به نام خدا. ضمن آرزوی علو درجات برای مرحوم آیتالله پهلوانی تهرانی، هر چند که در آن حد نیستم که بتوانم یک تعریف دقیق از روحیات و حالات ایشان ارائه بدهم، اما مختصر بیانی راجع به اوقاتی که با ایشان گذراندم را میخواهم داشته باشم.
نحوه آشنایی با استاد سعادتپرور
نحوه آشنایی بنده با ایشان به این صورت بود که در سنین 22-23 سالگی یعنی حدود سالهای 55-56 (دوران انقلاب)، با مطالعه بعضی از متون و اشعار عرفانی، علاقهمند به پیگیری این موضوعات شدم و تلاش کردم افرادی که در آن زمان متصف به این اوصاف بودند را پیدا کنم و با آنها نشست و برخاستی داشته باشم. پس از آنکه با یکی دو نفر از دراویش و قلندرها رفت و آمد پیدا کردم، متوجه شدم که آنها نمیتوانند مسائل معنوی را آنطور که من خواهان بودم راهنمایی کنند.
در تحقیقاتم با مرحوم علامه طباطبایی آشنا شدم و در اواخر سال 59 و اوایل 60 چندین جلسه خدمت ایشان رسیدم. چون وضعیت جسمی مناسبی نداشتند، از ایشان خواهش کردم که فرد دیگری را معرفی کنند تا خدمت ایشان برسم. دقیقاً یادم هست که ایشان دو نفر را معرفی کردند و تأکید کردند که آن آقا به پای آقای پهلوانی تهرانی نمیرسد. البته در اخلاق نظری هم کسی را معرفی کردند اما خودشان فرمودند که شما دنبال یک کسی که در اخلاق عملی باشد میگردید و آن هم فعلاً آقای پهلوانی تهرانی است. از ایشان آدرس خواستم اما نمیدانم به چه علتی همان موقع آدرس ندادند و فرمودند بگرد پیدا میکنی. مدتی گشتم ولی چون این افراد معمولاً در خلوت و انزوا هستند، شهرت چندانی ندارند که کسی بشناسد، در نتیجه نتوانستم پیدایشان کنم و دوباره خدمت مرحوم علامه رسیدم و از ایشان خواستم که حداقل بفرمایند که کدام طرف رودخانه قم زندگی میکنند که من لااقل نصف قم را دنبال ایشان بگردم. باز هم لبخندی زدند و فرمودند بگرد پیدایش میکنی. سه چهار بار خدمت ایشان رسیدم و تقاضا کردم که کمکی بکنند و آدرسی بدهند، هر بار میخندیدند و میفرمودند که بگرد پیدایش میکنی. تا بالأخره ایشان را پیدا کردم و در 17 اردیبهشت سال 60 روز پنجشنبه بود که حدود ساعت 11 خدمت حاج آقای پهلوانی رسیدم و در را خودشان باز کردند.
در همان نظر اول، احساس کردم که میشناسمشان در حالی که اصلاً ایشان را ندیده بودم. دعوت کردند داخل منزل و با هم صحبت کردیم و به ایشان گفتم که مثل اینکه شما را من [پیشتر] دیدهام و میشناسم، ایشان هم فرمودند بله شما هم در نظر من آشنا هستید. حالا بعداً فرصت شد در مورد این موضوع توضیحی خواهم داد که البته بعدها توضیحی دادند که علت احساس آشنایی چیست و چه بوده است[1] و در نهایت قرار شد هفتهای یکبار خدمت ایشان برسیم.
دو سه سال جلساتمان تنها میان من و ایشان بود. شرحی که بر حافظ نوشتند- که بعدها اسم جمال آفتاب را برایش گذاشتند و چاپ شد- را شروع کردند به خواندن و توضیح دادن. البته بنده از روی نوشته ایشان میخواندم و گاهی اوقات توضیح اضافهای هم میدادند. بعدها به علت وضعیت جسمی، جلسات یک نفره دیگر را هم باهم ادغام کردند و آن جلسه یک نفره به جلسه چند نفره تبدیل شد تا اینکه جلسه ما شبهای پنجشنبه قرار داده شد و خدمت ایشان میرسیدیم.
روز چهارم آذرماه -که شب پنجشنبه بود- چهارشنبه شب، طبق معمول خدمت ایشان جلسهای داشتیم و روز بعد که پنجم آذر بود، جناب آقای شیرازی، داماد آیتالله پهلوانی، تماس گرفتند و گفتند که حاجآقا سحرگاه رحلت کردند، یعنی هفت، هشت ساعت بعد از آخرین جلسهای که با ایشان داشتیم. وضعیتشان هم بهواقع به گونهای بود که این جلسات را میتوانستند ادامه دهند و تا آخر هم به عنوان راهنما (هرچند که خودشان لقب استاد را نمیپذیرفتند و به افرادی هم که خدمت ایشان میرسیدند، شاگرد نمیگفتند و بیشتر با عنوان “دوستان” یاد میکردند) سعی داشتند که حداکثر توضیح و راهنمایی را نسبت به افرادی که خدمت ایشان میرسیدند، داشته باشند.
در عمل استاد اخلاق بودند!
از خصوصیات ایشان، -چون در اخلاق عملی بودند و نه نظری که صرفاً یک سری مسائل اخلاقی را بدانند و رعایتش چندان لزومی نداشته باشد- این بود که در عمل استاد اخلاق بودند. ضمن اینکه اطلاعات و معلوماتِ خوب و کافیای هم راجع به این موضوعات داشتند؛ اما آنچه که افراد از ایشان یاد میگرفتند از نحوه رفتار و برخورد ایشان بود تا آنکه بخواهند متوجه اصطلاحات عرفانی و اخلاقی شوند.
به طور مثال، از مسائلی که بین افراد و حتی [در برخی] علما وجود دارد، ممکن است با یک موجودی که سر و کار داشته باشند، بیجهت دستور کشتن بدهند و آن را از بین ببرند، ایشان با توجه به آن اخلاق توحیدی که داشتند، هر چیزی را مفید و آفریده خداوند و آیهای میدانستند و در صدد اذیت و آزار بر نمیآمدند. یک روز به بنده فرمودند که به ما سری بزن. رفتم آنجا، فرمودند: «در این [چاله] کُنتُرِ آب، مار به داخل این چاله و محفظه کنتور رفته و من درِ آن را باز گذاشتم و میترسم که یک موقع [مار]، اینجا از بیغذایی بمیرد. شما کسی را بیاورید که مار را زنده بگیرد و ببرد بیرون در بیابان رها کند». بنده هم به سراغ آشنایی که داشتم رفتم و بنده خدا مار را گرفت و به داخل کیسهای گذاشت. میخواستم به همراه آن شخص بیرون بروم [که مرحوم پهلوانی] تأکید بسیار زیادی میکردند که حتی بنده از آن دوستم تعهدی بگیرم که نکند این مار را ببرد و بکشد! تأکید داشتند که حتماً این مار را زنده ببرید داخل بیابان و رها کنید، حتی حاضر به کشتن یک مار که معمولاً همه به عنوان دشمن میدانند و تا ببینند سریع میگویند باید کشته شود هم نبودند. این دیگر نیاز ندارد به اینکه کلاسی بگذارند و افراد بیایند یادداشت کنند و بروند بخوانند و حفظ کنند و آن را تحویل کسی بدهند. بنده به عنوان کسی که خدمت ایشان میرسیدم، وقتی این رفتار را دیدم یا [بعدها] ببینم، مسلماً در برخوردم با افراد - چه برسد به حیوانات - باید از یک ملاطفت و محبتی برخوردار باشم، دیگر ظلم به کسی نکنم و.... مسائلی از این قبیل میتواند برای خیلی از رفتارهای من الگو باشد و اینها نه به عنوان ترحّم به حیوانات (با توضیحاتی که خودشان میفرمودند) بلکه منشأش آن توحیدی بود که در ایشان بود و به آن دست یافته بودند؛ توحید در خصوص یکپارچه بودن باطنِ همه موجودات، که البته بحثهای جداگانهای دارد.
زهد استاد
مسائل بسیار زیادی در خصوص زهد ایشان بود؛ نحوه زندگی ایشان -که حتماً منزل ایشان را هم مشاهده کردهاید- خود منزل، محل قرار گرفتن منزل، وسایل موجود در آنجا، همه نشانگر این بود که تعلّق خاطری به مال دنیا و تشریفات و لوازم خانه و زندگی نداشتند. بنده چون کارمند بودم، یک حقوق نسبتاً کمی در آن سالها داشتم، از آنجایی هم که خانواده، پدر، مادر، برادر تحت تکفل بنده بودند، لذا به جهت مالی گاهی اوقات در مضیقه قرار میگرفتم، و در سال 62 هم که پدر بنده فوت کرد، بعد از آن بخصوص بعضی از مسائل را با جناب آقای پهلوانی در میان میگذاشتم. آن روز هم به نیت گله از وضع و اوضاع، خدمت ایشان رفتم که راهنماییای هم بکنند. طبق معمول بعد از ورود و نشستن و تعارفات، بنده قصد داشتم که شروع به صحبت کنم، اما ایشان صحبت را آغاز کردند. پرسیدند فلانی شما فکر میکنید که من این قبا را چند سال است میپوشم؟ بنده هم با توجه به زهد و قناعت ایشان، خواستم حد بالا را گفته باشم، گفتم فکر میکنم 7 یا 8 سالی باشد که این را میپوشید. ایشان لبخندی زدند و فرمودند که نه! این قبا برای برادرم حاج شیخ حسن بوده و چون ایشان کمی زود لباسهایش را عوض میکند، این را کنار گذاشته بود و دیگر استفاده نمیکرد، پس من از ایشان گرفتم و الان 15 سال است که دارم این قبا را میپوشم.
در ادامه صحبت فرمودند - البته نمیدانم گفتن این مسائل گفتنش صلاح است یا نیست خانواده ایشان راضی باشند یا نه ولی آنچه که بود به خاطر تنبه من واقعیت را داشتند می فرمودند. این بود که فرمودند که -: مدتی قبل، وضع مالی من مقداری بد شده بود و راه هم به جایی نداشتم. در خانه جستجو کردم و یک چراغ والور (علاءالدین)- یعنی همین چراغهایی که برای زمستان قبل از لولهکشی گاز می گذاشتند برای گرمای خانه- دیدم و با خودم گفتم هنوز که زمستان نشده و نیازی به این ندارم، لذا بردم و فروختم و با پول آن، دو سه روزی امورات را گذراندم. بعد از دو سه روزی که گذشت، پول تمام شد و دیدم که خبری هم نشده، دوباره یک وسیله دیگر را - که جزئیتر بود- دوباره فروختم. خیلی ضعیف به خاطرم آمد که بروم از فلانی که او را میشناسم پولی قرض کنم تا بعد که به دستم آمد پرداخت کنم اما صبر کردم. بعد از فروش وسیله دوم و گذشتن یکی دو روز، از یک راه طبیعی و معمول گشایشی حاصل شد و اوضاع روبهراه شد. حتی برای موارد ضروری میفرمودند نیاز نیست که آدم از کسی پولی بگیرد، حتی به صورت قرض. من آنجا دیدم که وضع من خیلی عالیتر و بهتر است و لذا بدون آنکه گلهای کنم، صحبت به شکل دیگری ادامه پیدا کرد و سپس از خدمتشان مرخص شدم.
تمام گفتار، اعمال و حرکاتشان عملاً الگو و نمونه بود. البته ضمن اینکه برای خودشان این محدودیتها را قائل میشدند -که به نظر خودشان محدودیت نبود، یعنی لباسِ نو پوشیدن و زود عوض کردن یا تشریفات دیگر برای ایشان جالب نبود و یا تازگی نداشت که بخواهند دنبال آنها باشند و آنها را کنار بگذارند و محدود باشند، یعنی با همان وضع راحت بودند و احساس محدودیت نمیکردند- ولی در عین حال توصیه به ما میکردند که خودتان میتوانید هر طوری زندگی کنید ولی برای خانواده، زن و بچه در حد معمول بایستی کارها را انجام دهید.
هدف استاد از تربیت و سلوک، خود توحید بود
در حدود 23 سالی که من خدمت ایشان میرسیدم، در این بین گاهی اوقات با افراد دیگری هم تماس داشتم یا میدیدم ایشان را -نه به عنوان آنکه بخواهم از ایشان قطع کرده باشم و کس دیگری را انتخاب کرده باشم، نه! اتفاق میافتاد که آشنا میشدیم با بعضیها- طی صحبتها و تماسهایی که گاهی با این افراد داشتم، به هیچ وجه در حد و پایه مرحوم آیتالله پهلوانی نمیرسیدند. حتی بعضی از جلسات را هم میآمدم خدمت ایشان نقل میکردم که اینطور شنیدم و اینطور گفتند.
به یاد دارم کردستان رفته بودم، در جلسات دراویش شرکت کرده بودم، اذکارشان را نوشته بودم، سماعشان را دیدم و آن حالاتی که بعد از ذکر و سماع به آنها دست میداد و نهایتاً میرسید به تسلط قسمتی از جسم و احساس درد نکردن. وقتی اینها را خدمت ایشان میگفتم، خیلی تأکید میکردند که نباید آدم در این مقامها و موقعیتها متوقف شود. هدف از ذکر و سلوک، رسیدن به این مراحل نیست که حالا کسی شمشیری در بدنش فرو کند یا تیغی را بخواهد بخورد. هر چیزی که اگر میخواست یک مقداری آدم به آن تمایل داشته باشد و انجام بدهد را میدیدیم و به خدمت ایشان عرض میکردیم، سریع راهنمایی میکردند و به همان هدفی که بخاطرش خدمت ایشان رسیده بودیم و مد نظرمان بود راهنمایی میکردند و در همان جهت نگه میداشتند.
جای تأسف است که وقتی چنین افرادی در دسترس هستند و اجازه شرفیابی میدهند، آدم به جهت همتِ کم خود نمیتواند آن استفاده لازم را از این افراد ببرد. هرچند در جلسات شرکت میکند، رفت و آمد میکند، اما دستورات عمومی و یا خصوصی که داده میشود، به نحو مطلوب و کامل پیگیری نمیشود تا به نتایج دلخواه برسد. ان شاء الله که از این قبیل افراد باشند و حتماً هستند، فقط باید پیدایشان کرد و خدمتشان رسید و استفاده کامل را برد.
آخرین دیدار
لطفا درباره آخرین شب و آخرین دیدارتان توضیح بدهید!
بنده خدمت مرحوم علامه که میرسیدم، در احوالپرسیای که از ایشان داشتم این اواخر، میفرمودند که من خیلی دوست دارم بخوابم؛ یا مثلا میفرمودند: من بیشتر در خواب هستم. صرفاً به خاطر خوردن قرصهای مسکّن برای اعصاب بود. شب آخری هم که با مرحوم آقای پهلوانی تهرانی جلسه داشتیم، ایشان هم در صحبتهایشان فرمودند که من احساس میکنم که میخواهم بخوابم، خوابم میآید. حتی یکی از دوستان داشتند مطلبی را میخواندند و ایشان گوش میکردند و راجع به این موضوع بیانات و توضیحاتی داشتند، چون من اغلب نزدیک ایشان مینشستم، دیدم مثل اینکه در حال خواب هستند. ولی سرشان را بلند کردند و گفتند که نه من گوش میکنم و حواسم هست و حتی توضیحات لازم را هم میدادند. ولی این مطلب که هم مرحوم علامه و هم ایشان فرمودند که احساس میکنم که خوابم میآید و دوست دارم بخوابم، مشترک بود. به همین راحتی! نه اینکه احساس درد بکنند و نه اینکه عضوی از بدنشان احساس ناراحتی بکند.
البته این اواخر میفرمودند که دیگر گوشتی برایم نمانده است و بیشتر پوست است و استخوان؛ ولی طبق معمول، به هنگامی که یکی از دوستان [مطلبی] میخواندند و سایر دوستان گوش میکردند، اگر نکتهای بود که موجب تعجب دوستان میشد و از ظواهر پیدا بود که دنبال یک معنا و مفهوم و توضیح هستند، مرحوم استاد هیچ وقت کوتاهی نمیکردند، در همان حال و همان شب، توضیحات لازم را راجع به آن مطالب میدادند. اکثراً هم میفرمودند من نمیخواهم کم فروشی کنم، چیزی که هست را باید بگویم، هر چند که گاهی اوقات خسته میشوم ولی میخواهم که مطلبی برای دوستان ناگفته و مبهم نماند.
شب آخر هم طبق معمول جلسات ادامه پیدا کرد. ولی چیزی که بود تا این اواخر، دو سه جلسه قبل، سعی میکردند با فشار روی عصا بلند شوند تا زمانی که دوستان از جلسه بیرون میآمدند، دم در ایستاده باشند، هرچند با این حالی که داشتند هیچکس راضی نبود. ولی آن شب آخر عذرخواهی کردند از اینکه نمیتوانستند برای بدرقه دوستان بلند شوند و نشسته بودند.
کرامات و مکاشفات؛ حجاب مراتب بالاتر
معمولا ایشان مکاشفات و خوابهایشان را تعریف میکردند؟
گاهی اوقات مطالبی که ما در کتابها میخواندیم، از احوالات عرفا و کراماتی که داشتند، صحبت میکردیم. کسانی که در آغاز راه هستند و برای پیگیری کار سیر و سلوک مراجعه میکنند، این کرامات برایشان به مقدار زیادی چشمگیر است و دوست دارند این کرامات را عملاً و عیناً ببینند. ایشان، بر اساس توصیه مرحوم علامه تأکید میکردند که آدم نباید در این مقامها -اگر اسمش را بگذاریم مقام- متوقف شود و روی این کرامات و مشاهداتی که دارد تأکید کند و بخواهد بازگو کند که سبب شود افراد به این جهت دورش را بگیرند و خدای ناکرده یک غروری به این شخص دست بدهد. هم غرورش مضر است و هم آنکه لذتی که فرد از این وضعیت و حالت میبرد سبب میشود که در همین حالت و موقعیت بماند. لذا توجه و اهمیت آنچنانی به این کرامات نداشتند و بالطبع برای آنکه افرادی که خدمتشان میرسند، روی این قسمتها متمرکز نشوند، خود ایشان هم چندان چیزی بروز نمیدادند. فقط آنچه که برای خود من مسلم بود و بعضی از دوستان هم همین را ذکر میکردند، اگر مطلبی، گرفتاریای یا سؤالی در ذهن ما بود، بدون آنکه بگوییم -حالا نه اینکه بگوییم پاسخ یک پاسخ کلیِ عمومی بوده و ممکن است با فکر من منطبق باشد و ایشان بگویند. نه! اینطور نبود،- گاهی اوقات یکسری فکرهای بسیار نادری در ذهن ما بود که نمیشد در صحبتهای عمومی و کلی گفته شود که احتمالاً با طرز فکر ما منطبق شود، ولی ایشان سریعاً و صریح روی آن موضوع توضیح میدادند؛ بدون آنکه سؤالی مطرح شود، توضیحات را میدادند و همین برای ما کافی بود. ایشان هم البته دارای این کرامات بودند و اگر هم نبودند، برای ما فرقی نمیکرد. ما برای مطالب دیگری خدمت ایشان میرسیدیم. همیشه هم این [قبیل] کرامات را که برخی در بعضی از مشاهدات نقل میکنند، حجاب ذکر میکردند، ولو که حجاب نورانی باشد. حتماً لازم نیست که حجاب ظلمانی و تاریک باشد. اینها به نحو خودش هرچند محبوب و خوب است، ولی میتواند حجاب باشد و مانع از رسیدن انسان به درجات بالاتر. اگر هم چندان مطلبی در مورد این موضوعات برای ما نگفتند دلیل بر این نیست که نداشتند، به خاطر همین نحوه فکر که افراد در این قسمت متوقف نشوند و دلخوش به این مسائل جزئی نباشند، تأکیدی روی آن نداشتند و اهمیت نمیدادند.
چند خاطره دیگر
فکر میکنم آقازادههای شما بعد از آشناییِ شما با حاجآقا به دنیا آمده باشند؟
بله من در 17 اردیبهشت سال 60 اولین جلسهای بود که خدمت ایشان رسیدم. پسر اولم متولد آذر 62 هست. پدرم در فروردین 62 فوت کردند. لذا زمانی که پسر اولم به دنیا آمد، خدمت ایشان رسیدم و تقاضا کردم که نامی را معین کنند. طبق معمول ایشان به خودم محول کردند و من اصرار کردم. فرمودند که یک نامهایی هست که خیلی خوب است و مناسب حال شماست که آن تکرار شود و به عنوان یک ذکر میتواند باشد هنگامی که شما نام پسرت را صدا میزنی؛ اما عرفی نیست و بین افراد چندان معمول نیست و ممکن است پس از مدّتی ترک شود. صریحاً فرمودند مثل عبدالودود و نامهایی از این قبیل. اما بعد فرمودند یکی از صفات و نامهای حضرت پیغمبر{صلوات الله علیه} را بگذارید. گفتم خودتان بفرمایید که چه باشد و فرمودند محمود خوب است. بعدها برای پسر دومم -محمد- هم همینطور، از ایشان تقاضا کردیم که نامش را تعیین کنند. برای پسر سومم، چون در سال 68 در بیمارستان قلب شهید رجایی تهران بستری بودند، برای عیادت خدمتشان رسیدم و بعد به ایشان گفتم که [فرزند] سومی هم هست و نامی تعیین کنید. معمولاً مکالماتشان با خنده و شوخی بود و خشک نبود، به قول خودشان میفرمودند آدم باید تَر باشد، خشک نباشد. با خنده و شوخی گفتند که خودتان تعیین کنید، مادرش تعیین کند. گفتم نه من از شما تقاضا دارم تعیین کنید. گفتند پس حالا من خبر میدهم. دو سه روز دیگر که خدمتشان رسیدم، فرمودند نیمه شب که از خواب بلند میشدم، بدون فکر خاصی اسم محمدصادق به ذهنم میآمد، هر چند خیلی روی این اسم فکر نکرده بودم و به نظرم مأنوس نبوده، اما این به ذهنم میآید و به خاطرم این تکرار میشود. ما هم همین محمدصادق را تعیین کردیم. پسر چهارم هم، محمدعلی، باز ایشان تعیین کردند و به قول خود ایشان، چون بنده پارکابی ایشان بودم و در جلسات بیشتر شرکت میکردم و از اول هم میرفتم، این بود که به بنده عنایت و لطفی داشتند.
شبی پیش آمد که کل شب را خدمت حاج آقا باشید ...؟
نه. من با ایشان مسافرت رفتهام؛ یکبار در تهران کاری داشتند، بنده خدمت ایشان بودم و به اتفاق رفتیم؛ فکر میکنم سال 75 یا 76 بود، ولی شب نه با ایشان نبودم.
روش تربیتی استاد
در مورد شیوه تعلیم حاج آقا چیز خاصی در ذهنتان هست که شیوه خاصی داشته باشند یا چیز چشمگیری در ذهنتان مانده باشد یا روش خاصی داشته باشند در تعلیماتشان چون میفرمودید بیشتر عملی میفرمودند ولی خوب شما هم درس و بحثی داشتهاید، چون سر کلاس حافظ میرفتید؟
در سال 68 که در بیمارستان قلب تشریف داشتند، بیمار بودند و قرار بود عمل قلب انجام شود، بنده جسارت کردم و از ایشان سؤال کردم که کسی هست که ما خدمت ایشان برسیم؟ ایشان یکی دو نفر را معرفی کردند و بعد فرمودند که اینها حرف نمیزنند، مطلبی را نمیگویند. با آن آقایان هم که ما بعدها به طور مختصر صحبتی داشتیم، متوجه شدیم اصلاً تعلیمی در کارشان نیست. برخی خودشان یک کاری را انجام دادهاند و در یک موقعیتِ خوبِ معنوی قرار گرفتهاند و بعضی درها به رویشان باز شده است، اما راهی را نرفته و نپیمودهاند که حال بخواهند آن راه را به دیگران نشان دهند، پستی و بلندیهایش را و خطراتش را بگویند و متذکر شوند. ایشان مثال میزدند که شخصی در مکانی روی صندلیای نشسته و مقابل او پنجرهای است و پردهای هم از آن آویزان. بادی میوزد و پرده کنار میرود و فرد بدون آنکه از جایش برخاسته باشد، فضای بیرون را یک لحظه، چند لحظه میبیند و پرده هم دوباره بسته میشود. به این صورت، از عدهای -که به عنوان “جذبهای” یادشان میکردند که- به طور جذبه، حالاتی برایشان پیش آمده است و حال دارای یک اخلاق خوب و موقعیت معنوی بالایی هستند، اما نمیتوانند شاگرد تربیت کنند و کسی را به جایی برسانند، ضمن اینکه آدم خوبی هم هستند.
خود ایشان اما از آنجایی که سالها خدمت مرحوم علامه بودند و همان روش و دستورات را میفرمودند، یک دستورات کلی و عمومی داشتند، نسبت به هر شخص هم بستگی به حالاتی که داشت، دستوراتِ خاصی داشتند و میفرمودند که نتیجه عمل به این دستور را بگویید چه شد. وقتی خدمت ایشان عرض میکردیم، دستور بعدی را میدادند یا به نحو دیگری اصلاح میکردند. بیشتر از طریق همان روشی که مرحوم علامه پیگیری کرده بودند، ایشان همان روش را داشتند، که مرحوم علامه هم از مرحوم قاضی طباطبایی داشتند و گذشتگان خودشان.
مبانی فکری حاج آقا، مثلاً نوع تفکرشان را توضیح بدهید.
از آنجا که اخلاق عملی به عبارتی به همان توحید باز میگردد، مبنای فکری ایشان توحید بود و آشنا کردن افراد با خودشان، که خودشان چه هستند، و رساندن آنها به وحدت. دستوراتشان هم به همین مراحل و رسیدن به معرفت الهی بازمیگشت. معرفت خداوند از طریق موجودات است و از آنجا که اکمل موجودات و مخلوقات انسان است و تأکید داشتند که انسان برای معرفت خداوند باید به معرفتالنفس و شناسایی خودش پی ببرد، دستوراتی که داشتند به شناسایی خود بازمیگشت. بعد از آن و یا همزمان با آنکه کسی خودش را، باطن خودش را بشناسد که چیست، خداوند را شناخته است.
نحوه برخورد استاد با شاگرد مبتدی
نحوه برخوردشان با افراد تازهوارد چطور بود؟
من باز هم گریزی میزنم به مرحوم علامه. آن جلسه اول که خدمت مرحوم علامه رسیدیم، هرچند به قصد و نیّت مسائل اخلاقی خدمت ایشان رسیدیم، اما از آنجا که در آن زمان من دانشجوی رشته حقوق بودم، یکی دو سؤال حقوقی مطرح کردم و ایشان پاسخ دادند؛ در حالی که چهارزانو هم نشسته بودند و تکیهشان به پشتی دیوار بود، بنده هم مقابل ایشان نشسته بودم. بعد از آن گفتم حقیقتش حاجآقا من آمدهام در مورد مسائل اخلاقی خدمت شما باشم و توضیحاتی بفرمایید، تکیهشان را از دیوار و پشتی برداشتند، آرنجشان را روی پاها گذاشتند و حالت خم شدنِ کم، و تبسّم بیشتر و با علاقه وافر آن سؤالات را جواب دادند و شروع به صحبت کردند؛ مثل اینکه آماده بودند این سؤالات را پاسخ دهند. وقتی برای اولین بار به عنوان تعلیم و تعلم خدمت ایشان میرسیدم و سوالاتم را مطرح کردم، نمیفرمودند این مسائل را به جای دیگری برو و مقدماتش را بگذران بعداً بیا به اینجا؛ سؤالات را جواب میدادند. البته سالها بعد دیدم که من چه سؤالات سطح پایین و ابتداییای از ایشان داشتم و ایشان هم با کمال تواضع پاسخ میدادند و حتی درب منزلشان که میرفتم، خودشان در را باز میکردند و بیرون که میآمدم تا دمِ در هم دنبال بنده میآمدند؛ مثل آنکه یک سؤالات عمیقی از ایشان شده است. چنین شخصیتی در برابر یک جوان 22، 23 ساله به این صورت برخورد میکردند. حتی اگر فلان دانشمند هم از فرانسه میآمدند با ایشان هم همان برخورد را داشتند که با من تازهوارد و تازهکار.
به همین صورت، به همین شکل و به همین ترتیب مرحوم جناب آقای پهلوانی تهرانی با افراد تازهوارد رفتار میکردند؛ کما اینکه جلسه اول که من خدمت ایشان رسیدم، طبق معمول خودشان در را باز کردند، نشستیم و سؤالاتی که میکردم، چه ابتدایی و چه عمیق، پاسخ میدادند و مرا به جای دیگری ارجاع ندادند که مثلاً برو مقدمات را نزد فلانی بگذران بعداً بیا اینجا! همان برخوردی را که با یک فرد در حال پیشرفت و پیشرفته داشتند، با بنده هم داشتند. بالطبع با افراد تازهوارد و تازهکار هم عموماً همین برخوردشان بود. البته در این اواخر که کسالت جسمی داشتند، به حرفها گوش میکردند و راهنمایی میکردند ولی وقت نمیکردند جلسه طولانی بگذارند که بخواهند توضیحات زیاد بدهند، به این شکل نبود، اما میپذیرفتند و خیلی هم خوشاخلاق و با برخورد خیلی خوب.
من برای فوق لیسانس باید پایاننامهای مینوشتم. از یکی از آقایان که در اخلاق نظری هستند تلفنی خواهش کردم که خدمت ایشان برسم، راجع به پایاننامه فوق لیسانس یک سؤالاتی از ایشان بپرسم و راهنمایی بخواهم. ایشان فرمودند که شما میتوانید این مسائل جزئی را از دیگران هم بپرسید من یک مقداری وقتم پر هست. به سادگی تفاوت اخلاق عملی و نظری را میتوانید مشاهده کنید، ضمن اینکه این آقا هم خیلی فرد خوب و متشرع، و مفید است به حال جامعه، ولی به بنده راحت گفتند که میتوانید این جزئیات را با دیگران مطرح کنید. در صورتی که برای من جزئی نبود، موضوع پایاننامه فوق لیسانس سطح پایین نبود که بخواهم ارجاع شوم به دیگری. اما مرحوم علامه و مرحوم آقای پهلوانی تهرانی هر دو خیلی متواضع، با افراد تازهوارد و تازهکار چنان برخورد میکردند که فرد خودبهخود به آدم مجذوب میشد و ادامه میداد. کسی که با ایشان ارتباط برقرار میکرد دیگر تا آخر میرفت.
ارادت استاد به امام خمینی و مقام معظم رهبری
لطفاً در خصوص رابطه و نسبت ایشان با انقلاب اسلامی هم توضیحاتی بفرمایید.
ایشان کمتر از خانه بیرون میآمدند، اما با پیگیری اخبار و شنیدن وضعیت مردم، بسیار نگران بودند. خصوصاً از جهت مالی، برای مردم اظهار نگرانی میکردند، گاه هم پیغامهایی برای بعضی از مسئولین میدادند. ضمن اینکه انقلاب را قبول داشتند، ارادتی خاص به مرحوم حضرت امام خمینی داشتند و همچنین رهبر معظم انقلاب، جناب آقای خامنهای؛ ظاهراً یک علاقه متقابلی بین این دو نفر بود که گاهی دیدارهایی هم داشتند؛ ولی در عین حال از وضعیت اقتصادی مردم خیلی راضی نبودند و گاه هم یک انتقادات و گلههایی داشتند.
در خصوص نحوه نگرش ایشان به مرحوم امام خمینی، به این صورت بود که زمانی من در کار قضایی بودم، یک جوان در شهرستانی مدعی شده بود که امام زمان؟عج؟ را دیده است و ارتباط دارد و چند نفر را هم به دنبال خودش راه انداخته بود که به تهران بروند و به جماران و خدمت امام برسند. حالا به خاطر سر و صدایی که ایجاد کرده بودند و عده زیادی را به دنبال خودشان راه انداخته بودند و حتی بعضی مدعی بودند که ایشان رفته بیمارستان و دست به محل جراحت برخی کشیده و بیمار خوب شده است، حتی دیدارهایی هم با برخی از مسئولین در شهرستان و استان مربوطه داشتند. تهران که آمده بودند، آنها را برای تحقیقات در اختیار بنده گذاشته بودند. تحقیقاتی کردیم و متوجه شدیم که مسئله سیاسی آنچنانی نیست، یک تصوری دارند و این هم جرم نیست و رهایشان کردند. بعد که به قم آمدم و خدمت مرحوم پهلوانی رسیدیم، در یک جلسه در میان خبرها این موضوع را خدمت ایشان عرض کردم که فردی بود که به اتفاق دیگران آمده بود و مدعی بود که پیغامی از حضرت ولی عصر؟عج؟ برای امام خمینی دارد و باید به ایشان برساند. ایشان با این عبارت که «اگر امام زمان؟عج؟ پیغامی برای آقای خمینی داشته باشند، خودشان مستقیماً میدهند و نیازی به واسطه نیست»، خواستند که نحوه فکر و توجهشان را به مرحوم امام برسانند؛ که خود ایشان اگر ارتباطی باشد، مستقیماً دارند.
ارادت خاصی داشتند نسبت به مرحوم امام و همچنین به جناب آقای خامنهای به خاطر زهدی که دارند و تقوایی که دارند، خصوصاً قید میکردند که «اهل معنا هستند و زاهد هستند و دنبال امورات دنیایی نیستند.». به هر صورت اگر کاری هم از دستشان برمیآمد، در حد خودشان، برای افراد معمولی و مردم انجام میدادند؛ ضمن اینکه احترام خاصی هم نسبت به هر کس، در هر رتبه و مقام و وضعیتی که بود، داشتند.
احترام و حسن ظن نسبت به مردم
تقریباً به طور مرتب میفرمودند که: «یکبار من خدمت مرحوم علامه خواهش کردم برای درس اخلاق میخواهم خدمت شما برسم، ایشان فرمودند که اخلاق درس نیست، اخلاق عمل است.». مرحوم آیت الله پهلوانی هم گهگاه میفرمودند که: «عرفان و توحید به سواد نیست، به صفاست و شما بعضی وقتها اگر حرم حضرت معصومه؟س؟ مشرف میشوید، ببینید که بعضی از علما به چه نحو از کنار ضریح میگذرند و بعضی دیگر که از روستا آمدهاند و سوادی هم ندارند یا حتی کسی هست که محاسنش را هم تراشیده است، سر روی ضریح گذاشته، اشک میریزد و گریه میکند، این صفا را باید از اینها یاد گرفت؛ این مسائل اخلاقی و توحیدی سواد نمیخواهد و صفا میخواهد.». این صفا را در اکثریت مردم به این صورت میفرمودند که مشاهده کنید، ببینید و حتی یاد بگیرید.
من بعد از مدتی که خدمت ایشان میرسیدم، به خاطر دستورات بود یا توجهاتی که میدادند، نسبت به مشکلاتی که در زندگی بود کمکم بیاهمیت شدم؛ یعنی چیزی را به عنوان مشکل دیگر نمیدیدم. بیپولی را مشکل نمیدانستم، آن را یک وضعیتی میدانستم که هست به هر حال، یک مشکل و مسئلهای که باید راجع به آن چارهاندیشی کنم یا به تکاپو بیفتم، این طور نمیدیدم. وقتی این حالت در من ایجاد شد، بعداً دیدم نسبت به افرادی که میآیند با یک آب و تابی از مشکلات خودشان تعریف میکنند، در دم خندهام میگیرد. چون این را مشکلی نمیدیدم که انسان آنقدر برایش جزع و فزع کند. خدمت ایشان یک روز گفتم که یک چنین حالتی دارم؛ یک نفر دارد از مشکلاتش میگوید، نه اینکه بخواهم مسخره کنم، ولی این موضوعی را که او دارد با حرارت تعریف میکند و انگار خیلی لاعلاج مانده است، اصلاً مشکلی نمیبینم، آن را چیزی نمیدانم که به خاطرش بخواهد خودش را اذیت کند؛ لذا یک مقداری انگار حالت خنده به من دست میدهد و گاهی اوقات هم در ظاهرم نشان داده میشود. ایشان توصیه میفرمودند که این حالت خوب است، اما بسیار مراقب باش که حالتی که به خودت میگیری و به تو دست میدهد، اهانت به افراد نباشد، اهانت به آن فردی که داری موضوعش را میبینی، نباشد.
لذا مبنای فکری ایشان در خصوص برخورد با مردم و اجتماع، احترام به این افراد و اشخاص بود و گاهی اوقات یاد میکردند از افرادی که دروس حوزوی و امثالهم را هم به آن صورت نخواندهاند اما سرمشق بسیاری برای زندگی شدهاند. اسم میبردند از افرادی که خیاط بودهاند، کاسب بودهاند، ایشان در تهران گهگاه مأنوس بودهاند با این افراد و با آنها رفت و آمد داشتهاند[2]. خودشان هم همین رویه را داشتند، با توده مردم مأنوس بودند. جدای از آنکه اگر دقت بیشتری شود که جز خوبی نمیبینند، این افراد جز حُسن نمیبینند و بدی را اصلاً مشاهده نمیکنند، چیزی را به عنوان بد نمیدانند و مردم هم از مخلوقات خوب خدا هستند و اگر نقصی را به نظر ما دارند، این به نظر ما هست، هر کسی برای خودش موقعیت و شأنی دارد که باید رعایت شود و اگر مردم دارای -به قول خودمان- مشکلی هستند باید در صدد رفعش کوشید. هرچند ما نمیتوانیم بگوییم حالا چون این به نظر ما مشکل نیست، به نظر او هم مشکل نباشد. همیشه اظهار دلسوزی نسبت به افراد داشتند. نه آنکه حالا بگوییم گوشه خانه نشستهاند و افرادی میآیند و میروند و ایشان فقط به درس و بحث میپردازند، به هیچ وجه اینطور نبود و گاهی حتی اخبار را هم به ما متذکر میشدند که اخبار را دیدهاید؟ چنین مسئلهای بود، چنین چیزی بود و توضیحاتی میدادند و آرزوی رفعش را هم داشتند و با مکاتبه، با پیغام دادن به مسئولین در صدد رفعش هم برمیآمدند.
ضمن آنکه نظام را قبول داشتند و با بسیاری از آقایان هم در ارتباط بودند، بعضی از آقایان هم به طور خصوصی خدمت ایشان میرسیدند برای راهنمایی شدن، برای موعظه، برای تذکر. بعضیها را حتی خود من به خدمت ایشان میبردم، [آنها] از من میخواستند که خدمت ایشان برسند. در میان میگذاشتیم با ایشان، هماهنگ میشد و زمانی تعیین میشد و به اتفاق خدمت ایشان میرسیدیم. ایشان هم با توجه به مسئولیتی که آن فرد داشت، موعظه و تذکرات لازم را میدادند و مسلماً مؤثر بود، یعنی آن افراد بعد از جلسه که بیرون میآمدیم و در بازار که به سمت خیابان و ماشین میرفتیم، صحبت که میشد اصلاً رفتن آنها با برگشت آنها فرق میکرد و دارای یک حالت بهتری بودند. گاهی هم که تلفنی صحبتی با همدیگر داشتیم، ذکر میکردند که این جلسات مؤثر بوده است.
حتی خود بنده که مدتها در کار قضایی بودم، فکر میکنم همین رفت و آمد و ارتباط با ایشان، صرف نظر از آنکه به دستورات ایشان در خصوص پیشرفت در سیر و سلوک عمل کرده باشم یا نه، همین ارتباط با ایشان سبب شده بود که خود به خود خودم را کنترل کنم و مراقبهای داشته باشم و تا حدودی در انجام کارم بحمدالله موفق بودم، آنطور که بعضی از دوستان گفتند و تأیید کردند.
همین موضوع را که شروع کردید سؤال بعدی من بود؛ اینکه ارتباط شما با مرحوم علامه و مرحوم استاد پهلوانی چقدر در حل و فصل مشکلاتی که در زندگی بوده است و در انتخابهایی که در موقعیتهای گوناگون داشتهاید نقش داشته؟
بنده قبل از ازدواج خدمت مرحوم علامه رسیدم و در اوایل اردیبهشت سال 60 ازدواج کردم، که در اواسطش خدمت مرحوم آقای پهلوانی رسیدم. توصیه ایشان برای شروع زندگی طوری بود که از همان ابتدا، ما را به ملایمت در رفتار با خانواده و برخورد با زن و خصوصاً پدر و مادر توصیه میکردند؛ مادر را زیاد توصیه داشتند و خانواده را تأکید میکردند. تقارن خوبی بود ازدواج من با آشنایی با مرحوم پهلوانی تهرانی که سبب شد مقدار زیادی موفق باشم. درباره افرادی هم که در بیرون برای خدمت به مردم فعالیت زیادی داشتند اما از خانواده غافل میشدند، ایشان میفرمودند - البته با یک مقداری لبخند و حالت راحتی - که: «فلانی شعار میدهد که من میخواهم از مستضعفین حمایت کنم، کمک کنم. اولین مستضعف در خانهات است، خانمت است، زنت است، چقدر به او رسیدی؟ چقدر به او اعتنا میکنی؟». توصیه میکردند که آدم اگر میخواهد در اجتماع شروع کند، باید از خودش و خانوادهاش شروع کند، وقتی توانست آنها را درست کند و با آنها درست بود، میتواند در اجتماع هم موفق باشد. کسی که هنوز نمیداند در خانواده خودش باید چطور رفتار کند، در اجتماع اثر و فایدهای نمیتواند داشته باشد. ممکن است مسئولیتی را هم داشته باشد، اما نمیتواند موفق باشد. لذا خیلی توصیه به رعایت حقوق خانواده، اعضای خانواده و پدر و مادر میکردند.
حتی من برخوردشان با مرحوم مادرشان را دیده بودم که چقدر مهربان بودند. نه اینکه حالا استادی هستند و دارای عنوانی و افرادی بالا و پایین خدمت ایشان میرسند، نه! در برخورد با مادر، مثل یک جوانی که خدمت مادر مسنّش رسیده است و میخواهد گوش به فرمان مادر باشد، به این صورت عمل میکردند. مراسمی بود که ما افتخار داشتیم حضور داشته باشیم - چون گاهی اوقات دعوت میکردند ما را در مراسم خانوادگیشان و ما هم خدمتشان میرسیدیم -. حقوق و احترام به خانواده را خیلی رعایت میکردند، حالا اعم از مادر و همسر، اینها خیلی مؤثّر بوده در زندگی. برای خود من، بعدها دیدم رفقا و همکارانی داشتهام که در مسائل کاری و قضایی دچار مشکلاتی شدند و من مصون ماندهام، صرفاً به خاطر ارتباط با ایشان بوده است. هرچند در مسائل سیر و سلوکی آنچنان پیشرفتی که مورد توقّع حاجآقا و یا خودم بود، به علت همت کمی که داشتم، نرسیدم.
درباره کتاب جمال آفتاب؛ آنچه شما را یه یاد خداوند میاندازد، از همان استفاده کنید!
از آنجا که شما خدمت مرحوم علامه هم رسیدهاید و ممکن است خیلی چیزها را در نوع نگاهشان به حافظ مستقیماً از ایشان شنیده باشید بفرمایید و همچنین اگر در تدوین کتاب جمال آفتاب نقشی داشتهاید یا از محتوای آن اطلاع خاصی دارید لطفا بفرمایید.
خیر بنده از مرحوم علامه چیزی نشنیدهام. من جلسات زیادی خدمت مرحوم علامه نبودم؛ یعنی تعداد جلسات زیادی نبوده. یک صحبتهای کلیای را در مورد اخلاق داشتیم و اینکه دستورات خاصی ایشان به من بدهند. ولی چون حالشان خیلی مساعد نبود، از ایشان درخواست کردم کسی را معرفی کنند که ایشان هم استاد پهلوانی را معرفی فرمودند. البته به اتفاق یک نفر دیگر، هر دو را اسم بردند ولی فرمودند که آن آقا به پای ایشان نمیرسد.
گاهی که استاد پهلوانی برای ماه مبارک رمضان و یا بعضی ایام دیگر دستورات عمومی میدادند، برخی مواقع احساس میکردند که ما میخواهیم بگوییم مثلاً حالا هر شب جمعه دعای کمیل خواندن به این بلندی شاید از حوصله کسی خارج باشد و...، ایشان سعی میکردند که بگویند نیاز نیست که حتماً دعای کمیل، دعای سمات و دیگر دعاها از اول تا آخر سریع خوانده شود و وقت هم زیاد ببرد؛ ممکن است شما چند جمله از آن دعا را فقط تکرار کنید و با توجه به معنا و مفهوم بخوانید، حتی گاهی اوقات شاید حوصله قرآن خواندن را نداشته باشید اما از خواندن دو بیت شعر، یک حالی در آن زمان به شما دست میدهد، بروید شعر بخوانید[3]. مهم این است که توجه پیدا کنید به درون و به معرفت و به خداوند. چیزی که شما را به یاد خداوند میاندازد که همان ذکر است، این ذکر نه انحصاراً در قرآن باشد و در ادعیه، اشعار هم در بعضیها و در بعضی حالات میتواند خیلی مؤثر باشد. در میان شعرا هم، افراد و شعرایی که اشعار عرفانی و توحیدی داشتند بیشتر مورد نظر ایشان بودند.
آن هنگام که ما خدمت ایشان میرسیدیم، همان جلسات اول در سال 60، شرح حافظ را شروع کردند و اولین غزلیات را هم آنجا خواندیم و بعد ادامه پیدا میکرد. این اشعار را که شرح میفرمودند، میگفتند: «مرحوم علامه، در جلسهای که با ایشان داشتیم، اینطور میفرمودند.». حتی جمال آفتاب را به اقتباس از نظریات مرحوم علامه نوشتهاند، تأکید داشتند که اشعار حافظ با خود اشعار حافظ تفسیر شود و به همین صورت هم عمل کردند.همانطور که علامه در تفسیر المیزان آیات را با آیات دیگر تفسیر کردند و استفاده کردند و کمتر چیزی را از بیرون وارد و داخل کردند، برای شرح غزلیات حافظ هم ایشان اینطور عمل کردند که با اشعار دیگر، یک شعری را توضیح دهند و تفسیر کنند و برای افراد قابل فهم کنند.
روش ایشان و اهمیتی که ایشان در برخورد با شعر، شعرا، دعا و قرآن داشتند به طور کلی اینطور بود که آن چیزی که شما را متوجه خداوند میکند و در آن حالات پیش میبرد، از همان استفاده کنید. ضمن آنکه این راه را باید از طریق رعایت مسائل شرعی رفت، یعنی طریقت یک چیزی است که باید با مد نظر قرار دادن شریعت باشد. بسیاری از افراد ممکن است - از بعضی از مرتاضهای هندی یا افراد دیگری که زیاد اسم میبردند - که به یک قدرتهایی دست پیدا کرده باشند، ولی آن قدرتها را همانطور که در اول عرایضم خدمت شما گفتم، به عنوان کرامت پیدا میکنند، اینطور نیست که با توحید یکی باشد. آن توحید وقتی خالص است و وقتی بهواقع کسی به توحید دسترسی پیدا میکند و وقتی به وحدت میرسد که از طریق شرع بگذرد. مبنایش این بود که آن راه و روشهایی که شرع در آن لحاظ شده باشد و منافی با شرع نباشد، باید طی کرد و رسید که آدم بداند سالم رسیده است و درست رسیده است، بدون زوائد و بدون خطا.
کتابهایی که معرّفی میفرمودند در راستای حالات افراد بود!
آیا از میان آثار آقای پهلوانی کتاب خاصی بوده که خودتان مطالعه کرده باشید؟ یا ضمن آنکه در بحث حاجآقا شرکت میکردید و مباحث کتاب خاصی بوده که برای شما چشمگیر بوده باشد؟
بنده پیش از آنکه خدمت مرحوم علامه برسم، آن علتی که سبب شد من به این مسائل علاقهمند شوم، شعر بود. اشعار مولانا بود و همینطور البته حافظ را هم میخواندم، اما آن موقع برداشت آنچنان عمیقی نمیتوانستم داشته باشم. فقط میدانستم که یک چیزی هست. حالا این چه هست؟ این را میخواستم بروم که توضیح بدهند و راهنمایی کنند. به همین خاطر وقتی که غزل اول حافظ را - زمانی که خدمت ایشان بودیم - توضیح دادند، دیدم اصلاً منافاتی با قرآن، احادیث، روایت، شرع و دین ندارد و همان چیزی است - با توضیحاتی که ایشان میدهند - که من دنبالش هستم و ادامه دادم.
اشعار شعرای دیگر را هم به همین مناسبت و با همین طرز فکر و همین نوع تفسیر گهگاه میخواندند و خود ایشان توضیح میدادند. گاه توصیه میکردند که دیوان صائب را شما بخوانید. یک زمانی رسید به بنده فرمودند که شما بهتر است فعلاً اشعار ملا محسن فیض کاشانی را بخوانید. با توجه به حالاتی که افراد داشتند یک دفعه ارجاع میدادند به یک دعا، به یک شعر، به یک نحوه شعر. گاهی اوقات خودشان - در یک جلسهای که داشتیم - اشعار باباطاهر را زمزمه میکردند. زمانی یک دستوراتی دادند که بنده انجام بدهم، همزمان مرا ارجاع دادند به مقدمه ترجیعبند مرحوم عراقی که آن را شما بخوانید.
لذا به شعر صرفاً با توجه به معانی و مفاهیمی که داشت توجه میکردند و به همین سبب، اغلب دیوانها و اشعار شعرایی که دارای چنین سبکی بودند را معرفی میفرمودند که گاهی در جلسه خوانده شود و یا خودمان شخصاً برویم و بخوانیم. کتابهایی که معرفی میفرمودند در راستای حالات افراد بود.
همچنین از بقیه آثار آیتالله پهلوانی نیز توضیحی بفرمایید؟
اسرار مقتل حضرت سیدالشهدا{علیه السلام} که نوشتهاند. پیشتر من از افرادی که منبر میرفتند و روضه میخواندند بر طبق معمول، چیزهایی شنیده بودم. اما هنگامی که ایشان این کتاب را تألیف کردند - که البته پیش از آنکه به چاپ برسد، جزوهها و دستنویسهایش را ما میخواندیم - حتی به سؤالاتی که راجع به قیام حضرت سیدالشهدا{علیه السلام} در ذهن جوانان و افراد بود هم پرداختند؛ مثلاً آنکه آیا حضرت میدانستند شهید میشوند یا نمیدانستند؟ اگر میدانستند، پس چرا رفتند؟ و اگر نمیدانستند، پس مگر نه اینکه امام هستند و ما میگوییم علم غیب دارند؟ و این چنین مسائل متضادی که ایشان توضیحات خیلی خوبی را [در این کتاب] داده بودند.
خود مقتل را هم با مقدمهای عرفانی و توحیدی شروع کرده بودند؛ راجعبه مقام نورانیّت حضرت امام حسین{علیه السلام} و خلقت ایشان توضیح دادند و شروع کردند تا پایان که همه اینها برای ما تازگی داشت. یکی از بزرگوارانی که اهل منبر هستند و بسیاری ایشان را دعوت میکنند - که ما به اتفاق هم خدمت حاجآقا رسیدیم و از ارادتمندان جناب آقای پهلوانی شدند - ایشان اهل مطالعه، اهل منبر، و بسیار مشهور هستند، خدمتشان عرض کردیم که شما این کتاب شرح حدیث معراج را مطالعه کنید بد نیست. گفتند که حدیث معراج را من خواندهام، شرحش را هم خواندهام، کتاب عربی است و قطور اما چشم میخوانم. به نوعی عنوان کردند که یعنی من این اطلاعات را دارم. بعد از مدتی که من برایشان یک مجموعهای از کتابهای حاجآقا را بردم و مرا دیدند، گفتند که این شرح حدیث معراج را اگر کسی مسافرت برود، هیچ چیزی همراهش نباشد و تنها همین کتاب را ببرد و استفاده کند، کافی است. یعنی به جای هر سیاحتی، هر اوقاتی را پر میکند. آن شخصی که قبلاً اینطور استنباط میشد که هیچ نیازی به مطالعهای ندارد، چنان علاقهمند شده بود که این توصیه را میکرد که کفایت میکند کسی در سفر فقط این کتاب را همراه خود ببرد و استفاده کند.
اگر خاطره ای یا نکته ای دارید بفرمایید؟
ضمن بیست و دو-سه سال ارتباط و تماس با ایشان، طبعاً مسائل زیادی بوده. از آنجایی هم که برخی مواقع که کاری داشتند، لطف میکردند و به بنده میگفتند -البته بنده خودم اصرار داشتم که اگر کاری داشتند خدمت ایشان انجام دهم- لذا در همین رفتنها و آمدنها خاطرات زیادی هست؛ ما سعی میکردیم از این فرصتها به نفع خودمان استفاده کنیم؛ اما حالا آیا موفق بودیم یا نه، نمیدانم.
قبل از همین ماه مبارک رمضان، یعنی سی-چهل روز قبل از رحلتشان، در پایان یکی از جلسات بود که به بنده اشاره کردند که بنشینم. نشستیم و گفتند که این خانه را، خانواده میگویند قدیمی شده و پله هم زیاد دارد، برای شما مناسب نیست. به فلانی بگویید -یعنی بنده- که کسی را بیاورند قیمت کنند و اگر بشود، معاوضه شود با یک خانه کوچکتر در مکانی دیگر. [خانواده] به من اینطور گفتند، ولی من خودم از اینجا راضی هستم، من اینجا راحتم، اینجا زندگی کردم. جای دیگر کجا بروم در خانههای کوچک و تنگ و بدون روح؟ گفتم چشم من یک بررسی میکنم ولی حاجآقا اینجا که نباید به قیمتی باشد که بشود جای دیگری را تهیه کرد و معاوضه کرد. گفتند من میدانم ولی حالا خواستم گفته باشم، من اینجا راضی هستم.
یعنی تا همان لحظه آخر هم از وضعیت زندگی خودشان راضی و قانع بودند و گلهای از وضعیت خودشان به هیچ وجه نداشتند و هیچوقت من از ایشان گلهای نشنیدم و همیشه رضایت داشتند. گاهی از ما سؤال میشود که حالتان چطور است؟ و ما میگوییم الحمدلله. ولی ایشان غالباً میفرمودند الحمدلله علی کل حال. من هم اوایل به تبعیت از ایشان بدون آنکه دقیق رویش فکر بکنم میگفتم؛ ولی بعدها دیدیم که این معنای رضایت را میدهد که آدم در هر زمانی و در هر حالی، رضایت داشته باشد و خدا را شکر کند؛ نه صرف اینکه یک جایی یک چیزی به ما میرسد بگوییم الحمدلله ولی اگر یک چیزی را به ظاهر از دست دادیم نگوییم؛ چهبسا ممکن است به نفع ما باشد؛ لذا آنجا هم جای الحمدلله را دارد. ولی خلاصه این قید علی کل حال خیلی جالب بود که گاهی اوقات میفرمودند؛ یا شاید هم گاهی که در ذهن ما گلهای بود، این را اینطور القا میفرمودند که ما در هر حالی باید رضایت داشته باشیم و در دایره قسمت گله بیانصافی است[4] و همینطور عمل میکردند و نحوه زندگیشان هم به همین شکل بود.
یک شب بنده خوابی دیدم که با ایشان در مسیر رودخانهای، خلاف جهت آبِ رودخانه به سمت بالا میرفتیم. آب هم با شدت پایین میآمد و بعضی از افراد هم میدیدم که همراه آبِ رودخانه به سمت پایین میآمدند. من و ایشان به سمت بالا رفتیم و رسیدیم به سرچشمه و یک مقداری نشستیم و برگشتیم به سمت منزل ایشان. در کوچههای منزل ایشان بود که به ایشان عرض کردم که حاجآقا! الان دولت، دولت جمهوری اسلامی است، رهبرش هم یک فقیه است که ولایت دارد، ولایت بر انفس و اینها را که جای بحث دارد ما میگذاریم کنار، ولایت بر اموال و بیتالمال که دارد. اگر ایشان صلاح ببیند که کمکی به شما بکنند، که جای سؤال نیست! شما چرا امتناع میکنید یا گاهی رضایت به این کار نمیدهید؟ فرمودند من سفرهام به یک اندازهای باز شده که با همین درآمد یا هزینهای که هست [منطبق است]؛ اگر یک درآمد بیشتر و یا پول بیشتر به دستم برسد، این سفره را بازتر میکنم؛ ولی وقتی آن درآمدِ بیشتر قطع شود، دیگر آن سفره را نمیتوانم جمع کنم و باید از مکانها و کانالهای دیگری این هزینه تأمین شود که من اهل این چیزها نیستم. پس بگذار سفرهام به همین اندازهای که باز است باشد و نیازی هم به کسی و جایی ندارم.
این خوابی بود که بنده دیدم. چند روز بعد رفتم خدمت ایشان. جلسهای بود؛ قبل از همه رفته بودم. میخواستم خواب را تعریف کنم، ایشان با خنده فرمودند حالا شما به آقای فلانی - که یکی از مسئولین است - مینشینید برای من نقشه میریزید؟ گفتم که چه نقشهای حاجآقا؟ من از چیزی خبر ندارم. گفتند چرا دو-سه روز پیش ایشان آمده و یک پاکتی هم همراه خود آورده. میگویم این چیست؟ میگویند این را مقام معظم رهبری دادند[5]. گفتم حالا چه هست؟ گفتند که ظاهراً داخلش پول باید باشد. البته آقای خامنهای تأکید فرمودند که این پول از بیتالمال نیست، این پول شخصی خودم هست که دارم به شما میدهم. گفتند من یک فکری کردم و جواب ایشان را دادم. گفتم حاجآقا چه جوابی دادید؟ اجازه بدهید من خوابی که دیدم را بگویم. خواب را برایشان تعریف کردم. گفتند همین جوابی که در خواب به شما دادم در بیداری هم به آقای فلانی گفتم که سفره من به همین اندازه که باز شده کافی است و پول را و بسته را قبول نکردم و برگرداندم. [بعد فرمودند] ولی حالا آقای لطیف من فکر میکنم که شاید یک نامهای، دستخطی از آقای خامنهای در این پاکت بوده، من باز نکردم ببینم. شاید من همینطور برگرداندم حمل بر بیادبی شود. نمیدانم یعنی این درست بود به این صورت؟ شاید بهتر بود پاکت را باز میکردم و اگر نامهای بود میخواندم و بعد پول را بر میگرداندم. با این وجود اما منتظر پاسخ بنده نشدند و با لبخند گفتند: ولش کن اشکالی ندارد. و بحث را عوض کردند و به مطلب دیگری که خدمت ایشان رسیده بودیم پرداختند و کلاس شروع شد.
برخوردهای اینچنینی همه ناشی از این بود که واقعاً خودشان را بینیاز میدیدند. ممکن بود دیگران، آن دوستِ ما، ایشان را در وضعیت مالی به گونهای میدیدند که نیاز به پول دارند، اما خودشان دارای یک حالت غناء بودند و بینیاز از این چیزها. در توضیحاتی که میدادند، میفرمودند که اگر کسی پولدار باشد و سرمایهای داشته باشد ولی چشمش به دست دیگران باشد، دنبال مال مردم باشد، آن نیازمند است، فقیر است. اما اگر کسی به ظاهر چیزی هم نداشته باشد ولی دنبال مال کسی هم نباشد و جیب برای مال مردم ندوزد، او بینیاز است. نیاز باید فقط به خداوند باشد و هرچه مقدر باشد، میرسد. این برخوردهای عملی را که ما میدیدیم، آن توضیحات هم به صورت شفاهی یک مقداری چاشنی میشد؛ اما در عمل خیلی مؤثر بودند برای خیلی از افراد.
انشاءالله که از این افراد باز هم در گوشه و کنار جامعه باشند، خصوصاً جوانها به این افراد دسترسی داشته باشند و آشنا و مأنوس شوند و رفت و آمد داشته باشند. همین رفت و آمد و مُجالست با این آقایان، تأثیر عملی و طبیعی خودش را میگذارد و هرچه زودتر و در سنین پایینتر شروع شود، این تأثیرات عمیقتر است؛ چرا که افراد وقتی که به سن بالا برسند، بعضی از خصوصیات برایشان جایگزین میشود و کنار گذاشتن یا تغییر آن اخلاق و خصوصیات هم مشکل میشود. در عنفوان جوانی و اوایل سن بلوغ - خود ایشان هم اینطور نظری داشتند - قبل از اینکه تعلقات به جاهای دیگر زیاد بشود، افراد اگر دنبال این معانی باشند، راحتتر به نتیجه میرسند؛ تا افرادی که دیگر یکسری از خصوصیات و اخلاقیات در آنها نهادینه و ملکه شده؛دست برداشتن از آنها خیلی برایشان مشکل میشود.
آدمی که مسئولیت ندارد، مجاهده هم ندارد!
گاهی اوقات برای مبارزه با نفس و نحوه فکر - و عملی هم که اشاره فرمودید در مورد سؤال شما - به این صورت بود که بسیاری در زمانهای قدیم توصیه میکردند که افراد بروند و در یک گوشهای بنشینند، بیابانی، چلهنشینیای، چادرنشینیای داشته باشند تا به یک مقامی، موقعیتی و حالت معنویای برسند؛ اما ایشان میفرمودند که این روحیات بر اثر مجاهدات و ریاضات به دست میآید و مجاهده هم وقتی که آدم یک کناری نشسته و با مقام و مسئولیت و پول سر و کاری ندارد، مجاهدهای ندارد؛ خطری او را تهدید نمیکند که بخواهد مجاهدهای داشته باشد. یک فرد باید برود در کارهای اجتماعی مشغول شود و در ضمن آن بتواند خودش را حفظ کند و نگه دارد، که سخت است و آن سختی و مجاهده است که پاسخهای خیلی خوبی میدهد و نتایج خیلی خوبی دارد. ضمن اینکه افراد قبل از آنکه به مراحل بالاتر اجتماعی و مسئولیتهای مهمتر برسند، باید زمینههایی را داشته باشند برای کنترل خودشان که از راه خارج نشوند.
افراد متعددی بودند که خدمت ایشان رسیدند و یک معانی بالاتر و عمیقتر و چیزهایی را درک کردند که شنیدن آنها هم خیلی مناسب و خوب هست و «هر کسی از ظن خود شد یار من». ما هم یک سهم کوچکی داشتیم. دیدن ایشان برای ما خیلی لذتبخش بود. گاهی مسافرت میرفتم، فقط برای دیدن ایشان خیلی عجله داشتم که برگردم و برسم به جلسات ایشان و دیدنشان. گاهی اوقات شاید اصلاً حواسم به مطالبی که دوستان از روی مجلهای، کتابی میخواندند خیلی نبود، فقط به خودشان نگاه میکردم و ایشان هم گاهی اوقات نگاه میکردند. گاهی اوقات احساس میکردم صدای ایشان، انگار تُن صدایشان و نحوهاش اصلاً انگار صدای خود من است، بعد از جلسه عرض میکردم خدمتشان حالا شما صحبت میکردید فکر کردم خودم صحبت میکنم، انگار تُن صدای شما، انگار دارم صدای خودم را میشنوم از یک ضبط. بعد میفرمودند این اتحاد شاگرد و استاد است؛ البته شاگرد نمیگفتند، میگفتند اتحاد دو نفر هست با هم.
ارادت زیادی بنده و افرادی که خدمت ایشان میرسیدند به ایشان داشتیم. البته در مراسم دفن و کفن و اینها خیلی شاید افراد عکسالعمل آنچنانی نشان نمیدادند. چنین افرادی بودند و حضور داشتند، افرادی اینطور اما خود ایشان نقل میفرمودند که یکی از بزرگان وقتی میخواستند وفات کنند، به شاگردانشان گفتند فلان روز من وفات میکنم، شبش شما جمع شوید، آن کسی که وضع مالی بهتری دارد سور و ساتی را تهیه کند و بخورید و شاد باشید. ایشان هم یک چنین فکری داشتند. ولی به هر حال از نظر عُرفی ایجاب نمیکند که در جلسه ختم ایشان آدم لبخند بزند؛ به این معنا که ایشان الان در چه وضعیت خوبی است. ولی خوب متأسفانه در ظاهر اینچنین است که آدم باید ناراحت باشد. ناراحتی افراد اظهار کردن و ابراز کردن و از خودشان نشان دادن صرفاً به خاطر این است که ایشان را از دست دادهاند و ناراحت به حال خودشان هستند. پیش از رحلت، ایشان بارها صحبت میکردند و میفرمودند که از یک عالَمی به عالَم دیگر رفتن راحت شدن است. در این قضایا دیگر استاد بودند و رسیده بودند؛ نه اینکه صرفاً از جهت نظری بخواهند یک مطلبی را بگویند. راجع به فوتشان، زمانش و نحوه در قبر گذاشتن، ایشان صحبتهایی داشتند با افراد که پیدا بود که میدانستند که به چه شکل هست و چه زمانی موعدش هست.
در ماه مبارک رمضان لطف کردند و عنایت داشتند و به منزل ما آمدند. البته پیشتر هم آمده بودند چند سال قبل، ولی دوباره ماه مبارک آمدند. بنده خیلی خوشحال شدم و در ضمن یک نگرانی و ناراحتی هم داشتم. خوشحال از اینکه ایشان تشریف آوردند، منت گذاشتند که ما در خدمتشان باشیم، نگرانی از اینکه نکند ایشان برای خداحافظی آمدند. موقعی که ایشان تشریف آوردند، فرمودند که این برای خداحافظی نیست. حالا یا برای اینکه ما زیاد نگران نباشیم یا ناراحت نشویم اینطور گفتند. در حالی که با توجه به مشغله و وضعیت جسمیای که داشتند، و مشکلاتی که بود و باید با ویلچر ایشان را از این پلهها بالا و پایین میبردند، با این وضع بر خودشان اینطور لازم دیده بودند که به دیدن بعضی از دوستان بروند؛ در صورتی که اگر میفرمودند و اشاره میکردند، هر کس از هر جایی خدمت ایشان میرسید. اینها نکات و مسائل خیلی مهمی است که عرض کردم نیاز به اینکه کسی برود کتابی بخواند، کتابی که ایشان نوشته باشد بخوانیم، یاد بگیریم، حفظ کنیم و بعداً بخواهیم عمل کنیم یا نه، احتیاجی به اینها ندارد. همه این بیست و دو سه سالی که خدمت ایشان میرسیدیم، غیر از ماه مبارک رمضان که تعطیل بود و اوایل ماه محرم - تا دهه اول تعطیل بود- ما خدمت ایشان میرسیدیم، نکات بسیار زیادی بود که امیدواریم حتی مختصری از آنها را خود ما هم عمل کنیم. در مراقبهای که به افراد میدادند حتی ترک مکروهات را و عمل به مستحبات را داشتند و خودشان هم معمولاً وقتی دستور میدادند که یک چنین ذکری را بگویید و یک چنین عملی را انجام بدهید، برای اینکه در ذهن بعضیها نیاید که خودشان میگویند و نمیدانند که چقدر سخت است که آدم انجام بدهد، تأکید میکردند که خودم هم انجام دادم و من خودم هم انجام میدهم.
بعد از رحلتشان، من فکر میکنم که سایه و عنایت این افراد باز شامل حال افرادی که با آنها در ارتباط بودهاند هست. چنانکه خود من چندی بعد از مدتی خدمت ایشان رسیده بودم و دستوراتی ایشان میدادند، گاهی که مشکلی بود و مشکلی داشتم و فکر میکردم به آن، گاهی شب که میشد، مرحوم علامه را در خواب میدیدم و در خواب دستور میدادند و یا توصیهای میکردند. با مرحوم آقای پهلوانی در میان میگذاشتم که یک شب مرحوم علامه را در خواب دیدم، ایشان گفتند که حالا اینها به ظاهر مردهاند ولی مراقب اعمال و رفتار شما هستند.
[1]. تا پایان مصاحبه در این خصوص توضیحی داده نمیشود.
[2]. چنانکه در مصاحبه آیتالله تحریری نیز آمده است، ایشان به جلسات مرحوم رجبعلی خیاط رفت و آمدی داشتهاند. خود ایشان نیز در کتاب پاسداران حریم عشق به این ملاقات اشاره کردهاند. (ن.ک: مصاحبه حجتالاسلام تحریری)
[3]. در اینجا مقصود بیان این حقیقت مهم است که حال سالک دلیل سالک است. حالی که دست میدهد، فرصتی است که باید آن را مغتنم شمرد و در این مسیر سالک باید از بالفعلترین ابزارها برای توجه پیدا کردن استفاده کند. گاه این نزدیکترین و بالفعلترین وسیله، دعا و مناجاتهای مأثور است و گاه ممکن است بیت شعری باشد که مذکّر است. بنابراین مطلبی که جناب آقای لطیف بیان میکنند تعارضی با دستور انس با قرآن ندارد. انس با قرآن از آن جهت که دستور است میباید رعایت شود؛ ولو سالک حال آن را نداشته باشد. چنانکه مرحوم سعادتپرور در خصوص نماز شب که از دستورات سلوکی برای سالک در تمام مراتب سلوک است، میفرمودند در خواندن نماز شب نباید متوقف بر حال بود. سایر دستورات دائمی نیز همین وضع را دارند. «به یاد دارم روزی به مرحوم آیتالله پهلوانی عرض کردم: آقا یک وقت انسان، سحر برای نماز شب بیدار میشود؛ ولی برای نماز شب حال ندارد؛ چه کنیم؟ ایشان فرمودند: برای نماز شب کاری با حال نداشته باش؛ هر طور راحتی بخوان؛ یا حمد خالی، یا سوره و قنوت؛ فقط سعی کن ترک نشود، تا ملکه شود؛ آن موقع حال هم میآید. سعی کن نیمساعت قبل از اذان صبح بیدار شوی و بس است و نیازی نیست فشار به خودت بیاوری. سعی کن با نشاط انجام بدی». (سلوک سعادت: ص157) بنابراین غرض از این بیان ترک دستور انس با قرآن به خاطر نبودن حال نیست؛ بلکه اصل مطلب آن است که سالک میباید از اموری که او را به توجهات توحیدی دلالت میکنند بهره برد؛ ولو آن امور اشعار باشند. چنانکه در سیره اولیاء الهی نیز بهرهگیری از اشعار نغز عرفانی معمول و متداول بوده است؛ چنانکه نقل شده است مرحوم میرزا جوادآقا ملکی تبریزی با آن حال خوشی که در فرائض و نوافل خود داشتند، در قنوت نمازشان این بیت را به دل و زبان خود جاری میفرمودند که:
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را به جام باده گلگون خراب کن
همچنین حضرت آیتالله حسنزاده آملی در ضمن شرح دیدارشان با مرحوم حاج آقا سیدحسین فاطمی قمی چنین مینویسند: «عرض کردم از مرحوم آقای ملکی دستورالعملی به ما مرحمت بفرمایید. گفت: او خودش دستورالعمل بود؛ شب که میشد دیوانه میشد و در صحن خانه دیوانهوار قدم میزد و مترنم بود که:
گر بشکافند سراپای من
جز تو نیابند در اعضای من
(ن.ک: مقام معظم رهبری. سخنرانی آغازین کنگره حافظ. به آدرس https://khl.ink/f/3972/ ن.ک: حسنزاده آملی. میرزا جوادآقا ملکی تبریزی: 76 و 81)
[4]. اشاره است به بیتی از حافظ:
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافی است
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
[5]. آقای نیازی نیز در مصاحبه خود همین واقعه را روایت میکنند؛ با این تفاوت که نامی از مقام معظم رهبری نمیآورند.