بسم الله الرحمن الرحیم
من خود را گم کرده ام
سالهاست که به دنبال خود می گردم ،هر بار که گمان کردم خود را یافتم با گذشت اندک زمانی فهمیدم آنچه گمان می کردم من است سرابی از من بود و من ، همچنان در جستجوی خود هستم
تا به این کلام حضرت مولی علی ع رسیدم که فرمود تعجب می کنم از کسی که به دنبال هر گمشده ای می گردد در حالیکه خود را گم کرده است ولی در جستجوی خود بر نمی آید .
با شنیدن این کلام به یقین دانستم که من ،گمشده ی من هستم .
از بسیاری پرسیدم که آیا شما هم خود را گم کرده اید؟ پاسخ این بود که این چه سوالی است ؟ کیست که خود را گم کرده باشد؟
و می گفتند که من می دانم که هستم من فرزند فلانی ، متولد فلان سال ، تحصیلاتم چنین است ، شغلم چنان است و همسرم فلانی است و ... ولی این پاسخ پرسش من نبود و وقتی دقت می کردم می دیدم که اینها عوارضی است که به حقیقتِ من چسبیده شده و من بدون همه ی اینها همچنان هستم .
و از بسیاری درباره ی علایق ، آرزوها و لذتها و رنجهایشان پرسیدم و باز هم اکثر پاسخ ها پیرامون همان مطالب گفته شده بود و از محدوده ی شغل و خانه و درآمد و خوردن و خوابیدن و غیره فراتر نمی رفت اما با توجه به کلام مولا می یافتم که اینها یا مربوط به من نیست و یا اگر هم به من مربوط است در مقابل حقیقت وجود من آنقدر پست و کم ارزش است که باز هم به پیدا شدن من حقیقی کمکی نمی کند و من همچنان ناشناخته باقی هستم.
آنچه گفته شد زبان حال انسان است و دلیلی است بر سرگشتگی و نارضایتی انسان امروزی چرا که اگر انسان خود را به حقیقت شناخته بود همانطور که اکثر افراد گمان می کنند پس لذتها و دردها و آمال و آرزوهای خود را هم می شناخت ، پس چرا هر چه را که فکر می کند لذت و آرامشش در آن است وقتی به آن می رسد بعد از مدتی رنگ دلپذیرش را برایش از دست داده و او همچنان مضطرب و غمگین به دنبال مطلوب می گردد؟
براستی اگر انسان خود را آنچنان که هست نشناسد چگونه می تواند برای رشد و سعادت و آسایش و راحت خود برنامه ای بریزد ؟
اگر انسان بعد از مرگ همچنان زنده باشد که هست و در عوالمی دیگر به زندگی ادامه دهد ، وقتی نه خود را به درستی شناخته و نه آن عوالم را می شناسد چگونه می تواند برای خود برنامه ای متناسب با آن عوالم بریزد؟ و جای بسی تعجب است که با این جهل به خود و بی اطلاعی مطلق از عوالم بعد بعضی از انسانها با قاطعیت نه تنها برای خود بلکه برای همه ی انسانها راه نجات و دستورالعمل رسیدن به آرامش می دهند.
اهداف انسانها در زندگی بطور کامل در گرو شناخت آنها از خود و حقیقت خودشان است و به همین دلیل ، انسانی که حقیقت خود را از خاک می داند و منزلگاه و موطن خود را این دنیا می داند و گمان می کند که از خاک برآمده ، چند صباحی در این دنیا در کنار و هم عرض دیگر موجودات این عالم زندگی می کند (فقط قدری هوشمندانه تر) و بعد به این خاک برگشته و نابود می شود طبیعی است که تمام اهداف و حرکات و سکناتش برای این دنیا و متناسب با قوانین مرسوم در این دنیا باشد .
آمال و آرزوهای چنین انسانی از سطح لذات دنیا ، تشکیل خانواده ، زندگی راحت ، حداکثر بهره بردن از لذات دنیا و ... فراتر نمی رود خلاصه گامی فراتر از گِل نمی نهد ،در نظرش از گِل زاده شده مدتی به گِل بازی مشغول شده و نهایتا به گِل برمی گردد.
اما انسانی که حقیقت خود را این تن و بدن نمی داند و حس می کند که حقیقت او فراتر از این بعد مادی و خاکی اوست و گاه گاهی از لایه های درون وجودش ندایی را می شنود که او را به حقیقتی بالاتر از این عالم دعوت می کند ، چنین انسانی نمی تواند آن چنان که گفته شد زندگی کند پس او به جستجو بر می خیزد که خود حقیقی اش را بیابد.
جناب شیخ اشراق در رسائل فارسی خود داستان حقیقت انسان را اینگونه بیان می کند
پادشاهی باغی داشت که در تمام فصول سال از گلها و سبزه ها و زیبایی ها .... سرشار بود ، آبها در آنجا روان و انواع پرندگان در اطراف باغ به انواع خواندنها مشغول و از هر نعمتی که در خاطر بیاید و هر زیبایی که در وهم خطور کند در آن باغ حاصل ، و از آن جمله عده ای از طاووسها به نهایت لطف و زیبایی در آنجا زندگی می کردند و آن باغ وطن آنها بود
روزی پادشاه طاووسی را از بین آنها گرفت و دستور داد تا دور تا دور او را چرمی بدوزند بطوریکه از نقوش بالهای او هیچ آشکار نباشد و به تلاش خود هم نتواند جمال و زیبایی خود را ببیند و بعد دستور داد که در آن باغ سبدی بر سر او کردند که جز یک سوراخ نداشت که قدری ارزن به عنوان غذا برای او از آن سوراخ می ریختند ، زمانی طولانی گذشت و این طاووس خود را و پادشاه را و وطن را و دیگر طاووسها را فراموش کرد
وقتی در خود نگاه می کرد جز چرم کثیف بدبوی بی ارزش نمی دید و مسکنی در غایتِ تاریکی و زبری .طاووس بتدریج دل به همین مسکن نهاد و در باورش آمد که زمینی فراختر از آن سوراخ سبد وجود ندارد و به این باور رسیده بود که اگر کسی ورای این لذت و کمال ادعایی کند در نظرش کفر و جهل مطلق باشد . او در این احوالات بود مگر زمانی که بادی خوش می وزید و از آن سوراخ بوی درختان و گلها و بنفشه و انواع ریحانها به او می رسید و او لذتی عجیب می یافت و اضطراب و بیقراری در او پدید می آمد و نشاط پرواز در او ایجاد می شد و در خود شوقی می دید ولی نمی دانست که آن شوق از کجاست زیرا که لباس جز چرم ندیده بود و عالم جز سبد تاریک و تنگ و غذایی جز ارزن نمی دانست.
همه چیز فراموش کرده بود و اگر زمانی اصوات و الحان طاووسها و دیگر پرندگان را می شنید باز شوق و آرزوی پرواز در او پدید می آمدولیکن باز هم از آن صدای پرندگان و صدای نسیم های دل انگیز بیدار و متنبه نمی شد
مدّتى در آن تفکّر بماند که این باد خوش بوى چیست و این اصوات خوش از کجاست؟
و این جهالت و نادانی او به این علت بود که خود را و وطن خود را فراموش کرده بود «نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ»[1] و هر وقت که از باغ نسیمی یا صدایی به او می رسید آرزوی پرواز در او شعله ور می شد بدون آنکه علت این آرزو را بشناسد
روزها در این حیرت باقی ماند تا روزی پادشاه دستور داد که آن طاووس را بیاورند و از آن زنبیل و چرم خلاص کنند . طاووس چون از آن حجابها بیرون آمد خود را در میان باغ دید ، نقشهای بال خود نگریست و باغ و شکوفه ها و زیبایی ها را بدید و وسعت فضای عالم و وسعت فضای پرواز و گشت و گذار و اصوات و لحنها و شکلها و امثال و ..... در کیفیت آنها حیران شد و حسرتها بخورد و حسرتها بخورد که «یا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِی جَنْبِ اللَّهِ»
و مغز کلام تمام انبیاء و اولیا چنین است
که ای انسان تو خودی داری در غایت زیبایی و جمال ، و وطنی داری در نهایت فسحت و نزهت و صاحب و مالکی داری در غایت جمال و جلال که آنها را فراموش کرده ای و تنها راه یافتن خود و وطن و آن مالک حقیقی بیرون آمدن از این پوشش ضخیم و تاریک چرمی است که بر روی حقیقت تو کشیده شده است.
به قول جناب مولوی
هــیــچ مــحــتــاج مـی گـلـگـون نـهای تـرک کـن گـلـگـونـه تـو گـلـگـونـهای
ای رخ چـون زهـرهات شـمس الضحی ای گــدای رنــگ تــو گــلــگــونــههـا
بـاده کـانـدر خـنـب مـیجـوشـد نـهان ز اشــتــیـاق روی تـو جـوشـد چـنـان
ای هــمـه دریـا چـه خـواهـی کـرد نـم وی هـمـه هـسـتی چه میجویی عدم
ای مـه تـابـان چـه خـواهـی کـرد گرد ای کـه مـه در پـیـش رویت رویزرد
تــاج کــرمــنــاســت بــر فــرق ســرت طـــوق اعـــطـــیـــنـــاک آویـــز بــرت
تـو خـوش و خـوبـی و کان هر خوشی تــو چــرا خــود مــنــت بــاده کــشـی
جوهرست انسان و چرخ او را عرض جــمــلـه فـرع و پـایـهانـد و او غـرض
ای غـلـامـت عقل و تدبیرات و هوش چـون چـنینی خویش را ارزان فروش
خـدمـتـت بـر جـمـلـه هـسـتـی مـفترض جوهری چون نجده خواهد از عرض
عـلـم جـویـی از کـتـبـهـا ای فـسـوس ذوق جـویـی تـو ز حـلـوا ای فـسـوس
بــحــر عــلـمـی در نـمـی پـنـهـان شـده در سـه گـز تـن عـالـمـی پـنـهـان شده
مـی چـه بـاشـد یـا سـمـاع و یـا جـمـاع تــا بــجــویــی زو نــشــاط و انــتــفــاع
آفـــتـــاب از ذرهای شـــد وام خــواه زُهـرهای از خـمـرهای شـد جـامخـواه
نوشته ی حاضر تلاشی است برای بیان حقیقت انسان بر مبنای وحی