غفلت عامل اصلی عدم درک قرب
انسان یک خودی دارد که این خود، خود حقیقی اوست، به عبارت دیگر همان خودی است که سایر موجودات هم با آن خود قُرب پروردگار را درک میکنند. چراکه خود حقیقی انسان مثل خود حقیقی سنگ، ، خود حقیقی هدهد، و ... دائماً خدا را میشناسد، محضر اوست و به او نزدیک است. لکن چرا انسان درک نمیکند؟ علت آن است که انسان به خود حقیقی اش توجه نمیکند و ناخودش را جایگزین خود حقیقیاش کرده است. ناخود او حجاب خود او شده است و موجب غفلت او از خداوند گشته است.
توضیح آنکه حقیقت انسانیت "یک" حقیقت عالی مرتبه است و آن مقام خلافت اللهی است. اما چون لازمه این خلافت این است که در همه مراتب وجود داشته باشد، از آن مرتبه بالا، پایین و پایین آمد تا در مرتبه ماده با حیوانات، جمادات و نباتات هممرتبه شد و تبدیل شد به این انسان مادی. پس این انسان مادی، انسان نیست. بلکه انزل مراتب انسان است، پستترین مرتبه انسان است، به عبارت دیگر مرتبه دانی انسان حقیقت انسانیت نیست. لذا ما باید به سمت مراتب بالا برویم. [ اصلا فلسفه بعثت انبیا را بهتر است اینگونه مطرح کنیم. انبیا انسان هایی هستند که از عوالم بالا، از مراتب بالای انسانیت خبر دارند و آمده اند که ما را هم بالا ببرند، به همان مراتبی که حضور داشتهایم. به عبارت دقیق تر ما را متوجه آن مراتبی کنند که در آن حضور داریم. آن میثاق و عهد یوم الست را به یاد آوریم] «فَبَعَثَ فِیهِمْ رُسُلَهُ وَ وَاتَرَ إِلَیْهِمْ أَنْبِیَاءَهُ لِیَسْتَأْدُوهُمْ مِیثَاقَ فِطْرَتِهِ» خداوند میفرماید: انبیا را فرستادیم تا بگوییم ای انسان مبادا در این حالت بدبختی و شقاوت و زندان دنیا بمانی. اینجا جای تو نیست «یُثِیرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ اَلْعُقُولِ» به خودت نگاه کن یک دریا گنجینه هستی این گنجینه را دربسته داخل قبر نبر، درش را باز کن. تو اصلا آنجایی هستی [خودت را اینجایی نکن، خودت را به متاع قلیل اینجا نفروش، قمیت تو چیزی جز خود خدا نیست!]
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساختهام از بدنم
در این بیت میفرماید "ساختهام" نه اینکه "ساختهاند" . خودم خودم را در این قفس کردهام. این انسانی که گوشت و پوشت مادی دارد، انساننما است پس انسان تا زمانی که در مرتبه انساننما بودنِ خودش گرفتار است، احساس بُعدِ از حق میکند. لذا مشکل ما در این نیست که به خدا نزدیک نیستیم. مشکل این است که این در محضر خداوند بودن را درک نمی کنیم و از آن غافل هستیم. غفلت است که موجب این عدم احساس حضور است. برای فهم بهتر و تببین بیشتر این مسئله ابتدا ناظر به مسئله ذکر به توضیح این مسئله مهم و اساسی خواهیم پرداخت و سپس تمثیلی از آیینه برای فهم بهتر بیان خواهیم کرد.
ذکر یعنی توجه قلبی
مقابل لغت غفلت، ذکر است. گاهی انسان غافل است و گاهی ذاکر. گاهی متوجه امری است و گاهی نه. در قرآن کریم و روایات کرارا بحث ذکر مطرح شده است. اما برخی معنایی که برای ذکر فهمیدهاند چندان به حقیقت نزدیک نیست. خوب است که این لغت را ابتدا از جهت مباحث لغوی بررسی کنیم تا به معنای واقعی آن برسیم و در پایان با دانستن این نکته که محال است انسان خدای خود را نشناسد و متوجه او نباشد، به این موضوع راه پیدا کنیم که چگونه ناخود، موجب غفلت از خود و نسیان خداوند میشود.
لغت «ذِکر» سه معنا دارد: 1- ذکر به معنای علم که در مقابل جهل است. «ذَکَرَ» یعنی «عَلِمَ»، که این معنا خیلی کم استعمال شده است و اهل لغت بهای زیادی به آن ندادهاند. 2- «ذِکر» به معنای جاری کردن لفظی بر زبان. به این معنا هم بهای زیادی ندادهاند. چراکه این معنای لازم است. توضیح آنکه انسان ابتدا در قلب خود متوجه یک معنا و مفهومی میشود و سپس آن را به زبان میآورد. یعنی ابتدا قلب است که متوجه میشود سپس به زبان میآید. از همین نکته معنای سوم مشخص میشود 3- اصل معنای «ذِکر» یعنی به یاد آوردن چیزی در قلب. لذا لغویون «ذِکر» را «ضد النسیان»، معنا کرده اند. نسیان یعنی شخص چیزی را بداند و سپس فراموش کند.
تو خود حجاب خودی!
از دل همین معانی میتوانیم برای انسانی که به پروردگار خود توجه ندارد سه حالت فرض کنیم :
1- یا اینکه انسان جاهل به پروردگار است که این معنا مورد تایید نیست. چراکه ادله نقلی و عقلی بیان دیگری دارند. مرحوم صدرا در جلد ششم اسفار، هنگام بیان برهان صدیقین با ادله محکم عقلی استدلال میکند بر اینکه همه موجودات متوجه پروردگار خود هستند.[1]اما دلیل نقلیاش شفافتر است : آیه شریفه میفرماید <أَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنْفُسِهِم> سوال این است که مگر میشود کسی خودش به خودش ارائه نشود؟ شما به یک بچه 7 ساله بگویید که تو، تویی. با یک حالت سفیهانه به آدم نگاه میکند و میگوید دیوانه شدی؟ مگر میشود من خودم نباشم؟ معلوم است که خودم، خودم هستم. قرآن کریم هم میفرماید: خودتان را به خودتان ارائه کردیم. اما به محض اینکه به خودتان توجه میکنید، خداوند را میابید. <أَلَستُ بِرَبِّکُم قَالُواْ بَلَى > پس معلوم میشود توجه به پروردگار برای همه هست، هیچ کس جاهل به خدا نیست، شاهد دیگر این آیه شریفه است : <قَالُواْ بَلَى شَهِدنَا أَن تَقُولُواْ یَومَ ٱلقِیَامَةِ إِنَّا کُنَّا عَن هَذَا غَفِلِین> ما شهادت گرفتیم، مبادا روز قیامت از میان شما کسانی باشند که بگویند خدایا ما از این موضوع غافل بودیم.
2- حالت دوم غفلت به خاطر «سَتْر» است. یعنی خداوند در پوشش و حجاب قرارگرفته است. مثلا فرض کنید در یک اتاقی، صندلی ای وجود دارد اما شما آن را مشاهده نمیکنید علت آن است که روی صندلی یک پارچه ای قرار گرفته است که مانع از مشاهده شده اما آیا خداوند در پوشش است ؟ روایات دو دسته است یک دسته صراحتا میفرمایند بله، خداوند در پوشش است اما شما هیچ عذری ندارید و در نهایت باید با تلاش و کوشش، پوشش را کنار بزنید.
اما روایات دسته دوم، هم میگوید که خداوند در حجاب است و هم میگوید هیچ پوششی بر او نیست! «اِحْتَجَبَ بِغَیْرِ حِجَابٍ مَحْجُوبٍ وَ اِسْتَتَرَ بِغَیْرِ سِتْرٍ مَسْتُورٍ» خداوند در پشت پرده است ولی این پرده لاپرده است، «بِغَیر سِترٍ مَستُورٍ» در پرده است اما پرده آنقدر شفاف است که حجاب نیست، خیلی روایت عجیبی است، آخر مگر میشود بگویند که هم حجاب است و هم نیست. بالاخره یا در حجاب هست و یا در حجاب نیست. واقعا پیچیده است انگار درون خود کلام یک تناقضی وجود دارد، حجاب هست و نیست. اما جواب با این مقدماتی که بیان شد معلوم میشود. اگر انسان توجه به خود حقیقیاش، به آن مقامی که خداوند او را بر آن مقام قرار داد و بر آن مقام مؤاخذه خواهد کرد، بکند حجابی در کار نیست و دائما خود را در محضر حق مشاهده میکند، اما انسانی که با دست خودش پرده روی عزیزترین موجود که خودش است انداخته ، در حجاب است و بالاترین خیانتها را به خودش کرده است. درست است که اگر پرده روی خداوند بیندازد هم خیانت بزرگی است اما بزرگتر از آن این است که پرده روی چشمان خود انداخته است . مثلا تصور کنید انسانی تمام دارائی اش را بدهد و میلیاردها خرج کند و تابلویی خریداری کند. وقتی که آن را به خانه برد و روی دیوار نصب کرد کسی بیاید و روی آن پرده ای بیندازد. چنین کسی چقدر خائن است. حال زیباترین تابلوی ما کیست؟ غیر از این است که محبوب ماست؟ خدای ماست؟ و غیر از این است که ما خودمان روی این تابلو نه یک روز و دو روز، بلکه یک عمر پرده انداختهایم؟! اما بالاتر از این خیانت، آن است که بر چشمان خودمان پرده انداختهایم. چراکه اگر حقیقت خود ما بر ما آشکار شود، قطعا خداوند را میبینیم. یعنی تقرب به او و انس دائمی با او را حس میکنیم. شاهد قرآن این مسئله آیه ۱۹ سوره حشر است <وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ أولئکَ هُمُ الْخَاسِرُونَ> لذا در فرهنگ قرآن «الخاسرین» آدمهای زیانکار، کسانی هستند که خودشان را باختهاند <قُلْ إِنَّ الْخَاسِرِینَ الَّذِینَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ> یعنی روی حقیقت خودشان پرده کشیدهاند. از این بیان منتقل میشویم به معنای سوم که دقیقترین معناست.
3- در معنای سوم آنچه که حجاب و ستر است، خود ماست. خود دانی ما، ناخود ما ،حجاب خود حقیقی ماست. شاهد این مسئله روایت شریف منقول از امیرالمومنین{علیه السلام} است: «سُئِلَ أَمِیرُ اَلْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ بِمَ عَرَفْتَ رَبَّکَ؟» از امیر المؤمنین{علیه السلام} سوال شد که به چه چیز خدای خودت را شناختی؟ فرمودند: «قَالَ: بِمَا عَرَّفَنِی نَفْسَهُ» با آنچه که خودش را به من شناساند. «قِیلَ: وَ کَیْفَ عَرَّفَکَ نَفْسَهُ؟» «فَقَالَ: لاَ تَشْبَهُهُ صُورَةٌ وَ لاَ یُحَسُّ بِالْحَوَاسِّ» به هیچ صورتی شبیه نیست و با حواس هم شناخته نمیشود، چون مادی نیست. «وَ لاَ یُقَاسُ بِالنَّاسِ» با مردم هم مقایسه نمیشود که مثلا العیاذ بالله حتی بگوییم شبیه پیغمبر اکرم{صلوات الله علیه} است. «قَرِیبٌ فِی بُعْدِهِ بَعِیدٌ فِی قُرْبِهِ»[2] در عین نزدیکی دور است و در عین دوری نزدیک است. یعنی اگر خودت را یافتی میبینی خداوند در اوج نزدیکی است اما اگر خودت را پیدا نکردی، بسیار دور است. همچنین موسی بن جعفر امام کاظم{علیه السلام} میفرماید: «لَیس بینَه و بین خَلقِه حِجابٌ غیرَ خَلْقِه» بین پروردگار و مخلوقات هیچ حجابی نیست. همه به او توجه دارند، اما خودشان حجاب بین خودشان و پروردگار هستند. تا زمانی که ناخودت را ببینی خدا را نمیبینی و همین حجاب تو و او میشود. شاهد دیگر دعای ابوحمزه ثمالی امام سجاد{علیه السلام} است که میفرمایند «أَنَّکَ لا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ» ای خدا تو هرگز از مخلوقاتت پنهان نبودی، و نشدی، و نخواهی شد. «أَنَّکَ لا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ إِلا أَنْ تَحْجُبَهُمُ الْأَعْمَالُ [الْآمَالُ]» بلکه کارهای خود ماست که ما را محجوب کرده است. کارهای خود ماست که ما را نجس کرده است. نجس که شدیم آنجا راهمان نمیدهند، <لَا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ>
خلاصه آنکه بین حقیقت انسان در مقام خلافت اللهی با پروردگار هیچ حجابی نیست. این حقیقت در خود انسان محجوب شد ، کدام خود؟ این خود مادی که خوردن، پوشیدن و .... شامل میشود. طبیعی است که هنگام توجه به این مقام، توهم میکنیم که ما همین بدن هستیم و بس. پس از خودمان غافل میشویم. کدام خود؟ از حقیقت خود. وقتی انسان به حقیقت خود توجه میکند در میابد که فقط همین هایی که میبیند نیست. حال برای فهم بهتر این موضوع سراغ تمتثیل آیینه میرویم.
تمثیل آیینه
آینه، آینه است و لاغیر
امام رضا{علیه السلام} در قالب مثالی شفاف برای متکلم خراسانی میفرمایند: آیینه را نگاه کن، تو در آیینه چه میبینی؟ خود آیینه را میبینی یا عکس خودت را؟[3] سؤال خیلی روشن است. همه آیینه را برای اینکه عکس خودشان یا هر چیز را که میخواهند ببینند، انتخاب میکنند. آیینه اصلا آیینه است که آنچه را که مقابل اوست انعکاس دهد. وإلا پاره آجر است، آهن است، آیینه نیست. اما همین آیینه اگر رویش زنگار گرفته شد و کاملاً کدر شد دیگر آنچه که مقابل اوست را نشان نمیدهد که در این حالت میگوییم از آیینه بودن به معنای منطقی افتاده است. معنای منطقی آیینه چیست؟ برای پاسخ باید آیینه را از نظر منطقی تحلیل کنیم. بدین معنا که جنس و فصل آن را مشخص کنیم.
[ در بیان منطقیون جنس هر شئ، وجه مشترک او با دیگر موجودات است و فصل هر شئ، وجه اختصاصی است که او را از دیگر موجودات جدا میکند. فصل اخیر هم آن ممیز و جدا کننده ایست که با ذکر آن، شئ به تمامه تعریف شده است. در واقع با بیان فصل اخیر، به حقیقت و کمال نهایی هرشئ اشاره میشود] مثلا در تعریف انسان گفتهمیشود : حیوان ناطق. حیوان، جنس انسان و ناطق فصل اخیر اوست. اما این تعریف را میتوانیم خلاصهتر بگوییم. در واقع فصل اخیر را ملاحظه کنیم، بدون انکه از جنس آن نام ببریم. در همان مثال انسان در پاسخ به سوال «الانسان ماهو؟» اگر گفته شود «ناطقٌ» کافی است. اما اگر گفته شود حیوانٌ، کافی نیست. چراکه همانطور که ذکر شد حقیقت شئ به فصل اخیر آن است.
حال به سراغ آیینه میآییم «المرآة ما هی؟» اگر آیینه آهنی باشد جواب داده میشود: «حدیدٌ یَظهَرُ الغَیر» اگر شیشهای باشد، می گوییم «زجاجٌ یَظهَرُ الغَیر» اگر سنگ باشد، «حجر یَظهَرُ الغَیر». آن چیزی که به همهی اینها، ارزش میدهد، آن اظهار غیر است. به عبارت دیگر آیینه در یک کلام چیست؟ آن چیزی که یک پارچه اظهار غیر است، یک پارچه نشان دادن غیر است.
با مقدمهای که ذکر شد به خوبی مشخص میشود، آیینه ای که، اظهار غیر نکند آیینه نیست. آیینهای که کثیفی و زنگ و کدورت گرفته، تکه آهنی بیش نیست. اکنون می رویم سراغ خودِ جناب آیینه. فرض بگیرید آیینه شعور دارد، آگاهی به خودش دارد، زمانی که آیینه کاملاً کدر است به او میگوییم خودت، خودت را چه میبینی؟ میگوید: گردوخاک و غبار.[4] اما آن موقعی که آیینه کاملاً شفاف شد و کاملا طرف مقابل را نشان داد، به او می گوییم: تو چه کسی هستی؟ به خودش نگاه میکند اما آیینهای نمیبیند. چراکه بیان شد آیینه یک پارچه نشان دادن دیگری است. او فقط دیگری را میبیند. خودش را نمیبیند. فقط غیر میبیند. چون کمال اخیرش «ما یظهر الغیر» است. خود ما نیز زمانی که جلوی آیینه قرار میگیریم، آیینه بما هو آیینه نمیبینیم و الا جلوی دیوار می ایستادیم. اساسا در مقابل آیینه قرار میگیریم که خودمان را ببینیم. لذاست که برای ما فرقی هم ندارد آیینه چه جنسی داشته باشد، هرچه میخواهد باشد، فقط توانایی اینکه مرا به من نشان بدهد ، برایم کافی است. همین مثال را پیرامون انسان جاری کنید.
انسان هم مثل آیینه کدر میشود
اگر از انسانی پرسیده بشود : تو چه کسی هستی؟مانند آیینه دو پاسخ متفاوت خواهد داشت : یا اینکه آیینه وجود او کاملا کدر است و هنگامی که به خود نگاه میکند چیزی جز همان کدورت و زنگار نمیبیند که در چنین حالتی میگوید : من آن هستم که میخورم، میپوشم، زندگی میکنم، تولید مثل میکنم، خانه میسازم و ... . اما در حالت دوم به صفحه وجود خود که نظاره میکند ( وَأَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنفُسِهِمْ ) خدا را میبیند ( أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ قَالُواْ بَلَى شَهِدْنَآ ) این پاسخ زمانی است که آیینه تازه از کارخانه به صورت آکبند که هیچ گردی به روی آن ننشسته است، بیرون آمده. در این حالت تمام انسان ها میگویند بلی شهدنا. چرا که آیینه وجودی آن ها پاک پاک است. اگر انسان در طول عمر این آیینه را به دور از گرد و غبار نگهداری کند، همیشه خدا را مشاهده میکند.
پس اگر انسان هنگام مشاهده خود، خدا را مشاهده میکند در واقع مانند آیینه تمام شان او اظهار غیر است. چطور است که اگر از آیینه پرسیده بشود چه کسی هستی؟ خود را به آن چه که مقابل اوست و آن را به نمایش گذاشته است، معرفی میکند. انسان هم همینگونه است. پس کسی که توجه به خود میکند و خدا را نمییابد، حقیقتا به خود توجه نمیکند، به چه چیزی توجه میکند؟ به هر چیزی غیر از خودش. ممکن است به حیوانیتش، ممکن است خدایی نکرده به شرابخواری و به شهوت رانی اش، حتی بالاتر، توجه میکند به علاقه ای که به کسب علم دارد، کسب کمالات دارد، اصلا توجه میکند به نماز خواندنش، توجه میکند به اینکه بنده دائم الصومی است. همه این ها توجه به غیر است نه توجه به خدا. در چنین حالتی دیگر انسان انسان نیست، کما اینکه اگر آیینه اظهار غیر نداشته باشد آیینه نیست. انسانی هم که خود نما باشد نه خدا نما، انسان نیست.
کمال اخیر انسان زینت ها و عوارض نیست
همانگونه که پیشتر بیان شد که جنس آیینه آهنی باشد یا سنگی، تاثیری در کمال اخیر آن که اظهار غیر است ندارد، همینطور انسان هم هرچقدر دارای کمالات گوناگون دنیایی و علمی و ... باشد یا نباشد، تاثیری در انسانیت او ندارد. مثلاً در قدیم رسم بوده است که دور آیینهها را طلاکوب میکردند، روی آن را گُل طلا میانداختند و بسیار خرج آیینه میکردند. اما این طلاکوبی ها و زینت ها تاثیری در آیینه بودن آیینه ندارد. کسی که میخواهد خود را در آیینه تماشا کند، کاری به این چیزها ندارد. حال فرض کنید این آیینه طلاکوب شده بسیار گران قیمت، کدر باشد. انسانی که قصد دیدن خود را در آن دارد، میگوید: من آیینه ای شفاف و زلال که خودم را در آن ببینم، میخواهم. طلا نمیخواهم، اگر طلا میخواستم به مغازه طلا فروشی میرفتم. جالب است که طلا فی ذاته زینت است اما حتی آن طلایی که زینت است برای آیینه زینت نیست. لذاست در آیینهسازی همهی همت بر این است که «ما یظهرالغیر» را شدید کنند.
مرحوم علامه در المیزان برای توضیح این مطلب با بیان مثال شمشیر میفرمایند: شمشیر اینگونه تعریف میشود: آنچه که میبُرد. اینکه جنس شمشیر چیست اصلاً مهم نیست. میخواهی شمشیر را از چوب بساز، از فولاد بساز و یا از آب بساز. اتفاقا برشهای خیلی دقیق که مخصوص سنگهای خیلی قیمتی است را با آب انجام میدهند. شمشیر اگر مرصع باشد، دستهاش طلا باشد، جنسش هم از طلا باشد ولی به خوبی نبرد به درد همان آویزان کردن به دیوار و زینت اتاق و مجلس اتاقهای عروسی میخورد. شمشیری که در دست پهلوان در میدان جنگ است، باید شمشیر تیز و برنده باشد. لذا شمشیر کُند هر جنسی که میخواهد باشد، به درد دلاور میدان جنگ نمیخورد. به همین جهت است که هیچ فرقی نمیکند انسان در تعریف ذات خود مدرک علمی اش را اخذ بکند یا نه. بالاترین باشد از نظر علمی یا پست ترین. خداوند به من و شما اینگونه میفرماید: ما از تو میخواستیم آیینه شوی <أَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنفُسِهِمْ> خود را نگاه کن ببین در خودت چه میبینی؟ من را میبینی یا نه؟ ما از شما میخواستیم که تمام نما با دیدن خودتان، من را ببینید، آیا دیدید؟ اگر دیدید پس انسان کامل هستید. به هر نسبت که من را ندیدی، غیر من را دیده ای. مثلاً زن دیده ای، بچه دیده ای، خانه دیده ای، نه اصلاً عشق به علم دیده ای، عشق به اینکه بهعنوان عالم روحانی مشهور شوی. حتی بهعنوان مداح سیدالشهداء. حتی بهعنوان یک سخنران خیلی زبردست در مسائل توحیدی. اما در این میان جای منِ خدا کجاست؟ من را کجا دیدی؟
شاهد قرآنی آیه شریفه <یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ و لتنظر نفس ما قدمت لغد>[5]
<یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ>[6] این آیه شریفه خیلی عجیب است. خطاب خداوند به مؤمنان است، نمیفرماید ای فاسقین «یا ایها الفساق» «یا ایها التقاط» بلکه میفرماید ای آدمی که مؤمنی، امثال سلمان فارسیها، تقوا داشته باشید. این کلام به چه معناست؟ پرواضح است که اگر انسانی تقوا نداشته باشد، مومن به حساب نمی آید. پس باید مشخص بشود که تقوا به چه معناست. آیا صرفا به همان معنای مصطلح است که از خدا بترسید ؟ خیر، معنا عمیق تر از این حرف هاست. در معنای لغت تقوا گفته اند: «اتخذوا وقایته قبال الله» یعنی خودتان را در برابر پروردگار دائم تحت کنترل قرار دهید. انسان در میدان نبرد، مقابل دشمنان سپر میگیرد. یک لحظه چشمش را از دشمن بر نمیدارد، چون هر لحظه ممکن است دشمن حمله کند. این تقوا داشتن در برابر دشمن است. در مقابل خداوند هم انسان باید اینگونه حواس جمع باشد. سپس خداوند میفرماید <وَلْتَنْظُرْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ لِغَدٍ>[7]، از ظرافت های این آیه فرق «رَأی» با «نَظَرَ» است. لغت «رَأی» یعنی دید، ولی «نَظَرَ » یعنی با دقت دید، با چشم باز.
به سراغ پاسخ سوالمان میرویم. خداوند به مومنین فرمود متقی باشید. کأنّه آن تقوای اولیه که دارند کافی نیست. پس این تقوای دوم چه تقوایی است؟ در ادامه میفرماید: <وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ>[8] از کسانی که خدا را فراموش کردهاند نباشید. خُب اگر خدا را فراموش کنید چه اتفاقی میافتد؟ <فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ> خدا آنان را به خودشان میفراموشاند. [ پس آن تقوای مرحله بالاتر که خداوند به مومنین دستور میدهد همان توجه به خود حقیقی است. درآمدن از حجاب غفلت است. ]
شاهد قرآنی آیه شریفه شهدالله انه لااله الاهو
در این آیه شریفه خود خداوند شهادت میدهد که هیچ خدایی جز او نیست. سوال این است که شهادت خدا به چه دردی میخورد؟ مثلا انسانی شهادت میدهد که: من می دانم فلان عالم برجستهی شهر هستم. خب شهادت این شخص به درد نمیخورد، باید دیگران از او امتحان بگیرند و بگویند او عالم است. اما این آیه برهان بر توحید است، از ادخل مراتب هم است. از کجا معلوم میشود؟ از ذیل آیه، <وَالْمَلَائِکَةُ> یعنی چه؟ یعنی «شهدت الملائکه انه لا اله الا هو»، دنبالش <وَأُولُو الْعِلْمِ> یعنی «شهدوا الأولوا العلم انه لا اله الا هو»، <قَائِمًا بِالْقِسْطِ>[9] «قائماً» اینجا از نظر لغوی حال است . اما اینکه حال برای چه چیزی است، اختلاف است. بعضی از مفسرین میگویند: این حال از پروردگار است، «شهدالله فی حال کونه قائما بالقسط أنه لا إله إلا هو». اما تفسیردقیق تر این است که بگوییم: برای اولوالعلم حال است. «اولوالعلم فی حال کونهم قائما بالقسط یشهدون أنه لا إله إلا هو » صاحبان علم هنگامی که بر فطرت توحید، بر اعتدال توحیدی باشد «قائما بالقسط» باشند شهادت میدهند جز او خدایی نیست. بر قسط بودن یعنی حنیف بودن، معتقد بودن. به بیان امام رضا علیه السلام یعنی هنگامی که آیینه باشند. هنگامی که انسانیت خود را بهطور کامل اظهار کنند، قرب به حق را درک میکنند و میفهمند که : «لا اله الا هو» کما اینکه اگر ما به خود ذات حق توجه کنیم اصلا خود این حقیقت یکپارچه فریاد میزند «لا اله الا انت». گویا آیه میخواهد بگوید اگر به خداوند به درستی توجه کنید، همین توجه شهادت میدهد برای اینکه هیچ چیز جز خدا نمیتواند باشد.
شاهد قرآنی آیه شریفه<سَنُرِیهِمْ آیَاتِنَا فِی الْآفَاقِ وَفِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ>
«سین» بر سر فعل مضارع قطعیت و تقریب را میرساند. مثلا ساضربک یعنی مطمئن باش که تو را حتما به زودی میزنم یا مثلا آیه شریفه <وَسَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ>[10] یعنی ظالمان قطعاً بدانند که یک روزی متوجه میشوند چه کاری کرده اند، تردید نکنند، این سنت الهی است.[ در واقع در این اسلوب نوعی تنبه خوابیده است. به کار بردن این اسلوب به جهت تنبه دادن به مخاطب است.]
حال سوال این است چرا خداوند در آیه شریفه محل بحث اینگونه به انسان تنبه میدهد؟ به خاطر اینکه ما انسان ها، غیر از حیوانات و جمادات و نباتات ، خودمان را به نفهمی میزنیم. این ناخود ماست که ما را به تغافل وادار میکند. لذا به تعبیر مرحوم علامه طباطبایی همهی انسانها حتی کفار، توجه به توحید دارند، لکن توجه به توجه خودشان ندارند. چرا که آیینه نیستند،تبدیل شدهاند به یک حیوان، یک سنگ، یک جماد، یک شهوت، یک خوردن، لذا درک او از زندگی فقط خوردن است. به همین جهت میفرماید: «سنریهم» بهزودی به اینها نشان میدهیم. زمانی که این کدورتها کنار رفت. این کدروتها چه موقع کنار میرود؟ برای بعضیها در این دنیا. بعضی دیگر، شب اول قبر و بعض دیگر در قیامت. همان موقع است که انسان دست حسرت میگزد. <یَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَى یَدَیْهِ> روایت دارد آنچنان گاز می گیرد که انگشتانش را قطع میکند یعنی گاز گرفتن معمولی نیست. این ها به چنان درجهای از بدی میرسند که از حیوانات هم پست تر میشوند. حیوانات گریه میکنند که خدایا چرا اینان را شبیه ما خلق کردی؟ <وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ کَثِیرًا مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ>[1]آن قدر معصیت میکنند که هرکس آن ها را میبیند میگوید: خدا از روز اول این ها را برای جهنم خلق کرده است. البته خدا کسی را برای جهنم خلق نکرده ولی اعمالشان آن ها را به چنین وضعی انداخته است. چنان شرایط فجیعی دارند که ملائکه الهی به آنان میگویند: <فیم کنتم> در کدام ده کورهای بودی ؟ به قول آیت الله جوادی آملی حفظه الله تعالی: برای پیدا کردن یک سایت مجهول ساعت ها وقت میگذاری و فیلتر های فراوانی را میگذرانی اما این همه مطالب توحیدی که در قرآن، هیئت، کلاس ها و ... موج میزد را پیدا نکردی؟ انصاف داشته باش.
حالِ ما درست مثل حالِ برادرهای یوسف است که چندین بار پیش حضرت آمدند، اما اصلا او را نشناختند. با اینکه محضر او بودند، او را میدیدند اما نمیشناختند. زمانی که حضرت یوسف خودش را معرفی کرد،گفتند: <قَالُوا أَإِنَّکَ لَأَنْتَ یُوسُفُ> تو یوسفی؟ یعنی همان که ما دنبالش میگشتیم این همه سال میخواستیم برای پدرمان بیاوریم و عذرخواهی کنیم. <قَالَ أَنَا یُوسُفُ> ما دائم خدا را میبینیم [ با او زندگی میکنیم، ذره ای بدون توجه او دوام نمیآوریم اما متوجه او نیستیم. خدایی که لحظه به لحظه همراه ماست، از رگ گردن به ما نزدیک تر است، مهربانترین موجود به ماست، در آغوش گرم اوست که نفس میکشیم اما حواسمان از او پرت است. مَثَل ما مَثَل ماهیانی است که دنبال دریا میگشتند، غافل از آنکه غرق دریا بودند.] این همان معنای غفلت است.
داستان راهب بنی اسرائیلی
نقل است که یکی از راهبان بنی اسرائیل سالیان سال در دیری عبادت میکرد، از نظر کشف و کرامات و مقامات به آنجا رسیده بود که صبح و شب برایش یک قرص نان از طرف خداوند میآمد و دائم مشغول عبادت بود و هیچ غم و غصهای نداشت. برای اینکه پروردگار او را امتحان کند یک روز گذشت و برایش قرص نان نیامد، با خود گفت که اشکالی ندارد و تحمل میکنیم، همین ماجرا روز بعد تکرار شد و نه صبح و نه شب هیچ نانی برای او فرستاده نشد. روز سوم هم که نان نیامد، گرسنگی خیلی به او فشار آورد. برای همین به شهر برگشت و به خانه یکی از دوستانش که همکیش او نبود و دشمن خداوند بود رفت که از او قرص نانی قرض کند. دوست او هم سه عدد نان به او میدهد. راهب تشکر میکند و قصد بازگشت به خانه میکند. به محض اینکه راه میافتد سگ صاحبخانه دنبالش میافتد و پارس میکند و میخواهد به او حمله کند. راهب برای نجات جان خود نان اول را میگذارد جلوی سگ. سگ مشغول خوردن نان میشود اما رهایش نمیکند، نان دوم و نان سوم را هم سگ میخورد و رهایش نمیکند و همچنان دنبالش میکند و پارس میکند. او برمیگردد و به سگ میگوید: بیحیا سه قرص نان به زحمت گرفته بودم، همه را به تو دادم و خوردی، دیگر چه از من میخواهی؟ در این هنگام سگ زبان میگشاید و به زبان فصیح میگوید: بیحیا تو هستی! من سالیانِ سال است در خانه این آدم کافر خدانشناس که یکبار سر به سجده نگذاشته است، پاسداری میکنم. او همیشه اگر ته سفرهاش استخوانی، نان خشکی باشد با بیتربیتی و بیاحترامی جلوی من میتکاند و من میخورم اما یک بار نشد درِ خانه ارباب خود را رها کنم و در خانه دیگری بروم. سه روز ارباب تو برایت نان نفرستاد حال آمده ای در خانه دشمن او؟
غرض اینکه ما چقدر از این بیحیاییها در زندگیمان میکنیم. چقدر درِ خانه غیر خدا میرویم.[ همین که انسان غیر خدا را موثر در عالم میبیند و از غیر خداوند مستقلا درخواست میکند و پروردگار مهربان خویش را فراموش میکند، در واقع دارد آن ها را به جای خداوند قرار میدهد و برای او شریک قرار میدهد. به هر میزان که مستقلا به غیر خداوند توجه میکند در واقع آن غیر را بتی در مقابل خداوند قرار داده است.] اینهمه قرآن کریم از بت سخن به میان میآورد در واقع قصد دارد بگوید: ما انسان ها شب و روز بت میپرستیم. این بت چیست؟ [هر چیزی که مانع از ارتباط ما با خدا بشود و همه توجه ما را به خود جلب کند] گاهی این بت فرزند انسان است، گاهی مال انسان است، گاهی بت مغازه است، زمانی بت انسان مدرک او میشود و ... همه این ها بت است چراکه در برابر خدا قرار میگیرند، اگر در طول خدا بود نه تنها بت نیستند بلکه موجب تقرب انسان به خداوند میشود. همسر و فرزند انسان، عزیز انسان هستند. اما هنگامی که در برابر خدا قرار گرفتند بت انسان میشوند که باید از خود دور کرد. انسان باید به زن و بچهاش محبت داشته باشد اما محبتی در مسیر محبت پروردگار است. مثلا رسول اکرم{صلوات الله علیه} فاطمه زهرا؟س؟ را خیلی دوست داشتند، همسرشان را، پیغمبر خدیجه کبری؟عهما؟ را آنقدر دوست داشت که کسی نام خدیجه را در برابر پیغمبر میآورد صورت پیغمبر متغیر میشد، روایت است که عایشه میگوید: چند بار من در مقابل پیامبر تعبیر ناپسندی درباره خدیجه کبری؟س؟ به کار بردم، حضرت آنچنان برآشفت و گفت اگر بخواهی اینگونه سخن برانی طردت میکنم. لذا اصلا کسی جرأت نداشت نام خدیجه کبری را جز به احترام در برابر پیغمبر اکرم{صلوات الله علیه} ببرد. به چنین شدتی ایشان به همسرشان علاقه داشتند. ولی نکته مهم این است که این علاقهها ابدا با علاقه پروردگار منافات نداشت.
[1] عمیق تر از بیان مرحوم صدرا، کلام مرحوم علامه طباطبایی رحمه الله علیه است که میفرمایند:
[2] بحارالانوار جلد ۳ صفحه ۲۷۰،
[3] عیون أخبار الرضا علیه السلام، ج1، ص: 172، «... ِ أَخْبِرْنِی عَنِ الْمِرْآةِ أَنْتَ فِیهَا، أَمْ هِیَ فِیکَ فَإِنْ کَانَ لَیْسَ وَاحِدٌ مِنْکُمَا فِی صَاحِبِهِ فَبِأَیِّ شَیْءٍ اسْتَدْلَلْتَ بِهَا عَلَى نَفْسِک ...»
[4] این ها را وجداناً انسان باید سیر کند تا فهم کند انسان. با یک سیر شهودی در درونش وقتی وجدان می کند میبیند همین است
[5] الحشر، 18
[6] الحشر، 18
[7] الحشر، 18
[8] الحشر، ۱۹
[9] آل عمران، ۱۹
[10] الشعراء، ۲۲۷