مصاحبه با استاد فیاض بخش پیرامون کتاب فروغ شهادت > فصل هشتم کتاب: علت اقدام به کشتن سیدالشهدا؟ع؟
تولی و تبری، کلید اصلی سیر سالک در نهضت عاشورا
مبحث دیگری که مرحوم استاد در فصل هشتم به آن پرداختهاند، جایگاه تولی و تبری در مبارزه با شیطان در سیر و سلوک است. در مورد تولی چون قبلاً زیاد با هم گفتگو کردهایم، دیگر اشاره نمیکنم. لذا بیشتر میخواهم در مورد تبری صحبت کنم. در بیانات و زیارات حضرت، مکرر به این مطلب اشاره شده است که امکان ندارد سالک در مسیر سلوک تبری از کفر نداشته باشد و بتواند قدم از قدم بردارد.
در فرهنگ قرآن نیز تبری از عمال ظلمه، تحت عنوان تبری از شیطان مطرح شده است؛ چون عمال ظلمه مظاهر شیطان هستند. مرحوم استاد این مطلب را تحت این عنوان مطرح کردهاند که چرا دشمنان حضرت با اینکه نسب و حسب و شخصیت والای امام را میشناختند، باز هم دست به خون امام آلودند؟ در مقاتل هست که خود حضرت این سؤال را از آنها میپرسند که شما که مرا میشناسید، مگر من حلالی را حرام یا حرامی را حلال کردهام؟ چرا به جنگ من آمدهاید؟
حتی وقتی شمر وارد گودال قتلگاه میشود، حضرت به او میگویند: میدانی من که هستم و پدرم مادرم و جدم چه کسانیاند؟ شمر با وقاحت تمام میگوید: بله، کاملاً میشناسم. خلاصه حضرت میفرمایند: چرا میخواهید مرا بکشید؟ آنها میگویند: «بَلْ نُقاتِلُکَ بُغْضاً مِنّا لاَبِیکَ» ما با تو دشمنی نداریم، بلکه چون با پدرت دشمنی داریم، تو را به جرم پدرت میکشیم. «وَ ما فَعَلَ بِأَشْیاخِنا یَوْمَ بَدْر وَ حُنَیْن»[1] به خاطر آنچه پدرت با بزرگان ما در بدر و حنین کرد.
پس از اینجا معلوم میشود کسانی که در زمرۀ سپاه یزید قرار گرفتند و به جایی رسیدند که دستشان به خون امام زمانشان آلوده شد، به خاطر این بود که تبری از دشمنان امام و تولی به امام و بیت امام نداشتند. ایشان موارد متعددی را در کتاب ذکر می کنند که تبری نداشتن چگونه کار انسان را به قتل امام زمان میکشاند که بنده دیگر عرض نمیکنم.
بنده یک نکته میخواهم اضافه کنم که حتی در زیارت عاشورا آنجا که زائر از خداوند مقام محمود را درخواست میکند، به چه وسیلهای میخواهد؟ میگوید: «بِمُوَالاَتِکُمْ وَ مُوَالاَةِ وَلِیِّکُمْ وَ بِالْبَرَاءَةِ مِنْ أَعْدَائِکُمْ» با تولی و تبری. یعنی گویی تولی و تبری به گونهای است که انسان را تا مقام محمود بالا میبرد و این خیلی ارزشمند است.
[1]- موسوعة کلمات الامام الحسین، ص: 492، معالى السبطین، ج 2، ص: 11.