در این گزارش نهفته است: نخست آنکه، به تصریح راوی حدیث جناب محمدبنحسن بن ابیخالد شینوله برخی از کتب اصحاب برای رعایت شرایط تقیّه کتمان و پنهان شده و در طبقاتی بعد از طبقه روات صادقین؟عهم؟ روایت و نقل نمیشدند. در این میان، با آنکه طبقات معاصر با امامجواد{علیه السلام} احیای این کتب و روایات را ضروری میدیدند، به خاطر نداشتن طریقی به آن کتب، لازم دیدند که از امام{علیه السلام} در خصوص نقل و ترویج این کتابها کسب تکلیف کنند. این در حالی است که در همان عصر، نقل کتاب بدون داشتن طریق و جوازی از سوی مشایخِ طبقاتِ پیشین مذموم شمرده میشد.[72] دومین نکته حائز اهمیت این گزارش، جوازی است که حضرت{علیه السلام} در خصوص نقل و ترویج این کتابها میدهند. شرایط تقیه و نقلنشدن این کتب از واقعیات تراث بهجایمانده از اصحاب صادقین؟عهم؟ است. در واقع، حضرت گویی با این پاسخ تلویحاً دستور میدهند که احیای این تراث و استفاده از این میراث را معطّل آداب فنّی نقل حدیث ننمایید! این نکته در گزارش دیگری که جناب کلینی{رحمة الله علیه} از حضرت امامرضا{علیه السلام} نقل فرموده، نیز هویداست:
«عَنْ أَحْمَدَ بْنِ عُمَرَ الْحَلَّالِ، قَالَ: قُلْتُ لِأَبِی الْحَسَنِ الرِّضَا{علیه السلام}: الرَّجُلُ مِنْ أَصْحَابِنَا یُعْطِینِی الْکِتَابَ، وَ لَا یَقُولُ: ارْوِهِ عَنِّی، یَجُوزُ لِی أَنْ أَرْوِیَهُ عَنْهُ؟ قَالَ: فَقَالَ: إِذَا عَلِمْتَ أَنَّ الْکِتَابَ لَهُ، فَارْوِهِ عَنْهُ!».[73]
«احمدبنعمر الحلال گوید: خدمت امامرضا{علیه السلام} عرضه داشتم: مردی از اصحاب ما به من کتابی داده است، ولی نگفته است که از من روایت کن! آیا با این حال مجاز به روایتِ این کتاب از او هستم؟ حضرت فرمودند: اگر میدانی که آن کتاب به راستی از اوست، از او روایت کن!».
در همان عصر در حوزههایی نظیر حوزه کوفه، نقل حدیث در قالب جلساتی منظم و با آدابی فنّی و دقیق رواج داشته است و کسانی نظیر خاندان بنوفضال این آداب را به سختی رعایت میکردند. به نظر میرسد حفظ آن آداب عملاً موجب متروکماندن بخشی از احادیث میشد؛ به عنوان مثال، راویان بزرگی نظیر یونسبنعبدالرحمن و محمدبنسنان از کسانی بودند که با وجود در دست داشتن میراث گستردهای از احادیث، به اتهام نقل «وجادهای» توسط برخی روات متروک شدند.[74] باید توجه داشت که متروکشدن راویانی در این سطح و اندازه، در اصل به معنای متروکشدن یکمیراث گسترده روایی است. به نظر میرسد حضرت{علیه السلام} برای آنکه از پیامدهای سوء این مطلب جلوگیری نمایند، دستور فرمودند که شیعیان تختهبندِ آن آداب نمانند و در مواردی -ولو به صورت وجادهای- احادیث را نقل و ترویج کنند. در واقع به نظر میرسد دو گزارش پیشین را بتوان حامل یکآموزه کلّی دانست که تقیّد به آداب فنّی نقل و روایت حدیث نباید موجب محرومیت شیعیان از معارف توحیدی و ولایی شود.
ب) عصر تصنیفات؛ نگاهی به سهم مطالب بلند توحیدی و سلوکی در تصنیفات متقدم شیعه
از وجوه مهم این عصر، آغاز دوران تصنیف و تألیف کتب حدیثی در علوم مختلف است. گرچه نگارش بسیاری از اصلهای حدیثی در عصر صادقین؟عهم؟ صورت گرفته بود، اما در دوران ائمه متأخر شیعه؟عهم؟، نگارش کتب به صورت تصنیفاتِ موضوعی در میان شیعیان رواج یافت. نهضتی که با محوریت تدارک و تألیف تصنیفات حدیثی در این عصر به دست اصحاب آغاز شد، تا قرن پنجم ادامه یافت؛ البته بالطبع، هر آنچه پس از دوران امامحسن عسکری{علیه السلام} نگاشته شد، بر منابع نوشتهشده تا پایان عصر حضور استوار بود. مروری بر بخشی از تصنیفات این دوره میتواند دربردارنده تصویر جالب توجهی از موقعیت و وضعیت احادیث توحیدی و اخلاقی در مجموعه احادیث شیعه باشد.
ابوالعباس نجاشی{رحمة الله علیه} در رجال خود و جناب شیخالطائفه{رحمة الله علیه} در فهرست خود، ذیل نام هر راوی کتابهای راوی را هم ذکر کردهاند. با اتکا بر این دو منبع میتوان تصویری از موضوعات و حوزههای مورد توجه اصحاب دریافت. آنچه در وهله اول به چشم هر خوانندهای میآید، کثرت تصنیفات در موضوعات فقهی در برابر قلت تصنیفات در موضوعات اخلاقی و توحیدی است. باید توجه داشت که مراد از توحید، معنای بلند آن است، نه صرفاً توحید در آن سطحی که در مناقشات کلامی مطرح بود؛ روی همین مبنا کتب کلامی را در فهرست مباحث توحیدی (در جدول چند صفحه بعد) نگنجاندهایم.
به شهادت دو منبع پیشگفته و با تکیه بر پژوهشهایی که حول این کتابها صورت گرفته[75]، در میان شیعیان از عصر اصحاب ائمه؟عهم؟ تا حدود قرن پنجم در زمینه مباحث اخلاقی نگارش چند گونه کتاب رواج داشته است: کتابهایی مانند الزهد، الادب، ثوابالاعمال و عقابالاعمال، مصادقةالاخوان، المواعظ و کتبی که تعبیر اخلاق در عناوینشان به اشکال مختلفی وارد شده است. ذیل هریک از این عناوین، اصحابِ متعدّدی به نگارش و تدوین احادیث پرداختهاند که همه آنها به دست ما نرسیده است؛ کتاب الزهد از حسینبنسعید اهوازی{رحمة الله علیه}، کتاب ثوابالاعمال و عقابالاعمال و کتاب مصادقهالاخوان از شیخ صدوق{رحمة الله علیه} به دست ما رسیده است که با اتکا بر آنها میتوان ادعا کرد این عناوین، احادیث اخلاقی و سلوکی را ذیل خود جای میداده است.
گونه دیگری از کتابهایی که نگارششان از دوران اصحاب امامان متأخر؟عهم؟ رواج یافت و تا حدود قرن پنجم ادامه یافت، دربردارنده ادعیه و اعمالِ شب و روز و ایام و شهور سال بوده است. عناوینی نظیر کتاب یوم و لیلة، کتاب الدعا، کتاب المزار، کتاب ادعیه ماههای سهگانه از عناوین تشکیلدهنده اینگونه از تصنیفات است. نمونهای از این نوع را میتوان در کتاب فضائل الاشهر الثلاث شیخ صدوق{رحمة الله علیه} ملاحظه کرد. چنانکه از عناوین پیداست، زیارتنامههای امامان، ادعیه و اعمال شب و روز و اعمال سهماه رجب و شعبان و رمضان و دیگر ایام مهم، محتوای اصلی این کتب را تشکیل میداده است.
مقایسهای میان تعداد مؤلّفین و تعداد تصینفات ذیل این دو گونه کتاب با تعداد مؤلّفین و تعداد تصنیفات فقهی بسیار جالب توجه خواهد بود. از میان گونه فقهیِ تصنیفات صرفاً هفتعنوان را برگزیدهایم: کتاب الطّهارة، کتاب النّکاح، کتاب الصّلاة، کتاب الحجّ، کتاب الزّکاة، کتاب الصوم، کتاب الخمس. در جدول زیر برای سهولت در امر مقایسه عناوین، هر سهگونه کتاب را در کنار هم آوردهایم. ذیل هر گونه عناوین همان گونه آورده شده و ذیل هر عنوان، تعداد تصنیفات آن عنوان و تعداد کسانی که تصنیفاتی با آن عناوین را به نگارش درآوردهاند، ذکر کردهایم:[76]
اخلاق |
ادعیه |
فقه |
---|---|---|
الزهد 30 کتاب 16 مؤلف |
یوم و لیلة 22 کتاب 21 مؤلف |
الطهارة 57 کتاب 39 مؤلف |
الادب 14 کتاب 13 مؤلف |
الدعا (ادعیه) 40 کتاب 36 مؤلف |
الصلاة 120 کتاب 46 مؤلف |
ثوابالاعمال و عقابالاعمال 14 کتاب 10 مؤلف |
ادعیه شهور سهگانه (رجب، شعبان، رمضان) 15 کتاب 10 مؤلف |
الزکاة 34 کتاب 29 مؤلف |
الاخوان 8 کتاب 8 مؤلف |
المزار 42 کتاب 37 مؤلف |
الخمس 12 کتاب 11 مؤلف |
المواعظ 6 کتاب 5 مؤلف |
--------------- |
الحجّ 65 کتاب 52 مؤلف |
کتبی که واژه «اخلاق» در نامشان بهکار رفته 11 کتاب 9 مؤلف |
--------------- |
الصوم 26 کتاب 20 مؤلف |
|
--------------- |
النکاح 57 کتاب 40 مؤلف |
برای بهرهبردن از جدول فوق، لازم است نظری کلی نیز بر تعداد آثار و مؤلفین این حوزه بیندازیم؛ اما پیش از آن، تا همینجا هم اجمالاً پیداست که کتب فقهی با فاصله قابل توجهی به لحاظ کثرت تصنیفات و مصنِّفین، بر آثار اخلاقی و سلوکی غلبه دارند. به عنوان مثال، عنوانی نظیر کتاب ادعیه ماههای سهگانه نسبت به عنوانی فقهی نظیر کتابالزکاة که جزو کتب پرتعداد فقهی محسوب نمیشود، بسیار کمتر نوشته شده است؛ و تعداد کتابهای مربوط به زکات، تقریبا دو برابر کتاب ادعیه شهرهای سهگانه است. تعداد مؤلفین کتابالزکاة نیز تقریباً سهبرابر مؤلفینی است که دست به نگارش کتب ادعیه ماههای سهگانه بردهاند. در مجموع پیداست که اقبال به نگارش کتب فقهی در این بازه زمانی (تقریبا سهقرن) بسیار بیش از اقبال به نگارش کتب اخلاقی و سلوکی بوده است؛ این مطلب در جدول زیر به نحو واضحتری قابل رؤیت است:
مجموع کتب |
اخلاق |
ادعیه |
فقه |
---|---|---|---|
تعداد |
72 کتاب |
119 کتاب |
314 کتاب |
نکتهای که لازم است دوباره بر آن تأکید گردد، آنکه تا حدّ امکان تلاش شده تا تمامی عناوین کتب ادعیه و اخلاق احصا شود، اما در زمینه کتب فقهی به جهت کثرت کتب و از آنجایی که هدف صرفاً آوردن یکمقایسه اولیه بود، چند باب از کتب فقهی برگزیده شده است؛ به عنوان مثال، کتبی که ذیل عنوانی نظیر الجنائز نوشته شده را در آمار مذکور منعکس نکردهایم؛ بنابراین در جداول موجود با تمام کتب اخلاق و ادعیه مواجهیم، در حالی که صرفاً با بخشی از کتب فقهی روبرو هستیم؛ وگرنه تعداد کلّ تصنیفات کتب فقهی در میان اصحاب بسیار بیش از این بودهاست. با این وجود، تعداد تصنیفات فقهی در همان چند عنوانی که ما احصا کردهایم، تقریبا 2.6 برابرِ تصنیفات در حوزه ادعیه، و تقریبا 4.3 برابرِ تصنیفات اخلاقی است. در جدول عناوین کتب نیز این مطلب به چشم میآید؛ به عنوان مثال، تعداد کتاب الصلاةهای نوشتهشده تقریبا سه (2.8) برابر بیشتر از پرتکرارترین گونه کتب ادعیه (کتب المزار) است. در مقایسه با کتب اخلاقی نیز این قیاس با شدت بیشتری برقرار است؛ به نحوی که میبینیم کتابالصلاة چهاربرابر بیشتر از کتابالزهد -که پرتعدادترین کتاب در گونه کتب اخلاقی است- به نگارش درآمده است.
تعداد عالمان شیعه که در این دوران دست به نگارش این آثار زدهاند، با تصویری که جدول فوق به دست میدهد، سازگار است. مجموع گزارشات جناب نجاشی و شیخ طوسی؟رهما؟ گویای آن است که مؤلفین مصنفات شیعی در حوزه اخلاق و ادعیه به ترتیب 53[77] و 77[78] نفر بودهاند؛ در حالی که در همین دوران، 177[79] عالم شیعه دست به نگارش کتب فقهی بردهاند؛ البته این آمار به این معنا نیست که هیچ همپوشانی میان مؤلفین کتب فقهی و کتب ادعیه و کتب اخلاقی نبوده است؛ به طوری که تقریباً تمامی مؤلفین کتب ادعیه و اخلاق در مسائل فقهی نیز صاحب تألیفاند؛ اما برعکس این قضیه چنانکه از اعداد واضح است، صادق نیست؛ یعنی در مجموع، کسانی که توجه به نگارش این مطالب نظر و توجه داشتهاند، کمتر بودهاند.
همین مقایسه به خوبی نشان میدهد که به جهات گوناگونی -که به لحاظ تاریخی قابل تحلیل است- تا عصر امامحسن عسکری{علیه السلام} و به تبع آن تا چند قرن پس از این، اهتمام و اقبال به نگارش و ضبط احادیث و مصنفات فقهی بیشتر بوده است. در مطالب پیشگفته از زاویه محدودیتهایی که در طول تاریخ بر سر نشر و نقل و ضبط احادیث اخلاقی و توحیدی بوده است، به عوامل مختلفی اشاره کردیم که میتوانند علت کمبود این تصنیفات باشند.
تلخیص و نتیجهگیری از بخش دوران پس از صادقین؟عهم؟
چنانکه دیدیم، در این دوران دسترسی به امام{علیه السلام} دشوارتر شد. از طرف دیگر، شیعیان در حلقات علمی خود به نقل و تدوین احادیث مروی از اصحاب امامصادق{علیه السلام} پرداختند. این در حالی بود که برخی کتب اصحاب به علت تقیه شدید آن عصر توسط مشایخ شیعه روایت نشده بود و لازم بود محققین، خود به کتابها رجوع نموده، احادیث را استفاده کنند (یعنی به طریق وجاده). در این خصوص از امامان؟عهم؟ نظرخواهی صورت گرفت و حضرت{علیه السلام} جواز این کار را دادند. از این مطلب یکعبرت کلی به دست آمد و آن اینکه، تقیّد به رعایت آداب فنیِ نقل و کتابت حدیث نباید جامعه شیعه را از اصل معارف محروم گرداند.
در این دوره نهضت نگارش تصنیفات حدیثی شیعه آغاز شد و دست کم تا دوران جناب شیخالطائفه{رحمة الله علیه} ادامه یافت. نگاهی به حجم تصنیفات در موضوعات اخلاقی و ادعیه و مقایسه آن با چند عنوان از تصنیفات فقهی، گویای آن است که میزان احادیث موجود در این زمینهها بسیار کمتر از احادیث موجود در مسائل فقهی بوده است. این مطلب هم از طرفی میتواند معلول محدودیتهای موجود در نقل و کتابت احادیث توحیدی و سلوکی بوده باشد، و هم از طرف دیگر، معلولِ اهتمامِ کمتر اصحاب به ثبت و ضبط و تدوین احادیث در این موضوعات.
جمعبندی فصل یکم
در فصل یکم مروری بر مجموعهای از محدودیتها و موانع نشر و ثبت احادیث و معارف اهلبیت؟عهم؟ صورت گرفت. چنانکه مطرح شد، در تمام طول دوران حضور محدودیتهای فراوان و مختلفی در این مسیر در میان بود. در مواردی اصل مرجعیت علمی حضرات معصومین زیر سؤال بود، در مقطع دیگر با وجود پذیرش آن مرجعیت علمی، توقع در اندازه همان عالمان معمول بود. فعالیت غلات نیز دست معصومین؟عهم؟ و یارانشان را برای گشودن ابواب معرفت باز نمیگذاشت. خصوصاً مطالبی که ناظر به تفصیل و تشریح مقامات بلند توحیدی حضرات معصومین؟عهم؟ و یا ناظر به توضیح نحوه سیر و نیل به آن درجات بودند، قابلیت طرح و ترویج نداشت. این مطلب البته در خصوص احادیث فقهی صادق نبود؛ زیرا این قبیل احادیث میتوانست به عنوان رأی یکعالم در ردیف ابوحنیفه و مالک و دیگران نقل و مورد بحث واقع شود.
با نظر به این مطالب، به نظر درست نمیرسد که برخورد ما با احادیث اخلاقی و توحیدی، عین برخورد ما با احادیث فقهی باشد؛ چه، مسیری که این احادیث از دل آن عبور کردهاند، با مسیر دیگر احادیث متفاوت بوده، و این تفاوت، خود را در وضعیت منابع و اسانید جلوهگر ساخته است. در ادامه با مروری بر شیوه علمای متقدّم در مواجهه با احادیث، پیشنهاد خود در نحوه برخورد با احادیث مذکور را پیش خواهیم کشید.
[1]. نخستین اندیشههای حدیثی شیعه، ص60؛ فرقالشیعة، ص161.
[2]. الکافی، ج1، ص158.
[3] . ر.ک: نخستین اندیشههای حدیثی شیعه، ص60.
[4]. «وَ قَدْ کُنْتُ أَدْخُلُ عَلى رَسُولِ اللَّهِ{صلوات الله علیه} کُلَّ یَوْمٍ دَخْلَةً وَ کُلَّ لَیْلَةٍ دَخْلَةً، فَیُخْلِینِی فِیهَا، أَدُورُ مَعَهُ حَیْثُ دَارَ، وَ قَدْ عَلِمَ أَصْحَابُ رَسُولِ اللَّهِ{صلوات الله علیه} أَنَّهُ لَمْ یَصْنَعْ ذلِکَ بِأَحَدٍ مِنَ النَّاسِ غَیْرِی، فَرُبَّمَا کَانَ فِی بَیْتِی یَأْتِینِی رَسُولُ اللَّهِ{صلوات الله علیه} أَکْثَرُ ذلِکَ فِی بَیْتِی، وَ کُنْتُ إِذَا دَخَلْتُ عَلَیْهِ بَعْضَ مَنَازِلِهِ، أَخْلَانِی وَ أَقَامَ عَنِّی نِسَاءَهُ، فَلَا یَبْقى عِنْدَهُ غَیْرِی، وَ إِذَا أَتَانِی لِلْخَلْوَةِ مَعِی فِی مَنْزِلِی، لَمْ یُقِمْ عَنِّی فَاطِمَةَ وَ لَا أَحَداً مِنْ بَنِیَّ، وَ کُنْتُ إِذَا سَأَلْتُهُ أَجَابَنِی، وَ إِذَا سَکَتُّ عَنْهُ وَ فَنِیَتْ مَسَائِلِی ابْتَدَأَنِی، فَمَا نَزَلَتْ عَلى رَسُولِ اللَّهِ{صلوات الله علیه} آیَةٌ مِنَ الْقُرْآنِ إِلَّا أَقْرَأَنِیهَا، وَ أَمْلَاهَا عَلَیَّ، فَکَتَبْتُهَا بِخَطِّی، وَ عَلَّمَنِی تَأْوِیلَهَا وَ تَفْسِیرَهَا، وَ نَاسِخَهَا وَ مَنْسُوخَهَا، وَ مُحْکَمَهَا وَ مُتَشَابِهَهَا، وَ خَاصَّهَا وَ عَامَّهَا، وَ دَعَا اللَّهَ أَنْ یُعْطِیَنِی فَهْمَهَا وَ حِفْظَهَا، فَمَا نَسِیتُ آیَةً مِنْ کِتَابِ اللَّهِ وَ لا عِلْماً أَمْلَاهُ عَلَیَّ وَ کَتَبْتُهُ مُنْذُ دَعَا اللَّهَ لِی بِمَا دَعَا، وَ مَا تَرَکَ شَیْئاً عَلَّمَهُ اللَّهُ مِنْ حَلَالٍ وَ لَا حَرَامٍ، وَ لَا أَمْرٍ وَ لَا نَهْیٍ، کَانَ أَوْ یَکُونُ، وَ لَا کِتَابٍ مُنْزَلٍ عَلى أَحَدٍ قَبْلَهُ مِنْ طَاعَةٍ أَوْ مَعْصِیَةٍ إِلَّا عَلَّمَنِیهِ وَ حَفِظْتُهُ، فَلَمْ أَنْسَ حَرْفاً وَاحِداً، ثُمَّ وَضَعَ یَدَهُ عَلى صَدْرِی، وَ دَعَا اللَّهَ لِی أَنْ یَمْلَأَ قَلْبِی عِلْماً وَ فَهْماً وَ حُکْماً وَ نُوراً. فَقُلْتُ: یَا نَبِیَ اللَّهِ، بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی، مُنْذُ دَعَوْتَ اللَّهَ لِی بِمَا دَعَوْتَ لَمْ أَنْسَ شَیْئاً، وَ لَمْ یَفُتْنِی شَیْءٌ لَمْ أَکْتُبْهُ، أَفَتَتَخَوَّفُ عَلَیَّ النِّسْیَانَ فِیمَا بَعْدُ؟ فَقَالَ: لَا، لَسْتُ أَتَخَوَّفُ عَلَیْکَ النِّسْیَانَ وَ الْجَهْلَ»؛ الکافی، ج1، ص158 (ادامه گزارش منقول از کتاب سلیم به روایت جناب کلینی).
[5]. تاریخ قرآن، ص11.
[6]. مناقب آل ابیطالب{علیه السلام}، ج2، ص41.
[7]. <وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ میثاقَ الَّذینَ أُوتُوا الْکِتابَ لَتُبَیِّنُنَّهُ لِلنَّاسِ وَ لا تَکْتُمُونَهُ فَنَبَذُوهُ وَراءَ ظُهُورِهِمْ وَ اشْتَرَوْا بِهِ ثَمَناً قَلیلاً فَبِئْسَ ما یَشْتَرُون>؛ «و [یاد کنید] هنگامى که خدا از کسانى که به آنان کتاب آسمانى داده شد، پیمان گرفت که حتماً باید [احکام و حقایق] آن را براى مردم بیان کنید و پنهانش ننمایید؛ پس آن [عهد و کتاب] را ترک کردند و به آن اعتنایى ننمودند، و در برابر ترک آن اندک بهایى به دست آوردند؛ و بد چیزى است آنچه به دست مىآورند»؛ آلعمران، 187.
[8]. شیعه (علامه طباطبایی{رحمة الله علیه})، ص34 و 35.
[9]. تلخیص فی الملل و النحل، ص22.
[10]. ر.ک: پیامدهای منع نقل حدیث، ص60.
[11]. تلخیص فی الملل و النحل، ص22؛ در این خصوص مورخین حکایات و مستندات فراوانی نقل کردهاند که پرداختن به همه آنها از حوصله این مقال خارج است.
[12]. برخی از محققین بر آنند که ماجرای منع و نهی کتابت حدیث یکمقوله فرهنگی بوده و ریشه در فرهنگ قدیمی عرب داشته است. در این راستا مطالبی هم ارائه شدهاست؛ به عنوان مثال، محقق گرانقدر دکتر احمدپاکتچی در یکی از آثار خود با استناد به پژوهشهای فؤاد سزگین (محقق علوم اسلامی و عربی، شرقشناس اهل ترکیه) ادعا میکند که «داستان منع کتابت» بهکلی زیر سؤال رفته است (پژوهشی پیرامون جوامع حدیثی اهلسنت، احمدپاکتچی، ص56). البته ایشان در این متن هیچ شاهد تاریخی دقیقی بر این مدعا ارائه نمیکنند و ارجاعشان همان پژوهش فؤاد سزگین و نسخ کهنی است که او یافته و گزارش کرده است. گلدتسیهر (اسلامشناس و شرقشناس مجارستانی) نیز در مقالهای به تفصیل درباره ترس مسلمین از مرجعیتیافتن حدیث در برابر قرآن سخن گفتهاست (ن.ک: ایکنارس گلدتسیهر، منازعات درباره جایگاه حدیث در اسلام). این مقاله نیز بدون ردّ مسئله ممنوعیت نقل حدیث میکوشد به لحاظ فرهنگی معنای این ماجرا را روشن کند. در سال 1398 پژوهش دقیقتری در این زمینه به قلم آقای محمدرضا عزیزی به چاپ رسید (ن.ک: زمینه فرهنگی و ادبی منع تدوین حدیث در دو سده نخست هجری، محمدرضا عزیزی). پژوهش ایشان گرچه پژوهشی دقیق و به اندازه مدعای خود واجد شواهدی متین است، اما هنوز در نفی و طرد ماجرای ممنوعیت کتابت حدیث به عنوان یکاقدام سیاسی نابسنده است. در مجموع، در خصوص پژوهش اخیر نکات زیر جالب توجه است:
اولاً، اینکه دستگاه خلافت چنین فرمانی را در نهی از نقل و کتابت حدیث صادر کرده بوده، غیرقابل انکار است. در این مقاله هم در رد این انگاره مطلبی ارائه نشدهاست.
ثانیاً، این مطلب صرفاً یکفرمان نبوده، بلکه در تواریخ موجود است که خلفا یکی پس از دیگری -به استثنای امیرالمؤمنین{علیه السلام}- بر این مطلب تأکید کردهاند؛ و حتی برخی را مجازات کرده و بعضی کتب حدیث را به آتش کشیدهاند. لذا ماجرا از آنچه در صفحه 153 این پژوهش آمده است، بسیار جدّیتر و تندتر بودهاست.
ثالثاً، آنچه در مقاله آمده است، میتواند به عنوان توضیحِ بسترِ فرهنگی-اجتماعی این فرمان خوانده و تفسیر شود. این پرسش همیشه مطرح بوده است که اگر خلیفه چنین فرمانی را صادر کرده بود، صحابه چرا به آن عمل کردند؟ این مقاله نشان میدهد که آنچه حکم خلیفه را در جامعه نفوذ داد و جاری کرد، یک بستر فرهنگی-اجتماعی بود که ریشه در فرهنگ قدیمی عرب داشته است.
رابعاً، بنابراین، مقاله مذکور در ردّ آن چیزی که دکتر پاکتچی آن را داستان (منع کتابت) میخواند، نیست؛ بلکه اتفاقاً در تبیین و تشریح بهتر و بیشتر ماجراست.
به نظر میرسد آنچه که سزگین بیان میکند، صرفاً میتواند اثبات کند که کتابت حدیث به صورت جسته و گریخته وجود داشتهاست و این مطلب روایات دالّ بر ممنوعیت را کنار نمیزند. به لحاظ عقلانی ممکن است هر دو مطلب به عنوان دو واقعیت تاریخی محقق شده باشند؛ دستگاه خلافت کتابت و نقل را ممنوع و محدود کرده بود، با این حال عدهای با جواز -یا حتی بدون جواز حکومت و در شهرهایی غیر از دارالخلافة- دست به ثبت و ضبط احادیث زدند. موتسکی (اسلامشناس آلمانی) در نقد نظر سزگین معتقد است بسته به محیط فرهنگی و علمی شهرها، شفاهی یا مکتوببودن انتقال علوم متفاوت بودهاست. (ن.ک: تاریخگذاری حدیث، (مقالۀ ارزیابی تاریخگذاری حدیث)، ص72). چهبسا این مطلب بیربط به نظارت دستگاه خلافت بر آن منطقه نباشد!؟ از آنجا که این مسئله موضوع کانونی نوشته ما نیست، در توضیح مطلب به همین مقدار بسنده میکنیم.
[13]. تاریخ عمومی حدیث، ص73.
[14]. همان.
[15]. نقش ائمه؟عهم؟ در احیای دین، ج1، ص121.
[16]. تشیع در خلافت عثمانبنعفان، ص93.
[17]. همان، ص95.
[18]. عبداللهبنعمر بنخطاب.
[19]. پیامدهای منع نقل حدیث، ص61.
[20]. از او نقل است که میگوید: «از رسول خدا{صلوات الله علیه} در مورد نوشتن آنچه از او میشنوم، اجازه گرفتم. آن حضرت نیز به من اذن داد. بدین جهت آنچه شنیده بودم، نوشتم و آن را آوردم و به رسولخدا{صلوات الله علیه} گفتم: احادیثی میشنوم و دوست دارم آنها را حفظ کنم. آیا آنها را بنویسم؟ رسول خدا{صلوات الله علیه} فرمود: آری»؛ همان، ص59.
[21]. منازعات درباره جایگاه حدیث در اسلام، ص186.
[22]. همان، ص187.
[23]. تاریخ عمومی حدیث، ص74.
[24]. همان، ص73.
[25]. «و قال [عثمان] علی المنبر: لا یحل لأحد یروی حدیثا لم یستمع به فی عهد ابی بکر و لا عهد عمر. کما ان معاویه اتبع طریقه الخلفاء فخطب و قال: یا ناس اقلّوا الروایة عن رسول الله و ان کنتم تتحدثون فتحدثوا بما کان یتحدث به فی عهد عمر»؛ تلخیص فی الملل و النحل، ص22.
[26]. این مطلب در جای خود تثبیت و تبیین شده است و این نوشتار، این مطلب را به عنوان اصل موضوعه مدّنظر قرار داده و متکفّل توضیح و اثبات آن نیست. برای ملاحظه توضیحاتی در اینباره به کتابهایی نظیر: رساله الولایة (علامه طباطبائی؟رضو؟) و مصباحالهدایة (امامخمینی؟رضو؟) و نیز کتاب امامت و ولایت اثر استاد محمدتقی فیاضبخش (مخصوصا مجلد سوم) میتوان رجوع نمود.
[27]. پیامدهای منع نقل حدیث، ص59 (به نقل از تاریخ المدینة المنورة).
[28]. این رویکرد دقیقاَ خلاف سیره ائمه؟عهم؟ است؛ چنانکه بخش عمدهای از روایات موجود در کتبی نظیر «عللالشرایع» گویای استقبال حضرات معصومین؟عهم؟ از بحث پیرامون حکمت احکام است.
[29]. برخی از پژوهشگران به نقش منع تدوین حدیث و برکناری معصومین؟عهم؟ از مرجعیت علمی در بهوجودآمدن فرقهها و نحلههای اسلامی توجه کردهاند (ر.ک: نقش منع تدوین حدیث در پیدایش فرقههای اسلامی، محمد ایزدیتبار). نکته مهم اینجاست که نفس غیاب یکموضِع حقّ و فراگیر که بتواند مسائل مختلف مسلمین را پاسخ بگوید، سؤالات مسلمین را به پاسخهای متعدد و عمدتاً غلط کشاند؛ در حالی که اگر جریان هدایت ولایی -آنطور که باید- در جامعه حاضر میبود، حُکماً بسیاری از این سؤالات با یافتن پاسخی درست اجابت و بستر انحرافات بعدی برچیده میشد.
[30]. کتاب سلیم، ج2، ص802.
[31]. التوحید (للصدوق)، ص80.
[32]. پیامدهای منع نقل حدیث، ص67.
[33]. جناب سلیمبنقیس هلالی در کتب رجالی معنون است، اما در توثیق و تضعیف ایشان و مهمتر از آن، در انتساب متن موجود از کتاب سلیم به ایشان بحثهایی وجود دارد (چنانکه ابنغضائری نیز ذیل عنوان ابانبن ابیعیاش و نیز ذیل عنوان سلیمبنقیس به موضوعهبودن کتاب حکم صریح دادهاست. ن.ک: الرجال (لإبنالغضائری)، ص36 و 63. چنانکه گفتیم، آنچه در کتب رجالیون به دست نمیآید، حکم به توثیق و تضعیف اوست. گرچه ابنغضائری به واسطه کتاب ابنعقده، او را به عنوان یکی از راویان امیرالمؤمنین{علیه السلام} میپذیرد (نیز شیخ طوسی در: رجال الطوسی، ص114)، اما این پذیرش دلالت صریحی بر توثیق او ندارد. سایر کتب ائمه رجال نیز خالی از توثیق و تضعیف است؛ بنابراین حتی اگر به حکم متقدمین او را مجهول ندانیم، به معنایی که متأخرین یاد میکنند، جناب سلیم مجهول است.
[34]. نصربنمزاحم در روایت خود از ماجرای قتل خلیفه سوم در خصوص برخی از تعبیر شیعه استفاده کرده است. نیز همو در جای دیگری یکی از معاصرین دوران خلافت حضرت علیبنابیطالب{علیه السلام} به «شیعه علی» وصف نموده است؛ ر.ک: وقعةالصفین، ص86 و 140.
[35]. نگاهی به تاریخ تفکر امامیه، از آغاز تا ظهور صفویه، ص16 و 18.
[36]. اختیار معرفة الرجال (رجال الکشی)، ج1، ص26؛ در نسخه مؤسسه آلالبیت؟عهم؟، عبارت پایانی حدیث اینگونه آمده: «معرفة امامته»، ولی به نظر میرسد تصحیفی رخ داده باشد و اصل عبارت باید به شکلی باشد که ذکر شد؛ چنانکه در بعض از دیگر نسخهها به همین شکل نقل شدهاست.
[37]. همان، ج1، ص68.
[38]. الغارات، ج1، ص90.
[39]. الاعلی، 1.
[40]. الاعلی، 18 و 19.
[41]. الحاقة، 12.
[42]. تفسیر العیاشی، ج1، ص14.
[43]. در خصوص خودِ جناب محمدبنحنفیه و اینکه آیا ایشان واقعاً ادعای امامت و پیشوایی داشتند یا خیر، پژوهشهای ضدّ و نقیض فراوانی صورت گرفته است. آنچه در این مقاله به آن اشاره شده است، در خصوص این مطلب ساکت است. بحث صرفاً رجوع دیگران به ایشان است. آنچه مسلم است اینکه شیعیان پس از شهادت امامحسین{علیه السلام} رجوع فراوانی به ایشان داشتهاند. اینکه ماهیت این رجوع چه بوده و آیا خود جناب محمدبنحنفیه دعوتی داشته است و محتوای آن دعوت چه بوده، ارتباطی به ادعای موجود در مقاله پیدا نمیکند.
[44]. به عنوان نمونه این گزارش جناب «کشّی» خواندنی است:
«وجدت بخط جبریل بن أحمد، حدثنی محمد بن عبداللّه بن مهران، عن محمد بن علی بن محمد بن عبداللّه الحناط، عن الحسن بن علی بن أبی حمزة، عن أبیه، عن أبی بصیر، قال: سمعت أباجعفر{علیه السلام} یقول: کان أبو خالد الکابلی یخدم محمد بن الحنفیة دهرا و ما کان یشک فی أنه امام، حتى أتاه ذات یوم فقال له: جعلت فداک ان لی حرمة و مودة و انقطاعا، فأسألک بحرمة رسول اللّه{صلوات الله علیه} و أمیر المؤمنین{علیه السلام} الا أخبرتنی أنت الامام الذی فرض اللّه طاعته على خلقه، قال فقال: یا أباخالد حلّفتنی بالعظیم، الامام علی بن الحسین{علیه السلام} علی و علیک و على کل مسلم. فأقبل أبوخالد لما أن سمع ما قاله محمد بن الحنیفة جاء الى علی بن الحسین{علیه السلام} فلما استأذن علیه فأخبر أن أبا خالد بالباب، فأذن له، فلما دخل علیه دنا منه قال: مرحبا بک یا کنکر ما کنت لنا بزائر ما بدا لک فینا؟ فخر أبو خالد ساجدا شاکر للّه تعالى مما سمع من علی بن الحسین؟عهما؟ فقال: الحمد للّه الذی لم یمتنی حتى عرفت فقال له علی: و کیف عرفت امامک یا أبا خالد؟ قال: انک دعوتنی باسمی الذى سمتنی أمی التی ولدتنی، و قد کنت فی عمیاء من أمری و لقد خدمت محمد ابن الحنفیة عمرا من عمری و لا اشک الا و أنه امام. حتى اذا کان قریبا سألته بحرمة اللّه و بحرمة رسوله و بحرمة أمیر المؤمنین فأرشدنی إلیک و قال: هو الامام علی و علیک و على خلق اللّه کلهم، ثم أذنت لی فجئت فدنوت منک سمیتنی باسمی الذی سمتنی أمی فعلمت أنک الامام الذی فرض اللّه طاعته علی و على کل مسلم. ابن مهران و الحسن و أبوه کلهم کذا روى اختیارمعرفة الرجال»؛ اختیار معرفة الرجال (رجال الکشی)، ج1، ص336 و 337.
[45]. نخستین اندیشههای حدیثی شیعه، ص90.
[46]. الصحیفة السجادیة، ص15.
[47]. این گزارش در کتب متعدّدی منعکس شدهاست. (ر.ک: اختیار معرفة الرجال (رجال الکشّی)، ج1، ص22؛ الاختصاص، ص63؛ الخرائج و الجرائح. ج1، ص280)؛ آنچه ما نقل کردهایم، از کتاب «الکافی» جناب کلینی{رحمة الله علیه} است: الکافی، ج2، ص523؛ علامه مجلسی{رحمة الله علیه} در مرآهالعقول به درستی توجه میدهند که مفاد این حدیث با برخی گزارشات تاریخی سازگاری ندارد (ن.ک: مرآهالعقول، ج6، ص19). توضیح آنکه، از طرفی طبق حدیث شریف، ارتباط جناب جابربنعبدالله انصاری با امامباقر{علیه السلام} پس از شهادت امامسجاد{علیه السلام} ادامه داشته است؛ در حالی که تمام اقوال مربوط به تاریخ شهادت امامسجاد{علیه السلام} منحصر در دهه 90 هجری قمری است و قول اقوی سال 95 است (ن.ک: بازپژوهی تاریخ ولادت و شهادت معصومان؟عهم؟، ص339-340). همینطور در خصوص سال وفات جناب جابر اقوال میان سالهای 68 تا 79 هجری دایرند (جابربنعبدالله انصاری، سیدمحمود سامانی، ص609). بنابر این اقوال تاریخی، شهادت امامسجاد{علیه السلام} باید حداقل ششسال پس از وفات جابر واقع شده باشد؛ حال آنکه مفاد این گزارش اقتضا میکند که جناب جابر پس از شهادت امامسجاد{علیه السلام} هم لااقل مدتی در قید حیات بودهباشند. در میان آنچه مورخین و دانشوران درباره اقوال مختلف وفات جناب جابر و شهادت امامسجاد{علیه السلام} ثبت کردهاند، نکتهای نیافتیم که بتواند این تعارض را روشن کند؛ اما علامه مجلسی{رحمة الله علیه} احتمال درست و قابل مطالعهای را طرح کردهاند؛ ایشان بعد از ذکر ملاحظاتی به اختصار میفرمایند: «یحتمل الغلط فی تاریخ وفاة جابر إذا لم یستند إلى خبر، و إن کان کالمتفق علیه بین الفریقین»؛ مرآهالعقول. ج6، ص19؛ با توجه به قوّت سند و کثرت نقل این گزارش بعید است که نتوان آن را به عنوان یکگزارش تاریخی در کنار قول مورخینی که تاریخ وفات جابر را ضبط کردهاند، لحاظ نمود. دست کم گزارش فوق میتواند یکی از گزارشات تاریخی فرض شود و اتفاقاً قول رایج درباب تاریخ وفات جابر را جرح کند؛ بنابراین تعارض مذکور با قول مورخین نمیتواند به راحتی گزارش فوق را از اعتبار ساقط کند؛ و الله العالم.
[48]. رجال النجاشی، ص13.
[49]. در گزارش دیگری میبینیم که این نگاه به بعض از اصحاب امامان نیز رسوخ کرده بوده است. جناب کشّی در این خصوص گزارش جالب توجهی را روایت کرده است؛ طبق این گزارش، روزی جناب عبادبنکثیر بصری بر حضرت امامصادق{علیه السلام} وارد شد. عباد بعد از شنیدن مطلبی از حضرت چنین ابراز داشت: چه کسی این سخن را به تو گفت؟ حضرت در پاسخ فرمود: مرا متهم میکنی؟! این سخن را پدرانم از رسول خدا{صلوات الله علیه} برایم روایت نمودهاند؛ اختیار معرفة الرجال (رجال الکشی)، ج2، ص690.
[50]. اختیار معرفة الرجال (رجالالکشی)، ج2، ص441 و 442.
[51] . احادیث فراوانی در لعن و طرد صریح غلات از ائمه معصومین؟عهم؟ رسیده است. به عنوان نمونه جناب کشّی در رجال خود چنین گزارش میکند: «حَمْدَوَیْهِ، قَالَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ عِیسَى، عَنِ النَّضْرِ بْنِ سُوَیْدٍ، عَنْ یَحْیَى الْحَلَبِیِّ، عَنْ أَبِیهِ عِمْرَانَ بْنِ عَلِیٍّ، قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ{علیه السلام} یَقُولُ: لَعَنَ اللَّهُ أَبَا الْخَطَّابِ وَ لَعَنَ مَنْ قُتِلَ مَعَهُ وَ لَعَنَ مَنْ بَقِیَ مِنْهُمْ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ دَخَلَ قَلْبَهُ رَحْمَةٌ لَهُمْ»؛ اختیار معرفة الرجال (رجال الکشی)، ج2، ص574.
[52]. الانبیاء، 27.
[53]. الکافی، ج15، ص529.
[54]. الغیبة، ص34.
[55]. بصائرالدرجات، ج1، ص34.
[56]. الغیبة، ص34، ح2.
[57]. اختیار معرفة الرجال (رجال الکشی)، ج2، ص520.
[58]. در این خصوص گزارشات متعددی در دست است که مقام والای جناب یونسبنعبدالرحمن را میرساند؛ برای آشنایی خوانندگان به مواردی توجه میدهیم؛ جناب کشی چنین گزارش میکند:
«حدثنی علی بن محمد القتیبی، قال: حدثنی الفضل بن شاذان قال: حدثنی عبد العزیز بن المهتدی، و کان خیر قمی رأیته، و کان وکیل الرضا{علیه السلام} و خاصته، قال: «سَأَلْتُ الرِّضَا{علیه السلام} فَقُلْتُ: إِنِّی لَا أَلْقَاکَ فِی کُلِ وَقْتٍ فَعَنْ مَنْ آخُذُ مَعَالِمَ دِینِی؟ قَالَ: خُذْ مِنْ یُونُسَ بْنِ عَبْدِ الرَّحْمَن»؛ اختیار معرفة الرجال (رجال الکشی)، ج2، ص779؛ در رجال کشّی کمی پیشتر چنین میخوانیم:
«مُحَمَّدُ بْنُ مَسْعُودٍ، قَالَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ نُصَیْرٍ، قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عِیسَى، قَالَ حَدَّثَنِی عَبْدُ الْعَزِیزِ بْنُ الْمُهْتَدِی الْقُمِّیُّ، قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ نُصَیْرٍ: قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ عِیسَى، وَ حَدَّثَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِیِّ بْنِ یَقْطِینٍ، بِذَلِکَ أَیْضاً، قَالَ: قُلْتُ لِأَبِی الْحَسَنِ الرِّضَا{علیه السلام}: جُعِلْتُ فِدَاکَ إِنِّی لَا أَکَادُ أَصِلُ إِلَیْکَ أَسْأَلُکَ عَنْ کُلِ مَا أَحْتَاجُ إِلَیْهِ مِنْ مَعَالِمِ دِینِی، أَ فَیُونُسُ بْنُ عَبْدِ الرَّحْمَنِ ثِقَةٌ آخُذُ عَنْهُ مَا أَحْتَاجُ إِلَیْهِ مِنْ مَعَالِمِ دِینِی؟ فَقَالَ: نَعَمْ»؛ همان، ص784.
چنانکه محقق توانا جناب آقای حسینی شیرازی به درستی اشاره فرمودهاند، تأمل در مفاد این دو گزارش حاکی از آن است که عبدالعزیزبنمهتدی به دنبال کسی میگشت تا مانند خود امام بتواند پاسخگوی تمام مسائل او باشد؛ از این رو، در گزارش دوم با قید مهم «کل ما احتاج الیه من معالم دینی» روبروییم (ن.ک: اعتبارسنجی احادیث شیعه، سیدعلیرضا حسینی شیرازی، ص162)؛ جناب یونس بنابر گزارش جناب نجاشی (رجال النجاشی، ص446) گرچه بسیار مورد دعوت جریان واقفیه بود و هیچگاه در حقانیت حضرت رضا{علیه السلام} تردید نکرد و همواره در مسیر ولایت ثابت قدم بود؛ با این حال به دلایلی که در متن مقاله ذکر آن آمده و میآید، مورد اتهام و انکار اصحاب بود.
[59]. اختیار معرفة الرجال (رجال الکشی)، ج2، ص783.
[60]. همان، ج2، ص783.
[61]. بصائر الدرجات، ج1، ص238.
[62]. نمونه دیگری که بسیار این واقعیت را عیان میکند، گزارشی است که جناب کشّی به طریق خود از عبدالحمید بن ابیالعلاء نقل و ضبط نموده است:
«عن عبدالحمید بن ابیالعلاء، قال: دخلت المسجد حین قتل الولید، فاذا الناس مجتمعون قال: فأتیتهم فاذا جابر الجعفی علیه عمامة خز حمراء و اذا هو یقول: حدثنی وصی الاوصیاء و وارث علم الانبیاء محمدبنعلی{علیه السلام}؛ قال: فقال الناس: جن جابر جن جابر»؛ «عبدالحمید بن ابیالعلاء گوید: در زمان قتل ولید وارد مسجد کوفه شدم؛ در حالی که مردم جمع شده بودند. به نزد آنان آمدم. جابر جعفی در حالی که عمامه قرمز بر سر داشت، میگفت: وصی اوصیا و وارث انبیا، محمدبنعلی{علیه السلام} چنین مرا حدیث کرد...؛ پس مردم گفتند: جابر دیوانه و مجنون شده!»؛ اختیار معرفة الرجال (رجال الکشی)، ج2، ص437.
گویی آنچه مردم را به تعجّب واداشته ، تعابیر بلند او درباره حضرت باقر{علیه السلام} بوده است. آنان حضرت باقر{علیه السلام} را در حد عالم و محدّثی معمول قلمداد میکردند و اینکه جناب جابر حضرت را به مثابه «وصی اوصیا و وارث انبیا» معرفی کرده، برایشان گران و سخت آمده؛ لذا جابر را دیوانه و مجنون قلمداد کردهاند.
[63]. اختیار معرفة الرجال (رجال الکشی)، ج1، ص459 و 460؛ گزارش این اختلاف و بیان امامصادق{علیه السلام} به نظر میرسد در میان اصحاب گزارش معروفی بوده است؛ چنانکه علاوه بر این دو تحریر که از دو طریق متفاوت گزارش شده است، تحریر سومی نیز از این بیان امامصادق{علیه السلام} موجود است و به کلی از طریق دیگری نقل شده است. این تحریر را علامه حلی{رحمة الله علیه} در رجال خود به نقل از ابنعقده {رحمة الله علیه} روایت فرموده است؛ ر.ک: رجال العلامة الحلی، ص25.
[64]. به عنوان نمونه ر.ک: رجال النجاشی، ص171؛ رجال الطوسی، ص208؛ کتاب الرجال (للبرقی)، ص161.
[65]. رجال النجاشی، ص326.
[66]. همان.
[67]. «وجاده یکی از اقسام تحّمل و دریافت حدیث است. این قسم از تحمل حدیث در علمالحدیث چنین تعریف شده است: وجاده به این معناست که کسی کتاب یا حدیثی را که نسبت آن به صاحبش معلوم است، بدون سماع ، قرائت و اجازه اخذ و دریافت کند. این طریق تقریباً همین روشی است که در عصرهای متأخر رواج پیدا کرده است»؛ مسائل بنیادین علم رجال، ص386 (نیز، ن.ک: المدخل الی علم الرّجال و الدّرایة، ص276؛ دروس موجز فی علمی الرّجال و الدّرایة، ص191 ).
[68]. حیات فکری-سیاسی امامان شیعه، ص462.
[69]. تاریخ عصر غیبت، ص144و145؛ «هر چند وجود جوّ خفقان را علت اصلی تشکیل سازمان نمیتوان دانست ولی بهطور قطع وجود چنین جوّی علت تشدید فعالی این سازمان و گسترش و توسعه آن میتواند باشد. لذا در عصر امامان کاظم{علیه السلام} و هادی{علیه السلام} فعالیت این سازمان اوج گرفت».
[70]. نخستین اندیشههای حدیثی شیعه، ص177؛ دورنمایی از فضای سیاسی-اجتماعی مؤثر بر منع کتابت حدیث، ص91.
[71]. الکافی، ج1، ص131.
[72]. کمی جلوتر به مصادیقی در این رابطه اشاره میشود.
[73]. الکافی، ج1، ص128.
[74]. در این مورد گزارشات موجود در رجال کشی جالب توجه است: «ذکر حمدویه بن نصیر: أن أیوب بن نوح، دفع الیه دفترا فیه أحادیث محمد بن سنان، فقال لنا: ان شئتم أن تکتبوا ذلک فافعلوا، فانی کتبت عن محمد ابن سنان و لکن لا أروی لکم أنا عنه شیئا، فانه قال قبل موته: کلما حدثتکم به لم یکن لی سماع و لا روایة انما وجدته»؛ «حمدویهبننصیر میگوید: ایوببننوح دفتری از احادیث محمدبنسنان در اختیار داشت و به شاگردان خود میگفت: اگر میخواهید آن را برای خود بنویسید، بنویسید! اما خود روایات آن دفتر را روایت نمیکرد؛ زیرا به گفته او، محمدبنسنان در اواخر عمر گفته بود: من تمام آنچه بر شما روایت کردم، از طریق سماع دریافت نکردهام؛ بلکه آن را به طریق وجاده دریافت کرده بودم»؛ اختیار معرفة الرجال(رجال الکشى)، ج2، ص795.
همین گزارش حاکی از آن است که نقل وجادهای نزد قدما کار شایستهای قلمداد نمیشد؛ تا جایی که ایوببننوح در خصوص روایتِ منقولاتِ محمدبنمسلم از تعبیر «لا استحلُّ» استفاده میکند: «قال حمدویه: کتبت أحادیث محمد بن سنان، عن أیوب بن نوح و قال: لا أستحل أن أروی أحادیث محمد بن سنان»؛ اختیار معرفة الرجال (رجال الکشى)، ج2 ، ص687.
این مطلب در دیگر طبقات مختلف از روات نیز انعکاس داشته است. به عنوان مثال، فضلبنشاذان نیز شاگردان خود را از نقل روایات محمدبنسنان در دوران حیات فضل نهی میکرد: «قال أبو محمد الفضل بن شاذان: ردوا أحادیث محمد بن سنان و قال: لا أحل لکم أن ترووا أحادیث محمد بن سنان عنی ما دمت حیا، و أذن فی الروایة بعد موته»؛ اختیار معرفة الرجال(رجال الکشى)، ج2، ص796؛ البته میان این گزارش با گزارش دیگری که محمدبنمسعود از طریق حمدویه از جناب فضل نقل کرده است، تعارضی وجود دارد که مجال حلّ و فصلّ آن جای دیگری است.
چنانکه ذکر شد، نمونه دیگری از این مطلب، جناب یونسبنعبدالرحمن است. یونس با وجود جلالت قدر و شهرت در میان اصحاب، متهم به نقل وجادهای بود؛ چنانکه کشی روایت میکند: «جعفر بن معروف، قال: سمعت یعقوب بن یزید، یقع فی یونس و یقول: کان یروی الأحادیث من غیر سماع»؛ اختیار معرفة الرجال (رجال الکشی)، ج2، ص786؛ به نظر میرسد که این اتهام جزو وجوه تضعیف جناب یونس بوده باشد.
[75]. در این خصوص پژوهش تازهای که آقای ابوالفضل رجاییفر ترتیب دادهاند، پژوهش بسیار قابل استفادهای است. ما نیز علاوه بر مراجعاتی که به آثار جناب نجاشی و شیخ طوسی داشتهایم، بیشتر بر پژوهش ایشان اتکا کردهایم. این پژوهش با مشخصات زیر به چاپ رسیده است: میراث مکتوب شیعه در پنجقرن نخست، ابوالفضل رجاییفر، تهران، نشر نگاه معاصر، چاپ یکم، 1399ه.ش.
[76]. اعداد موجود در جدول حدودی است؛ زیرا ممکن است بعضی از کتب از یکمصنف با دو عنوان متفاوت در دو کتاب نجاشی و شیخ طوسی ذکر شده باشد؛ در مواردی این یگانگی را تشخیص داده و اعمال کردهایم، اما در مواردی ممکن است تشخیص نداده باشیم؛ بنابراین اعداد مربوط به تعداد مصنفین و تصنیفات ممکن است به اندازه کمی نسبت به عدد دقیق فاصله داشته باشد. تدقیق این آمار نیازمند مطالعه بیشتری است اما همین آمارِ حدودی برای پیشبرد بحث ما کافی است و نسبت به نتیجه استدلال ما کفایت میکند. در واقع، فاصله احتمالی اعداد مذکور با واقعیت تاریخی آنقدری نیست که استفاده ما را دچار خدشه کند.
[77]. میراث مکتوب شیعه، ص82.
[78]. همان، ص77.
[79]. همان، ص177.