قال امیر المومنین علی ع

تصنیف غرر الحکم و درر الکلم       233     جهل النفس ..... ص : 233

4658 عَجِبْتُ‏ لِمَنْ‏ یَنْشُدُ ضَالَّتَهُ وَ قَدْ أَضَلَّ نَفْسَهُ فَلَا یَطْلُبُهَا (340/ 4).

حضرت مولی الموحدین علی ع می فرماید تعجب می کنم از انسانی که اگر چیزی را گم کند به جستجوی آن مشغول می شود در حالیکه خود را گم کرده اما در یافتن خود بر نمی آید.

 

طبق این فرمایش اگر من خود را و حقیقت خود را گم کرده ام پس این منی که به ظاهر می شناسمش و با امیال و آرزوهایش آشنا هستم و تمام عمر مشغول اجابت خواسته های آن هستم چه کسی است؟ این منی که تمام همت و توجه من در طول عمرم می باشد و برای رسیدن به خواسته هایش چه کارها که نمی کنم چه کسی است؟

به راستی اگر به این کلام حضرت توجه کنیم و آن را باور کنیم که ما حقیقت و اصلی داریم که آن را گم کرده ایم و آن را نشناخته ایم و آنچه سعی و تلاش می کنیم برای چیزی غیر از خود است آیا می توان بی تفاوت نشست و در طلب و جستجوی حقیقت خود بر نیامد؟

جناب مولوی می فرماید:

در زمـــیـــن مـــردمـــان خــانــه مــکــن          کــار خــود کــن کــار بــیــگــانــه مــکـن

کــیــســت بــیــگــانــه تــن خــاکــی تــو          کـــز بـــرای اوســـت غـــمـــنـــاکـــی تـــو

تــا تــو تـن را چـرب و شـیـریـن مـی‌دهـی          جـــوهـــر خـــود را نـــبــیــنــی فــربــهــی

 

اگر کسی حتی احتمال صحت به این کلام بدهد باز سزاوار است که تمام عمر خود را برای شناخت حقیقت خود و شناخت آنچه ملایم و مناسب و مطلوب آن حقیقت است صرف کند  چرا که اگر خود را نشناسد تمام عمر صرف امری می شود که حقیقت او نیست پس نه در این عالم و نه در عوالم بعد روی آسایش نمی بیند.

و باز حضرت مولی الموحدین علی ع می فرمایند:

تصنیف غرر الحکم و درر الکلم       233     جهل النفس ..... ص : 233

4665 لَا تَجْهَلْ نَفْسَکَ فَإِنَّ الْجَاهِلَ مَعْرِفَةَ نَفْسِهِ جَاهِلٌ بِکُلِّ شَیْ‏ءٍ (304/ 6).

به نفس خود جاهل مباش (حقیقت نفس خود را بشناس) بدرستیکه (انسان) جاهل به نفس خویش (در حقیقت) به همه چیز جاهل است

یعنی انسانی که حقیقت خود و خود حقیقی اش را نمی شناسد و مرتبه حیوانیت خود را که نازلترین مرتبه ی وجودی اوست غایت خود پنداشته به همه چیز جاهل بوده و هیچ حقیقتی را در عالم نمی تواند به درستی بشناسد و تحلیل کند هر چند که خود را دانشمند و عالِم زمانه بداند

جناب مولوی در فیه ما فیه چنین می گوید :

اکنون همچنین علماء اهل زمان در علوم موی میشکافند و چیزهای دیگر را که به ایشان تعلّق ندارد بغایت دانستهاند و ایشان را بر آن احاطت کلّی گشته و آنچه مهم است و به او نزدیکتر از همه آنست خودی اوست وخودی خود را نمیداند ، همه چیزها را بحلّ و حرمت حکم میکند که این جایزست و آن جایز نیست و این حلالست یا حرامست خود را نمیداند که حلالست یا حرامست ، جایزست یا ناجایز ، پاکست یا ناپاکست.

 

در روایتی دیگر حضرت امیرالمومنین علی ع اینگونه می فرمایند

تصنیف غرر الحکم و درر الکلم       232     معرفة النفس و علائمه ..... ص : 232

4636 مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ جَاهَدَهَا (177/ 5).

هر کس خود را شناخت با خود به جهاد می پردازد

تصنیف غرر الحکم و درر الکلم       233     جهل النفس ..... ص : 233

4662 مَنْ جَهِلَ نَفْسَهُ‏ أَهْمَلَهَا (178/ 5).

هر کس خود (حقیقت خود) را نشناخت ، خودش را به حال خود گذاشته و حرکتی نخواهد کرد

 

در این دو روایت به این حقیقت اشاره می شود که اگر انسان حتی بطور اجمال متوجه اصل خود و حقیقت مقام عالی خود شود و به صدایی که گاه به گاه از درونش او را به بلندای آسمان حقیقت و توحید فرا می خواند توجه کند و بفهمد که اصلش نه این تن و بدن و نه این خواهشهای پست نفسانی است بلکه حقیقتی است ورای عالم خاک ، به جهاد و کوشش بر خواسته و برای رسیدن به محبوب حقیقی و موطن اصلیش شب و روز را یکی می کند

به قول مولوی

در هــوایــت بــی‌قــرارم روز و شــب          ســر ز پــایــت بـرنـدارم روز و شـب

تــا نــیـابـم آن چـه در مـغـز مـنـسـت          یــک زمـانـی سـر نـخـارم روز و شـب

تــا بــنــگــشــایـی بـه قـنـدت روزه‌ام          تــا قــیــامـت روزه دارم روز و شـب

جــان روز و جـان شـب ای جـان تـو          انــتــظــارم انــتــظــارم روز و شـب

 

 و در مقابل آن کسی که به حقیقت و اصل خود متوجه نشده و به صدای درون و دعوت انبیاء و اولیاء بی توجهی کرده ، دست از حرکت برداشته و مشغول خاک و خاک پرستان می شود.

خلاصه آنکه انسان به مانند شاهزاده ایست که مقام خود را فراموش کرده و به گدایی مشغول شده و اگر روزی کسی او را از مقام حقیقی خود آگاه کند دیگر تحمل آن فقر و ذلت برایش غیر ممکن شده و به تلاش و جهاد برخاسته و تا رسیدن به مقصود و یافتن مقام حقیقی اش دست از طلب و جستجو بر نمی دارد.

 

و در پایان توجه شما را به این دو روایت جلب می کنم که حضرت امیرالمومنین علی ع می فرمایند:

تصنیف غرر الحکم و درر الکلم       232     معرفة النفس و علائمه ..... ص : 232

4641 نَالَ الْفَوْزَ الْأَکْبَرَ مَنْ ظَفِرَ بِمَعْرِفَةِ النَّفْسِ‏ (172/ 6).

آنکس که به شناخت (معرفت حقیقت) نفس پیروز شد به غایت خیر و نعمت رسید

تصنیف غرر الحکم و درر الکلم       232     معرفة النفس و علائمه ..... ص : 232

4637 مَنْ‏ عَرَفَ‏ نَفْسَهُ‏ عَرَفَ‏ رَبَّهُ (194/ 5).

هر کس که نفس خود را (حقیقت نفس خود را و به تعبیری مقام فطرت اللهی خود را ) شناخت ، پروردگار خود را شناخته است.

 

جمع این دو روایت اینگونه است که اگر کسی خود را به حقیقت خود شناخت و مقام عالی نفس خود را به حقیقت درک کرد و با آن مواجه شد ( بر اساس علم حضوری نه علوم حصولی) به معرفت رب خود نائل شده و معرفت رب همان فوز اکبر  است که خیر و نعمت و سعادتی بالاتر از آن برای انسان متصور نیست.

 

جمع بندی:

در تمام روایات ذکر شده به این حقیقت اشاره می شود که انسان خود را و حقیقت خود را نمی شناسد و آن چه را خود پنداشته ، در حقیقت ناخود او و به تعبیری نازلترین مرتبه ی خود است ، مرتبه ای که به تعبیری نفس اماره نامیده شده و عهده دار تنظیم روزمره ی انسان و خوردن و خوابیدن و زاد و ولد و .... است ، این همان مرتبه ای که انسان با حیوانات شریک بوده و در این مرتبه تفاوتی بنیادین با حیوان ندارد و تنها در انسان این امور قدری پیشرفته تر صورت می گیرد مثل ساختن خانه و خوردن و خوابیدن و  لذت بردن از عالم ماده که در این سطح و شکل از حیوان بر نمی آید.

جـــامـــه‌هــای زَرکــشــی را بــافــتــن          دُرهــــا از قــــعـــر دریـــا یـــافـــتـــن

خــرده‌کــاریــهــای عــلــم هــنــدسـه          یــا نــجــوم و عــلـم طـب و فـلـسـفـه

کــه تــعــلــق بــا هـمـیـن دنـیـاسـتـش          ره بــه هــفــتــم آسـمـان بـر نـیـسـتـش

ایــن هــمــه عــلــم بــنــای آخُـرسـت          کــه عــمــاد بــود گــاو و اشــتــرسـت

بــهــر اســتــبـقـای حـیـوان چـنـد روز          نــام آن کــردنـد ایـن گـیـجـان رمـوز

وقتی انسان از حقیقت خود و مقام عالی خودش غافل شد به ناچار به مرتبه ی نازل خود که همان حیوانیتش هست سرگرم شده و شب و روز خود را به تمشیت امور این مرتبه ی وجود خود سپری می کند ، غصه های چنین انسانی تنها از کم خوردن و کم گشتن و کم لذت بردن است و از درد اصلی وجودش که دوری از محبوب و جدایی از موطن حقیقی اش است غافل شده و به اموری پست مشغول شده است.

 

مـنـگـر بـه هـر گـدایـی کـه تـو خـاص از آن مـایی          مـفـروش خـویـش ارزان کـه تـو بـس گران بهایی

تـو هـنـوز نـاپـدیـدی ز جـمـال خـود چـه دیـدی          ســحــری چــو آفــتــابــی ز درون خــود بــرآیـی

تـو چـنـیـن نـهـان دریـغـی کـه مهی به زیر میغی          بـدران تـو مـیـغ تـن را کـه مـهـی و خـوش لـقایی

تـو چـو بـاز پـای بـسـتـه تـن تـو چـو کـنـده بـر پا          تـو بـه چـنـگ خـویـش بـایـد کـه گره ز پا گشایی

 

البته باید متذکر شد که منظور از شناخت حقیقت نفس ، نه شناختی صرفا از روی کتابها و نوشته ها بلکه به فرمایش حضرت امیر المومنین ع باید آن خود گمشده را بیابد و به تعبیری آن را حضورا درک کند و گرنه تعبیر یافتن گمشده صحیح نخواهد بود.به تعبیر دیگر همانطور که الان این مرتبه از وجود خود را که به ناخود تعبیر می شود می شناسد و تمام همتش معطوف به برآوردن خواسته های آن است ، باید حقیقت خود را بیابد و به کشش های آن توجه کند و به برآوردن خواسته های آن مشغول شود ، هر چند در ابتدای مسیر باید از نظر عقلی و بطور اجمالی متوجه خود شود و بعد به تدریج با سیر در مراتب خود به آن حقیقت تفصیلا دست یابد.

 

 

سوال:

اگر انسان به این جستجو برنخواست و حقیقت خود و مطلوب و محبوب حقیقی خود را نیافت چه خواهد شد؟

آن وقت در سراسر عمر چون تشنه ایست که برای رفع عطش خود سراب ها را آب پنداشته و به دنبال آنها می رود و هر چقدر به سمت آن سراب می دود تشنه و تشنه تر شده تا اینکه عمرش به پایان می رسد

هــم‌چـنـان جـمـلـه نـعـیـم ایـن جـهـان          بـس خـوشـست از دور پیش از امتحان

مــــی‌نــــمــــایـــد در نـــظـــر از دور آب          چــون روی نــزدیـک بـاشـد آن سـراب

گــنـده پـیـرسـت او و از بـس چـاپـلـوس          خـویـش را جـلـوه کـند چون نو عروس

هــیــن مــشـو مـغـرور آن گـلـگـونـه‌اش          نــــوش نــــیــــش‌آلـــودهٔ او را مـــچـــش

 

کسی که ناخود را خود پنداشته و خواسته ها و آرزوهای ناخود را آرزوهای خودِ حقیقی دانسته و تمام عمرش را صرف این خواسته ها کرده  ، هر بار که با زحمت و مشقت فراوان به یکی از آنها می رسد می بیند که نه تنها دلش آرام نشد ، نه تنها عطشش برطرف نشد بلکه تشنه تر و افسرده تر از قبل هم شده است و عجیب آنکه به جای آنکه به شناختش از خود و مطلوبات خود شک کند فکر می کند که اگر به سمت سرابی بزرگتر و زیبا تر برود سیرابش خواهد کرد و این چنین عمر گرانمایه اش در رسیدن به سرابها و سایه ها می گذرد تا ناگهان مرگ فرامی رسد و او " نــاخــوانــده نــقـش مـقـصـود از کـارگـاه هـسـتـی" به عوالم بعد منتقل می شود .

 

جناب مولوی درباره حقیقت انسان و از دست دادن فرصت شناخت حقیقت انسانی اینگونه می گوید که:

            خانه بر کن کاز عقیق این یمن            صد هزاران خانه شاید ساختن‏

         گنج زیر خانه است و چاره نیست            از خرابى خانه مندیش و مه‏ایست‏

         که هزاران خانه از یک نقد گنج            تان عمارت کرد بى‏تکلیف و رنج‏

         عاقبت این خانه خود ویران شود            گنج از زیرش یقین عریان شود

         لیک آن تو نباشد ز انکه روح            مزد ویران کردن استش آن فتوح‏

         چون نکرد آن ،کارمزدش هست لا             لَیْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سعى‏

         دست خایى بعد از آن تو کاى دریغ            این چنین ماهى بد اندر زیر میغ‏

         من نکردم آن چه گفتند از بهى            گنج رفت و خانه و دستم تهى‏

 

ای خواننده ی عزیز ، اگر حتی احتمال درست بودن قدری از آنچه از حقیقت انسان گفته شد را بدهیم پس باید شب و روز را برای درک این امر یکی کنیم ، به امری دیگر مشغول نشویم الا به ضرورت و تمام همت خود را مصروف شناخت آن کنیم.

فهرست مطالب