مراقبات اخلاق توحیدی-جلد چهارم-بخش اول،مراقبه مرگ مطلق > روز بیستوپنجم: ویژگیهای مرگ > سنت الهی
روز بیستوپنجم: ویژگیهای مرگ > سنت الهی
آیه
اراده خداوند بر مرگ انسانها
<بَلْ مَتَّعْنَا هَؤُلَاءِ وَ آبَاءَهُمْ حَتَّى طَالَ عَلَیْهِمُ الْعُمُرُ أَفَلَا یَرَوْنَ أَنَّا نَأْتِی الْأَرْضَ نَنْقُصُهَا مِنْ أَطْرَافِهَا أَفَهُمُ الْغَالِبُونَ>[1]
«بلکه تنها ماییم که این مردم و پدران پیشینشان را متمتّع (به نعمتهاى دنیا) کردیم تا آنکه عمر دراز کردند؛ آیا مردم نمىبینند که ماییم که اراده کنیم و زمین (و اهلش) را از هر طرف (به مرگ و فنا) مىکاهیم، آیا این خلقِ (عاجز) میتوانند بر ما غلبه کنند؟»
روایت
مرگ تمام اقوام گذشته
«قالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ{علیه السلام}: وَ اعْلَمْ أَنَّ اللَّیْلَ وَ النَّهَارَ دَائِبَانِ فِی نَقْصِ الْأَعْمَارِ وَ إِنْفَادِ الْأَمْوَالِ وَ طَیِّ الْآجَالِ هَیْهَاتَ هَیْهَاتَ قَدْ صَبَّحَا عاداً وَ ثَمُودَ... وَ قُرُوناً بَیْنَ ذلِکَ کَثِیراً فَأَصْبَحُوا قَدْ وَرَدُوا عَلَى رَبِّهِمْ وَ قَدِمُوا عَلَى أَعْمَالِهِمْ وَ اللَّیْلُ وَ النَّهَارُ غَضَّانِ جَدِیدَانِ لَا یُبْلِیهِمَا مَا مَرَّا بِهِ یَسْتَعِدَّانِ لِمَنْ بَقِیَ بِمِثْلِ مَا أَصَابَا مَنْ مَضَى.»[2]
«أمیرالمؤمنین{علیه السلام} فرمود: بدان که شب و روز -که پیوسته به دنبال هم میگردند- با نهایت سعى و جدّیت مىکوشند تا عمرها را کوتاه کنند، اموال را فانى و خراب نمایند، اجلها را درنَوَردیده و آخرین نقطه آن را برسانند؛ هیهات! (افهام مردم غافل از این واقعیّت چقدر دور است!) روز و شب چقدر بر قوم عاد و ثمود... و طوائف کثیر دیگرى طلوع کرد، همه آنها را مرگ درگرفت، بر خداى خودشان وارد شدند و در مقابل اعمال خود قرار گرفتند. روز و شب پیوسته تر و تازه بوده و همه خرابىها، کهنگىها و مرضها و مرگهای دنیا، دائماً در مقابل روز و شب هستند، ولی هیچگاه کهنه نمىشوند؛ شب و روز پیوسته آمادهاند که آنچه را بر سر پیشینیان وارده کردهاند، بر مردم این روزگار نیز وارد کنند.»
کلام بزرگان
ابن طاووس{رحمة الله علیه}
در تسلیت و اندوهگسارى عارفان همین بس که مرگ از تدبیرهاى خداوند ارحمالرّاحمین و اکرمالأکرمین است و خداوند هیچگاه در تدبیر و کارسازى و مهربانى و عطوفتش بر نیکوکاران و حتّى بدکاران به ظلم و ستم متّهم نمىگردد. چنانچه برخى از مصلحتها و سعادتمندیهایى که در باطن مرگ نزدیکان است، براى بستگان مردگان آشکار مىشد، مسلّما میّت و بستگان وى از خداوند درخواست مىکردند که هرچه زودتر رخدادهاى ناگوار (مرگ) را بر دیگر چیزها مقدّم بدارد؛ و اگر نمىمردند و این مصلحتها و عنایتها به تأخیر مىافتاد، به خاطر بهدستآوردن آن عنایتها از گریهاى که هنگام مرگ دارند، بیشتر مىگریستند. آنچه در نزد خردمندان واقعى مهمّ است، مرگ دل و صفات کمال انسانى است؛ و امّا مرگ بدنها و انتقال آنها از جایى که محلّ دگرگون شدن زمانهاست، با وجود سلامتى دین، مایۀ سعادتمندى و افزونى است.[3]
شعر
«خشمین بر آن کسی شو کز وی گزیر باشد
یا غیرخاک پایش کس دستگیر باشد
گیرم کزو بگردی شاه و امیر و فردی
ناچار مرگ روزی بر تو امیر باشد
گر فاضلی و فردی آب خضر نخوردی
هر کو نخورد آبش، مرگ اسیر باشد»[4]
داستان
بهشت ضحاک
حضرت هود{علیه السلام} در زمان پادشاهی شَدّاد بود و پیوسته او را دعوت به ایمان میکرد. روزی شداد گفت: اگر من ایمان بیاورم، خداوند به من چه خواهد داد؟ حضرت فرمود: جایگاه تو را در بهشت برین قرار میدهد و زندگانی جاوید به تو خواهد داد. شداد اوصاف بهشت را از هود{علیه السلام} پرسید. آن حضرت شمهای از خصوصیات بهشت برایش بیان نمود. شداد گفت: اینکه چیزی نیست؛ من خود میتوانم، بهشتی بهتر از آنچه تو گفتی، تهیه نمایم. او درصدد ساختن شهری برآمد که شبیه بهشت برین باشد. یکنفر را نزد ضحاک -که خواهرزاده او بود و بر مملکت ایران حکومت میکرد- فرستاد. از او خواست هرچه طلا و نقره میتواند، فراهم سازد. ضحاک بنا به دستور شداد هرچه توانست زر و زیور تهیه نمود و به شام فرستاد. شداد به اطراف مملکت خویش نیز اشخاصی فرستاد و در تهیه طلا و نقره و جواهر و مشک و عنبر جدیت فراوان نمود و مهندسین ماهر برای ساختمان شهر بهشتی آماده کرد و در اطراف شام محلی را که از نظر آب و هوا بیمانند بود، انتخاب نمود. دیوار آن شهر را دستور داد با بهترین اسلوب بسازند و در میان آن قصری از طلا و نقره به وجود آوردند و دیوارهای آن را به جواهر و گوهرهای گرانقیمت بیارایند و در کف جویهای روان آن شهر به جای ریگ و سنگریزه، جواهر بریزند و درختهایی از طلا ساختند که بر شاخههای آنها مشک و عنبر آویخته بود و هروقت باد میوزید، بوی خوشی از آن درختها منتشر میشد.
در مدت پانصدسال هرچه سیم و زر و قدرت بود، برای ایجاد آن شهر به کار برده شد تا این که به شداد خبر دادند آن بهشت که دستور داده بودید آماده گردید. شداد با لشگری فراوان برای دیدن آن شهر حرکت کرد. ناگاه در میان بیابان سواری مهیب و وحشتآور پیش او آمد و گفت: ای شداد! خیال کردی با این عمارت که ساختی، از مرگ محفوظ میمانی؟ از این سخن لرزه بر تن شداد افتاد. گفت: تو کیستی؟ جواب داد: من ملکالموتم! پرسید: با من چه کاری داری و در این بیابان چرا مزاحم من شدهای؟ عزرائیل گفت: برای گرفتن جان تو آمدهام. شداد التماس کرد که مهلت بده یکبار باغ و بستان خود را ببینم، آنگاه هرچه میخواهی بکن! عزرائیل گفت: به من این اجازه را ندادهاند. در آن حال شداد از اسب درغلطید و روحش از قالب تن جدا شد و تمام لشگر او با بلایی آسمانی از میان رفتند و آرزوی دیدار بهشت را به گور برد.[5]
ادعیه
«اللَّهُمَّ نَفْسِی خَلَقْتَهَا وَ بِیَدِکَ حَیَاتُهَا وَ مَوْتُهَا اللَّهُمَّ فَإِنْ أَمْسَکْتَهَا فَإِلَى رِضْوَانِکَ وَ الْجَنَّةِ وَ إِنْ أَرْسَلْتَهَا فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اغْفِرْ لَهَا وَ ارْحَمْهَا.»[6]
«خدایا! نفسم را تو خلق کردی و مرگ و حیات آن به دست توست؛ خدایا! اگر جانم را گرفتی، به سوی رضوان و بهشتت ببر و اگر جانم را بازگرداندی، بر محمد و آل او درود فرست و مرا ببخش و مورد رحمت قرار بده!»