معنای نزول و انواع آن :

نزول در اصل به معنای فروافتادن از بلندی است (راغب)  و در کلام صاحب التحقیق به معنای "هو انحدار شی‏ء من علو الى سفل، و هو فی المرتبة العلیا طبعا، مادّیّا کان أو معنویّا." معنی

نزول به دو شکل اتفاق می افتد :

  1. نزول به شکل تجافی
  2. نزول به شکل تجلی

حضرت آیت الله جوادی آملی در توضیح نزول به شکل تجافی میفرمایند:

"در امور مادی مانند فرود آمدن باران، نزول و پایین آمدن، همراه با تجافی است یعنی قطرات باران مثلاً تا آن زمان که فرود نیامده باشد، در بالاست و در پایین نیست و آن زمان که نزول یافت و پایین آمد، دیگر در بالا وجود ندارد و در این هنگام آن مرتبه فوقانی اجوف و توخالی شده است و دارای این قطرات نازل شده نیست. بنابراین، در نزول به نحو «تجافی»، و «تجاوف»، شی‏ء مادّی پیش از نزول در بالاست و پایین نیست و پس از نزول، در پایین است و دیگر در بالا وجود ندارد."

بر اساس این بیان متوجه می شویم که نزول به شکل تجافی در عالم ماده که حصر مکان و زمان وجود دارد اتفاق می افتد ، چرا که ماده به علت شدت کدورت و محدودیت که به علت دوری از حق برایش پیش آمده بسیار از نظر شدت وجود محدود شده بطوریکه نمی تواند در یک لحظه در چند جا یا همه جا باشد مثل قطره باران که یا در بالاست و یا در پایین است و در آنِ واحد قابلیت قرار گرفتن در هر دو مکان را ندارد.

 

ایشان در ادامه درباره نزول به شکل تجلی اینطور می فرمایند:

 

"در مقابل، نزول به نحو «تجلّی» آن است که حقیقت فوقانی، به نحو خالی نمودن مقام عالی پایین نمی‏آید بلکه همواره در محل و موطن عالی خود مستقر و موجود است و آنچه که پایین می‏آید، رقیق شده آن حقیقت است و جلوه و تجلّی آن. این گونه نزول، در امور مجرّد صورت می‏پذیرد نه در امور مادّی "

 

برای فهم بهتر نزول به شکل تجلی جناب علامه جوادی آملی اینگونه مثال می زنند:

 

    " زمانی که عالم و محقّقی نکته عمیق عقلی را تعقّل می‏کند و آن را می‏فهمد و سپس می‏خواهد همان را برای دیگران بازگو کند، در این هنگام، آن معنای درک شده را از قوّه عاقله خود تنزل می‏دهد، به این معنی که آن را در مرحله خیال خود ترسیم کرده بررسی می‏کند و می‏ اندیشد که مثلاً آن را به چه زبانی بیان کند و در قالب چه مفاهیم و الفاظی بریزد، چگونه مقدّمه‏ ای برای آن بیاورد و چگونه دلیلی بر تأیید ارائه دهد. پس از تنظیم آن معنا در مرحله خیال، به وسیله قلم یا زبان برای دیگران بیان می‏کند و چنین می‏گوید آنچه را که من فهمیده ‏ام همین است که برای شما گفتم. این سخن به آن معنا نیست که این محقّق، آن درک عمیق را از قوّه عاقله ‏اش پایین آورده و در عاقله ‏اش دیگر چیزی وجود ندارد و اجوف و توخالی شده. بلکه مقصود آن است که آن حقیقت بلند را به صورت رقیق درآورده است که در قالب مفاهیم و الفاظ بگنجد و قابل شنیدن و گفتن باشد و در این حال، این مطلب ارائه شده، بر اساس آن معنای بلند است و جلوه‏ ای از اوست. چنین تنزّلی را «تَجَلّی» می‏نامند."

 

پس در عوالم امری و بین مجردات که به دور از محدودیتهای زمان و مکان هستند ، نزول یک شی ء به شکل جلوات و تجلیات و ظهورات آن شی ء است در عوالم پائینتر، بطوریکه آن شی ء در موطن خود مستقر بوده و در همان حال به صور مختلف ظهور و تجلی می یابد . همچنین یک حقیقت مجرد می تواند در مراتب نازله متعددی تجلی و ظهور پیدا کند و در نتیجه دارای جلوات متعدد و مختلف باشد. در مراتب طولی تجلیات یک موجود هر اندازه پایینتر بیاییم چهره اصلی و صورت اصلی آن موجود ضعیف تر و محدود ترمی شود و به عکس  هر چه بالاتر برویم چهره اصلی موجود را بیش از پیش یافته و با آن بیشتر آشنا می شویم و اگر به اولین جلوه آن حقیقت برسیم چهره ای بسیار بسیار شبیه آن حقیقت اصلی می یابیم و اگر از آنها بالاتر برویم با چهره اصلی آن موجود مواجه خواهیم شد.

پس از این بیان اینطور می توان نتیجه گرفت که "من روحی" در آیه شریفه نه به معنای قسمتی از روح خداوند و نه به معنای نازل شدن آن به شکل تجافی بلکه به معنای تجلی و جلوه روح در جسم تسویه شده انسان است پس روح دمیده شده در بدن شما تجلی و جلوه ای است از روح الهی.

 

توضیحی بیشتر پیرامون معنای تجلی

 

تجلی به معنای ظاهر شدن ، آشکار شدن و جلوه کردن است و جلوه هر حقیقتی (تجلی) یعنی ظهور آن حقیقت به شکل محدود و بطور کلی وقتی یک مخلوق نورانیِ مجرد نازل می شود(تجلی می کند) بواسطه خود این نزول که ظهورِ محدود است ، در حجاب رفته و از مقام بالاترش محجوب می شود.

پس جلوه یک حقیقت ،در اصل همان حقیقت است اما محدود شده آن حقیقت و یا در حجاب رفته ی آن حقیقت

وقتی عالمی کتابی می نویسد علمی که در آن کتاب آمده در حقیقت ظهور و جلوه ی علم آن عالم است نه آنکه همه علم آن عالم باشد پس علم موجود در آن کتاب در اصل همان علم عالم بوده ولی محدود شده و یا در حجاب فرو رفته ی آن علم و این مثالی است از آنکه خودِ جلوه و ظهور حجاب است چرا که جلوه یعنی پرتویی از آن حقیقت نه عین آن حقیقت

پس تجلی نه به معنای جدا شدن از اصل است و نه به معنای عین آن اصل بودن است ، تجلی یعنی همان حقیقت که به نازله ظهور کرده ، به عبارتی تجلی یعنی همان حقیقت اما محدود شده و ضعیف شده آن حقیقت ، پس وقتی حقیقتی تجلی می کند و به شکل جلوه ظاهر می شود آن حقیقت و جلوه اش به صورت دو وجود جدا از هم نبوده بلکه همه یک حقیقت هستند اما در مراتب مختلف یکی در عالیه و دیگری در نازله و اگر شما تجلی یک حقیقت را ببینی در اصل همان حقیقت را دیده ای اما نازله آن حقیقت و اگر بتوانی به عمق و باطن و اصل یک جلوه بروی و از ظاهر آن به سوی باطن آن حرکت کنی به همان حقیقتی که تجلی نموده است خواهی رسید

 

 

روح دمیده شده در بدن انسان جلوه ای است از روح الهی

 

وقتی خداوند می فرماید من از روح خود در انسان دمیدم بر اساس توضیحات قبل می فهمیم که روح دمیده شده در بدن انسان جلوه و پرتویی از روح الهی می باشد پس روح انسانی در حجاب رفته و محدود شده روح الهی است ، به بیان دیگر روح در طی مراتب نزولی خود نازل شده و در مراتب مختلف طولی جلوه کرده و چهره اصلی آن محدود و محدود تر گشته و از سعه وجودی آن کاسته می شود و خصوصیات و کمالات وجودی آن به زیر حجابها می رود .

مراتب طولی تجلیات و تنزلات روح خدا یا حقیقت انسان به هراندازه که پایین می آید به همان اندازه چهره اصلیش محدودتر شده و از کمالات وجودی آن کاسته می شود تا به بدن تسویه شده انسان رسیده و با دمیده شدن در آن به شدت محدود شده و به شکل روح انسانی جلوه کرده و این آخرین و پائینترین منزل روح است.

لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ (4) ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِینَ (5)

 

در این مرحله نیز با وجود محدودیت بسیاری که به واسطه نزول برروح ایجاد شده است همچنان این روح همان روح الهی است اما به نازله و در حجاب رفته و این روح بواسطه حجابهای متعددی که به آن دچار شده تنها بویی از روح الهی برده و تنها نشانی از آن عظمت و قداست دارد که بواسطه همین نشان اندک است که انسان در این دنیا صاحب حیات و سمع و بصر و دیگر صفات می شود اما بسیار محدود و نازل . به همین علت خداوند متعال این مرتبه از حیات را با وجود آنکه رشحه ای از حیات دارد مردگی می نامد از بس که این مرتبه نازل بوده و شدت حیات در آن ضعیف است و انسان را دعوت می کند که با گوش دادن و عمل کردن به دعوت نبی اکرم (ص) خود را از این مردگی نجات داده و به درجات برتر حیات برساند

 

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اسْتَجِیبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاکُمْ لِما یُحْیِیکُم‏ ... 24 انفال

اى کسانى که ایمان آورده‏اید، چون خدا و پیامبر، شما را به چیزى فرا خواندند که به شما حیات مى‏بخشد، آنان را اجابت کنید

 

 

 

جناب استادآیت الله شجاعی در کتاب مقالات در صفحه 31 و 32 می فرمایند:

آنچه از چهره اصلی روح خدا یا حقیقت انسان در این تنزل اخیر دیده می شود ، بسیار جزئی و ناچیز می باشد و فقط در حدی است که به لحاظ آن می توان گفت که این صورت نازله از همان روح خدا یا از همان حقیقت انسان است و از آن نشانی دارد نه اینکه عین آن باشد. و بدین لحاظ خدای متعال در مقام معرقی روح دمیده شده در بدن می فرماید : "و نفخت فیه من روحی" یعنی "و دمیدم در آن از روح خودم" و تعبیر "من روحی" می آورد و نه "روحی" زیرا آنچه دمیده شده است نشانی از روح خدا یا حقیقت انسان دارد و جلوه نازلی از آن است نه عین آن ..... انسان در حیات دنیوی خود دارای چهره اصلی فوق العاده ای است که در پشت حجابها قرار دارد و خود او از اینکه چنین چهره ای دارد بی خبر است.... و مرتبه دنیوی او جلوه و تابشی است از اصل و چهره اصلی او ، جلوه و تابشی که از همان چهره اصلی سرچشمه می گیرد و به آن متصل و مرتبط به آن است ، همانند شعاع ضعیفی از آفتاب که از آفتاب است و متصل و مرتبط به آن.

 

در روایتی از امام صادق علیه الصلوة و السلام این بیان را می بینیم که :

«إنَّ رُوحَ‏ المُؤمِنِ‏ لَأشَدُّ اتّصالًا بِروُحِ اللَّهِ مِن اتّصالِ شُعاعِ الشَّمسِ بِها»

یعنی " و حقیقت این است که روح مؤمن به روح خدا اتصال و ارتباط بیشتری از اتصال شعاع آفتاب به آفتاب دارد"

 

تذکر: حضرت در این روایت شریف از اتصال روح مومن به روح الله صحبت فرموده و از روح کافر و اتصال آن به روح خدا صحبتی نکرده می توان این برداشت را کرد که کافر هم هر چند اتصال ضعیفی به روه الله دارد اما تا زمانیکه در حجاب کفر است از شدت اتصالی که حضرت به روح مومن نسبت داده است بی بهره و بی نصیب است و اگر از حجاب کفر بیرون بیاید او نیز به آن شدت اتصال می رسد اما در مرتبه خود.

 

شرح تنزل انسان از طریق تشبیه به نور

جناب استاد آیت الله شجاعی ره در ادامه مبحث خود برای درک بهتر چگونگی تنزل انسان مثال ساده ای می زنند که خلاصه آن به شرح زیر است

نوری پاک و روشن و بی رنگ را تصور کنید که از نقطه ای سرچشمه می گیرد در برابر این نور حجابهای شیشه ای متنوع و متعدد و رنگارنگی قرار گرفته و این حجابهای شیشه ای یکی پس از دیگری در طول هم قرار دارند و وقتی نور پاک از سرچشمه خود می تابد با گذر از هر یک از این شیشه ها و حجابها از شدت و نورانیتش کاسته شده ورنگها و تیرگیها به خود می گیرد  و محدود و محدودتر می شود و وقتی این نور به حجاب آخر یا شیشه آخر می رسد نوری بسیار ضعیف شده از نظر روشنایی و حرارت و دیگر آثار نور به چشم ناظر می رسد . اگر این ناظر از حقیقت امر بی اطلاع باشد می پندارد که موجودیت این نور اولاً و آخراً همین است که می بیند و می یابد. حال اگر  فرد مطلع که از حقیقت امر آگاه است این بیننده را ارشاد کند که این نور مشهود تو همین نوری که می بینی نیست و در ورای این حجابها حقیقتی دارد در غایت روشنایی و زیبایی و پاکی که اگر این حجاب و شیشه آخر را بشکنی با همین نور مواجه می شوی اما در چهره ای نسبتاً نورانی تر و اگر باز حجاب بعدی را پاره کنی مجددا همین نور را می یابی اما روشنتر و اگر به ترتیب تمام حجابها را پاره کرده و شیشه ها را بشکنی در نهایت صورت اصلی همان نور در غایت روشنایی وزیبایی خواهی یافت که از سرچشمه خود به بیرون تابیده است.

حال اگر به این مثال به دقت توجه کنیم می یابیم که کل این نور یک نور بیشتر نیست ، یک نور است که دارای مراتب مختلف است و همه این مراتب در حقیقت مراتب ذات همین نور واحد است.

 

جناب استاد شجاعی در ادامه اینطور می فرمایند که

" همه این مراتب چه از نظر نزولی و چه از نظر صعودی ، مراتب یک حقیقت اند و آنجا که حجاب اخیر کنار زده می شود و نور ضعیف ، نسبتاً کامل می گردد در واقع نور به مرتبه بالاتر خود و به ذات و حقیقت خود می رسد و خود را در مرتبه بالاتری می یابد و به اصطلاح من نازل را کنار زده و به من بالاتری نایل می گردد و همینطور هر چه حجابها را کنار بزند و کامل تر گردد به من بالاتر و بالاتری می رسد و در نهایت هم اصل خود را می یابد که از نقطه مبدأ سر می زند و دیگر حجابی بین آن و بین نقطه مبدأ نیست .

در حقیقت این حرکت و سیر نور ، جز حرکت و سیر در مراتب ذات خود ، و جز حرکت و سیر در مراتب وجودی خود ، چیز دیگری نیست . به تعبیر دقیق تر ، جز سیر و حرکت در "خود" چیز دیگری نیست ... و اگر بیشتر دقت کنیم ، خواهیم دید که حرکت و سیر نور ، حرکتی است از خود و در خود و به سوی خود ، به عبارت دیگر ، فرار از خود است به سوی خود ، و فرار از خود نازل است به سوی خود بالاتر ، به یک تعبیر دست برداشتن از خود است برای رسیدن به خود.

اگر دقت را باز عمیق تر کنیم ، به این حقیقت نائل می گردیم که نجات یافتن از خود نازل و خود اول ، شرط رسیدن به خود بالاتر و راه رسیدن به آن می باشد، و با حفظ خود نازل به خود بالاتر نمی شود دست یافت ، و می بینیم که خود نازل حجاب خود عالی و عالی تر است." (پایان فرمایشات استاد شجاعی)

 

شرح بیانات استاد شجاعی و انطباق آن با سیر انسان به سوی اصل خود

 

آنچه در فرمایشات جناب استاد شجاعی آمد عیناً در سیر انسان از مقام نازل به مقام عالی و به تعبیر دیگر از مقام "من روحی" به مقام "روح" صادق است. یعنی انسان در سیر بسوی حق در حال سیر در مراتب ذات خود است و در این سیر صعودی هر مرتبه از وجود خود را که رها کند با مرتبه بالاتر و کامل تر و شدیدتر وجود خود مواجه می شود و اگر همه حجب را پاره کند و مراتب ذات خود را طی کند در نهایت به اصل ذات خود که از مبدء متعال سر زده و فاصله و حجابی بین او و بین خداوند متعال نیست می رسد که این مقام "حقیقت انسان" و پشت پرده هر انسانی است و همان مقام روح است که جلوه گاه تام اسماء و صفات الهی بوده و بین او و حضرت حق فاصله ای نیست و شاهد وجه الله و فانی در آن است.

به بیان دیگر سیر انسان در دنیا از مقام من روحی شروع می شود و اگرسیرش را مطابق دستورات شرع مقدس پله پله طی کند در نهایت به مقام روحی نائل می شود.

سرمایه انسان در دنیا "من روحی" است ولی آنچه مقصد و مقصود حقیقی انسان و اصل انسان می باشد مقام "روح الهی" است به بیان دیگر گویی روح الهی مانند یک طناب تا روح دمیده شده در انسان کشیده شده و به مقام "من روحی" رسیده است و این مقام "من روحی" که جلوه ای از "روحی" است تنها شباهتی با آن حقیقت دارد و به تعبر دیگر بویی از آن به ارث برده ولی می توان از همین مقام شروع کرده و بتدریج از این طناب بالا و بالاتر رفته و خود را به آن مقام حقیقی و اصل خود که حجابی بین او و حضرت حق نیست نزدیک و نزدیکتر نمود.

در حقیقت کار انسان در دنیا تنها همین است که در این مدت کوتاه دنیا خرق حجب کرده و خود را به خود و حقیقت خود نزدیک و نزدیکتر کند و اگر خدای نکرده در این راه سستی کند آن وقت است که در روز قیامت که پرده ها به کنار رفته و حقایق روشن شد و عظمت خود را یافت و فهمید که چه گوهری در زیر حجب در درونش پنهان بوده ، خواهد گفت یا حَسْرَتى‏ عَلى‏ ما فَرَّطْتُ فِی جَنْبِ اللَّه‏

قابل ذکر است که روایت مشهور " من عرف نفسه فقد عرف ربه " ناظر به همین حقایقی است که در بالا ذکر شد یعنی اگر کسی "حقیقت نفس خود" و یا "اصل نفس خود" و یا "نفس خود در مرتبه عالیش" را بشناسد خدا را شناخته است چرا که اصل و حقیقت نفس ما که همان روح الهی است جلوه گاه تام اسماء و صفات الهی بوده و کسی که خود را به این اصل برساند به اندازه ظرفیتش از این معرفت بهرمند خواهد شد و آنکس که زحمت این سیر را به خود ندهد و به حقیقت خود نرسد از شناخت حق بی بهره است و در عوالم بعد هم در حسرت این کوتاهی خواهد بود.

 

شرح این بیان که سیر الی الله در حقیقت سیری است از خود و در خود و به سوی خود:

این بیان نیز بیانی کلیدی و محوری است سیر الی الله حرکتی است از خودِ نازل به سوی خودِ عالی که طبیعتا این سیر در درون نفس انسان رخ می دهد نه در بیرون او

یعنی انسان ذاتی داد به نام روح و ما در مراتب آن ذات در حال سیر و حرکتیم و غیری در صحنه نیست

ای نــســخــهٔ نــامــهٔ الــهــی کــه تــوئـی          وی آیــنــهٔ جــمــال شــاهــی کــه تــوئـی

بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست          در خـود بـطلب هر آنچه خواهی که توئی

 

پس انسان در ابتدا خود و حقیقت خود را از پس حجابها می بیند و در انتها با خودی مواجه می شود که بی حجاب است و آن مقام روح است ( حرکت از خود در خود به سوی خود) به تعبیری اسنان در این سیر در حال دست برداشتن از خود برای رسیدن به خود است. رها کردن خودِ نازل برای رسیدن به خودِ عالی که این سیر در خود صورت گرفته یعنی در مراتب ذات خود یا ذات روح

 

 و میزان فهم افراد از حقیقت سیر الی الله این است که چقدر در خود فرو رفته و به خود مشغول شده است و از نقد و بررسی دیگران فارغ شده اند . در یک بیان می توان گفت سیر الی الله یعنی از بیرون به درون آمدن و از پرداختن به بیرون ومشغول  بیرونِ از خود بودن، فارغ شدن و پرداختن به خود و در خود فرو رفتن و نقد خود کردن.

حال باید روشن شود که این بیان با مسئولیتهای اجتماعی متعددی که بر عهده مومن است چگونه قابل جمع است؟

 

جناب علامه طباطبایی رضوان الله تعال علیه در تفسیر آیه 105 سوره مائده یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ لا یَضُرُّکُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَیْتُم‏ اینگونه می فرمایند:

" گر چه آیه معنایش بظاهر روشن است، و مؤمنین را امر مى‏کند به اینکه بخود بپردازند، و مراقب راه هدایت خود باشند، و از ضلالت کسانى که از مردم گمراه شده‏اند نهراسند، و بدانند که خداى تعالى حاکم بر جمیع مردم است، در هر کسى بر حسب عملش حکم مى‏کند، و لیکن در عین حال خالى از نکات دقیق نیست....

[آیه شریفه:" عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ ..." هیچ منافاتى با آیات مربوط به امر به معروف و نهى از منکر ندارد]

پس، از این بیان بدست آمد که این آیه با آیات دعوت به دین و آیات مربوط به امر به معروف و نهى از منکر هیچگونه منافاتى ندارد، زیرا این آیه نهى مى‏کند مؤمنین را از اینکه به کار هدایت گمراهان پرداخته و از هدایت خویش بازمانده و در حقیقت در راه نجات مردم خود را به هلاکت بیندازند، علاوه، دعوت به خدا و امر به معروف و نهى از منکر خود یکى از شؤون بخود پرداختن و راه خدا پیمودن و وظیفه الهى را انجام دادن است، "

 

پس مومنی که در سیر الله است،  فهمیده است که این سیر، سیری است در درون خود و حرکتی است در مراتب نفس خود و تنها و تنها به تهذیب نفس خود مشغول است و در عین حال به انجام دستورات اجتماعی الهی از پرداختن به خانواده ، جامعه ، امر به معروف و نهی از منکر و .... نه تنها غافل نبوده بلکه با جدیتی بسیار بیش از پیش به آنها می پردازد اما هدف و نیتش از اقدام به این امور، انجام وظیفه الهی و وظیفه عبودی خود بوده که یکی از شئون به خود پرداختن است یعنی هر چند در ظاهر او به بیرون خود مشغول است اما در حقیقت همچنان متوجه درون خود و انجام امر الهی می باشد.

و آفت انجام بسیاری از دستورات دینی از جمله امر به معروف و نهی از منکر همین است که ما این دستورات را نه برای خود و نه برای سعادت خود و نه برای اطاعت از امر الهی بلکه بر اساس هوای نفس خود انجام می دهیم و در این صورت این اعمال نه تنها مقرب نبوده بلکه باعث دوری ما از حضرت حق تعالی می شود.

اگر این دستورات تنها برای لبیک گفتن به امر الهی و انجام وظایف عبودی صورت گیرد دیگر نتایج آن برای ما مهم نیست هر چند ما تمام سعی خود را برای رسیدن به نتیجه مطلوب بکار می بندیم اما از آنجا که خداوند از ما نتیجه امر را نخواسته وفقط انجام درست و در محدوده امر شده را خواستاراست ما به محض اطاعت امر، مأجور خواهیم بود نه به میزان پذیرش افراد.

 

 

 

شرح جمله "نجات یافتن از خودِ نازل ، شرط رسیدن به خودِ بالاتراست"

این عبارت به نوعی زیر بنا و اساس سیر به سوی حق می باشد که لازم است بسیار به آن توجه شود

همانطور که گفته شد هر مرتبه از حیات انسان خود حجاب مراتب بالاتر حیات انسانی است و هر مرتبه از حیات ، لوازم و آثار مربوط به خود را داراست به عنوان مثال انسان در مرتبه حیات دنیوی که گرفتار تعلقات دنیوی و شهوات و امیال نفسانی است تا زمانیکه در این مرتبه قرار داشته و این تعلقات و امیال را بر قانون شریعت مهار نکرده امکان ورود به حیات مرتبه بالاتر خود را ندارد و از آن بی بهره است هر چند که ممکن است به دلائل مختلف گاه گاهی نسیمی از مراتب بالاتر به او بوزد و برای او شوق و کششی را ایجاد کند اما از اصل مراتب بالاتر خود غافل است به تعبیر دیگر انسان از خود بالاترش محروم است و حتی می توان گفت در این شرایط انسان از خود محروم است خودی که از نظر شدت وجود و حیات ، برتر از خود نازل است. در حقیقت هر چه انسان در مراتب نازله حیات خود قرار بگیرد از حقایق هستی ، قرب الهی ، وجد و شور معنوی و ... بی بهره یا کم بهره است و هر چه مرتبه حیات خود را بالاتر ببرد به حق نزدیکتر شده و سمع و بصر و درک دیگری پیدا کرده واز آثار قرب الهی بهرمند می شود و هزار هزار حیف که ماندن ما در این تعلقات و امیال پست ما را از چنین لذاتی محروم کرده است .

با حفظ عادات ، رذایل و نادانیهای منِ نازل نمی توان به حیات و آثار حیات در منِ بالاتر دست یافت و به عبارتی با حفظ هویت نازله نمی توان هویت بالاتر را یافت

 

پس تنها و تنها راه ورود به حیات بالاتر و نزدیک شدن به حق ، رها کردن منِ نازل و من های نازل است و منظور از این رها کردن یعنی مهار تعلقات و امیال و کشش های نازل نفس بر قانون شریعت و این همان کشتن خود است که در لسان اهل معرفت بر آن تکیه شده (موتوا قبل أن تموتوا ، بمیرید پیش از آنکه بمیرید)

 

 البته قابل ذکر است که منظور از کشتن خود ، تسلط عقل بر مراتب نازله نفس است به تعبیر دیگر کشتن امیال و آرزوهای پست من ِ نازل و من های نازل بر قانون شریعت و کشتن شهوات است نه اینکه فرد جان خود را بگیرد و با بیان گذشته می توان اینگونه گفت که کشتن منِ نازل راه زنده شدن به منِ عالی و برتر است .

 

بــمــیــریـد بـمـیـریـد در ایـن عـشـق بـمـیـریـد          در ایـن عـشـق چو مردید ، همه روح پذیرید

بــمــیــریــد بـمـیـریـد و زیـن مـرگ مـتـرسـیـد          کــز ایــن خـاک بـرآیـیـد ، سـمـاوات بـگـیـریـد

بــمــیــریــد بــمــیــریــد و زیـن نـفـس بـِبُـریـد          که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یــکــی تـیـشـه بـگـیـریـد پـی حـفـره زنـدان          چـو زنـدان بـشـکـسـتـیـد ،هـمه شاه و امیرید

بــمــیــریــد بــمــیــریــد بــه پــیـش شـه زیـبـا          بــرِ شـاه چـو مـردیـد ،هـمـه شـاه و شـهـیـریـد

بــمــیــریــد بــمــیــریــد و زیــن ابــر بــرآیـیـد          چــو زیــن ابــر بــرآیـیـد، هـمـه بـدر مـنـیـریـد

 

راه مرگ از مراتب نازل چیست؟

راه مرگ از مراتب نازل مخالفت مداوم با مراتب نازل نفس بر اساس قانون شریعت است ، در حقیقت دین که متشکل از عقاید و دستورات حقه است برای همین نازل شده که انسان را متوجه حقیقت خود و حقایق عالم کند و راه برون رفت از حجب ظلمانی ونورانی را و درک حضوری این حقایق را پیش پای او قرار دهد .

 جهاد با نفس و مبارزه با نفس که در ادبیات دینی ما بسیار به آن پرداخته شده همین مبارزه با حجب و مبارزه با خواهشهای منِ نازل است البته در این مقال به علت وسعت این موضوع قصد شرح این مبارزه که همان جهاد اکبر است را نداریم بلکه فقط اشاره ای به این موضوع شد برای درک جایگاه و اهمیت مخالفت با نفس در سیر به سوی حق و حقیقت.

امام صادق علیه السلام: «إنَّ النّبی صلى الله علیه و آله بَعثَ بسَرِیة، فلَمّا رَجَعوا قالَ: مَرْحَبا بقَومٍ قَضَوُا الجِهادَ الأصْغَرَ و بَقِی الجِهادُ الأکبَرُ. قیلَ یا رسولَ اللّه، و ما الجِهادُ الأکبَرُ؟ قالَ جِهادُ النَّفْسِپیامبر صلى الله علیه و آله سپاهى را به جنگ گسیل داشت؛ وقتى برگشتند فرمود: خوشامد مى گویم به گروهى که جهاد اصغر را انجام دادند، اما جهاد اکبر همچنان مانده است. عرض شد: اى پیامبر خدا! جهاد اکبر چیست؟ فرمود: جهاد با نفْس

 

ای شــهــان کـشـتـیـم مـا خـصـم بـرون          مــانــد خــصــمــی زو بــتــر در انــدرون

کـشـتـن ایـن کـار عـقـل و هـوش نـیست          شــیـر بـاطـن سـخـرهٔ خـرگـوش نـیـسـت

دوزخست این نفس و دوزخ اژدهاست          کــو بــه دریـاهـا نـگـردد کـم و کـاسـت

هـــفـــت دریـــا را در آشـــامـــد هــنــوز          کــم نــگــردد ســوزش آن خــلـق‌سـوز

چــونــک وا گــشــتــم ز پـیـگـار بـرون          روی آوردم بـــــه پـــــیــــگــــار درون

قــد رجــعــنــا مـن جـهـاد الـاصـغـریـم          بـــا نـــبـــی انـــدر جـــهـــاد اکـــبـــریــم

قـوت از حـق خـواهـم و تـوفـیـق و لاف          تــا بــه ســوزن بــر کـنـم ایـن کـوه قـاف

سـهـل شـیـری دان کـه صـفـهـا بـشـکـند          شــیـر آنـسـت آن کـه خـود را بـشـکـنـد

 

 

 

علت آنکه انسان اصل و حقیقت خود را فراموش کرده است چیست؟

 

وقتی حقیقتی مجرد نزول می کند ، در هر مرتبه از نزول حقایقِ آن مرتبه را پشت سر گذاشته و نسبت به آنها در حجاب رفته و جاهل می شود، انسان در هر مرتبه از مراتب حیات ، خود را در همان مرتبه می یابد و می شناسد و از مرتبه بالاتر خود بیگانه و در غفلت است به تعبیر حضرت امی المومنین علی ع انسان در مرتبه حیات نازل خود ، خود حقیقی و عالی اش را گم کرده و از این گم کردن غافل است . درست است که بواسطه روح دمیده شده در بدن کشش و میلی به حق و حقیقت در درون خود احساس می کند اما نسبت به اصل این مقام وحقیقت غافل است تا آنکه دعوت انبیاء او را به اصل خود آگاه کرده و راه رسم رسیدن به آن اصل را به انسان یادآور می شوند.

کــه ای بــلــنــدنــظــر شـاهـبـاز سـدره نـشـیـن          نــشــیــمـن تـو نـه ایـن کـنـج مـحـنـت آبـادسـت

تــو را ز کــنــگــره عــرش مــی‌زنــنــد صــفـیـر          نـدانـمـت کـه در ایـن دامـگـه چـه افـتـادسـت

 

پس علت این فراموشی شدت نزول و شدت حجابهای حاصله از این نزول است.

 

 

چند نمونه از بیان حقیقت انسان در اشعار عرفای بزرگ

 

زیر دیوار وجود "تو" توئی گنج گهر            گنج ظاهر شود ار تو زمیان برخیزی

(مولوی)

 

مـیـان عـاشـق و مـعـشوق هیچ حائل نیست          تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

(حافظ)

 

ســال‌هــا دل طــلـب جـام جـم از مـا مـی‌کـرد          وان چـه خـود داشـت ز بـیـگـانـه تـمـنـا می‌کرد

گـوهـری کـز صـدف کـون و مـکـان بیرون است          طــلــب از گــمــشــدگــان لــب دریــا مــی‌کـرد

بـــی دلـــی در هـــمــه احــوال خــدا بــا او بــود          او نـــمـــی‌دیـــدش و از دور خــدا را مــی‌کــرد

(حافظ)

 

گـفـتـم کـه روی خوبت از من چرا نهانست           گـفـتـا تـو خود حجابی ورنه رخم عیانست

گـفـتـم فـراق تـا کـی گـفـتـا کـه تـا تـوهستی           گـفـتم نفس همین است گفتا سخن همانست

(جناب فیض کاشانی)

 

مـرغ روحـم کـه طایر قدس است          زیـن قـفـس گـر رها شود چه شود

چـون حـجـاب مـن از مـنست اگر          این من از من جدا شود چه شود

ایــن سـبـو بـشـکـنـد دریـن دریـا          بــحــر بــی‌مــنـتـهـا شـود چـه شـود

(فیض کاشانی)

 

 

تـو حـجـابـی، ولـی حـجاب خودی          پــــردهٔ نــــور آفــــتـــاب خـــودی

گـر زمـانـی ز خـود خـلاص شوی،          مــهــبـط فـیـض نـور خـاص شـوی

(جامی)

 

 

در پایان ابیاتی چند از مثنوی جناب مولوی آورده می شود و برای مراعات اختصار ، تدبر در آن بر عهده شما خواننده اهل تدبیر گذاشته می شود

 

بخش ۹۸ - تفسیر کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف         

خـانـه بـر کـن کـز عـقـیـق ایـن یـمن          صـد هـزاران خـانـه شـایـد سـاخـتن

گـنـج زیـر خـانه است و چاره نیست          از خـرابـی خـانه مندیش و مه‌ایست

کـه هـزاران خـانـه از یـک نـقد گنج          تـوان عـمـارت کـرد بی‌تکلیف و رنج

عـاقـبـت این خانه خود ویران شود          گـنـج از زیـرش یـقـیـن عـریان شود

لــیــک آن تــو نــبـاشـد زانـک روح          مـزد ویـران کـردنـسـتـش آن فـتوح

چون نکرد آن کار مزدش هست لا          لــیــیــس لــلـانـسـان الـا مـا سـعـی

دست خایی بعد از آن تو کای دریغ          ایـن چـنـیـن مـاهـی بد اندر زیر میغ

مــن نــکـردم آنـچ گـفـتـنـد از بـهـی          گـنـج رفـت و خـانـه و دسـتـم تـهـی

خـــانـــهٔ اجــرت گــرفــتــی و کــری          نـیـسـت مـلـک تـو بـه بیعی یا شری

ایـــن کـــری را مـــدت او تــا اجــل          تـا دریـن مـدت کـنـی در وی عـمـل

پــاره‌دوزی مــی‌کــنــی انــدر دکـان          زیـر ایـن دکـان تـو مـدفون دو کان

هـسـت ایـن دکـان کـرایـی زود باش          تـیـشـه بـستان و تکش را می‌تراش

تـا کـه تـیـشـه نـاگـهـان بـر کان نهی          از دکــــان و پــــاره‌دوزی وا رهـــی

ای ز نـــســـل پـــادشـــاه کــامــیــار          بـا خـود آ زیـن پـاره‌دوزی ننگ دار

پــاره‌ای بــر کــن ازیـن قـعـر دکـان          تـا بـرآرد سـر بـه پـیـش تـو دو کـان

پـیـش از آن کـیـن مـهلت خانهٔ کری          آخـــر آیـــد تـــو نــخــورده زو بــری

پـس تـرا بـیـرون کـند صاحب دکان          ویـن دکـان را بـر کـنـد از روی کان

تــو ز حــسـرت گـاه بـر سـر مـی‌زنـی          گــاه ریـش خـام خـود بـر مـی‌کـنـی

کـای دریـغـا آن مـن بـود این دکان          کـور بـودم بـر نـخوردم زین مکان

ای دریـــغـــا بـــود مــا را بــرد بــاد          تــا ابــد یــا حــسـرتـا شـد لـلـعـبـاد

 

 

 

فهرست مطالب