روز اول: حقیقت مرگ
آیه
نشانۀ قدرت الهی
<اللَّهُ یَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حینَ مَوْتِها وَ الَّتی لَمْ تَمُتْ فی مَنامِها فَیُمْسِکُ الَّتی قَضى عَلَیْهَا الْمَوْتَ وَ یُرْسِلُ الْأُخْرى إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى إِنَّ فی ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ>[1]
«و خداست که روح [مردم] را هنگام مرگشان به طور کامل مىگیرد، و روحى را که نمرده است نیز به هنگام خوابش [مىگیرد]؛ پس روح کسى که مرگ را بر او حکم کرده، نگه مىدارد، [و به بدن باز نمىگرداند] و دیگر روح را تا سرآمدى معین باز مىفرستد؛ مسلماً در این [واقعیت] براى مردمى که مىاندیشند، نشانههایى است.»
روایت
حقیقتی پاککننده
«عَن مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ عَنْ أَبِیهِ{علیه السلام} قَالَ: دَخَلَ مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ{علیه السلام} عَلَى رَجُلٍ قَدْ غَرِقَ فِی سَکَرَاتِ الْمَوْتِ وَ هُوَ لَا یُجِیبُ دَاعِیاً؛ فَقَالُوا لَهُ: یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ! وَدِدْنَا لَوْ عَرَفْنَا کَیْفَ الْمَوْتُ وَ کَیْفَ حَالُ صَاحِبِنَا؟ فَقَالَ{علیه السلام}: الْمَوْتُ هُوَ الْمِصْفَاةُ یُصَفِّی الْمُؤْمِنِینَ مِنْ ذُنُوبِهِمْ، فَیَکُونُ آخِرُ أَلَمٍ یُصِیبُهُمْ کَفَّارَةَ آخِرِ وِزْرٍ بَقِیَ عَلَیْهِمْ وَ یُصَفِّی الْکَافِرِینَ مِنْ حَسَنَاتِهِمْ، فَیَکُونُ آخِرَ لَذَّةٍ أَوْ رَاحَةٍ تَلْحَقُهُمْ و هُوَ آخِرُ ثَوَابِ حَسَنَةٍ تَکُونُ لَهُمْ؛ وَ أَمَّا صَاحِبُکُمْ هَذَا فَقَدْ نُخِلَ مِنَ الذُّنُوبِ نَخْلًا وَ صُفِّیَ مِنَ الْآثَامِ تَصْفِیَةً وَ خُلِّصَ حَتَّى نُقِّیَ کَمَا یُنَقَّى الثَّوْبُ مِنَ الْوَسَخِ وَ صَلُحَ لِمُعَاشَرَتِنَا أَهْلَ الْبَیْتِ؟عهم؟ فِی دَارِنَا دَارِ الْأَبَدِ.»[2]
«امامجواد{علیه السلام} به نقل از پدر بزرگوارشان{علیه السلام} فرمودند: امامکاظم{علیه السلام} بر مردی وارد شد که در حال سکرات مرگ بود و جواب کسی را نمیداد. به حضرت گفتند: ای فرزند رسول خدا! دوست داریم چگونگی مرگ و حال این رفیقمان را بدانیم. ایشان فرمود: مرگ پاککنندهای است که مؤمن را از گناهانش پاک میکند و آخرین دردی که در دنیا میچشد، کفارۀ آخرین خطای اوست؛ و مرگ، کافران را از خوبیهایشان پاک میکند و آخرین لذت و راحتی که میبرد، مرگ است تا ثواب کارهای خوبش را در دنیا بگیرد؛ اما رفیق شما از گناهانش غربال و تصفیه و خالص و پاک میگردد؛ همانطور که لباس را از چرکها پاک میکنند؛ تا او آماده معاشرت با ما اهلبیت؟عهم؟ در منازل بهشتی گردد.»
کلام بزرگان
ملااحمد نراقی{رحمة الله علیه}
چندچیز مىتواند باعث خوف از مرگ باشد:
- آنکه چنان تصور کند که به مرگ، فانى و معدوم صرف مىشود و دیگر اصلا وجودى از براى او در هیچ عالمى نخواهد بود. منشأ این خوف، سستى اعتقاد و جهل به مبدأ و معاد است و چنین شخصى از زمره کفار و از دایره اسلام برکنار است. علاج آن، تحصیل اصول عقاید و استحکام آنها به ادله و براهین قطعیه و مجاهدات و عبادات است تا اینکه یقین از براى او حاصل شود که مرگ نیست مگر اینکه نفس، جامه بدن را از خود دور کند و قطع علاقه از بدن نماید؛ و بداند که آدمى همیشه باقى و در بهجت و راحت و نعمت، و یا عذاب و نقمت خواهد بود. علاوه بر اینکه چنانکه -العیاذ بالله- فرض نماییم که آدمى به مرگ، عدم صرف شود، این امرى نیست که منشأ خوف و تشویش باشد؛ زیرا که عدم را المى نیست و از چیزى متأثر نمىگردد؛ از این جهت است که یکى از علما گفته: چنانچه آتشى بیفروزند و گویند: هرکه داخل آن شود، معدوم مىگردد، من از آن خوف دارم که تا خود را به آن برسانم، بمیرم و از معدومشدن محروم گردم.
- آنکه چنان گمان کند که از مردن نقصى به او مىرسد و تنزلى از براى او حاصل مىشود؛ و این نیست مگر از غفلت و جهل به حقیقت مرگ و انسان؛ زیرا هرکه حقیقت این دو را شناخت، مىداند که مرگ باعث کمال رتبه انسان و انسانیت است و آدمى تا نمرده، ناقص و ناتمام است. نشنیدهاى که هرکه مُرد، او تمام و کامل شد؟![3]
شعر
«دلم زار و حزینه چون ننالم وجودم آتشینه چون ننالم
به مو واجن که طاهر چند نالی چو مرگم در کمینه چون ننالم»[4]
***
«از جمادی مردم و نامی شدم وز نما مردم به حیوان بر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر تا بر آرم از ملائک بال و پر
بار دیگر از ملک قربان شوم آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون گویدم که انا الیه راجعون»[5]
داستان
پند بهلول
روزی وزیر هارونالرشید از کنار قبرستان رد میشد. جناب «بهلول» را در قبرستان دید که به تنهایی نشسته و استخوانها را جابجا میکند و دنبال چیزی میگردد. وزیر پرسید: بهلول! اینجا چه میکنی؟ بهلول گفت: امروز به اینجا آمدهام تا استخوان مردگان را از هم جدا کنم و بین وزیر و دبیر و تاجر و حمال فرق بگذارم؛ میخواهم ببینم کدامشان وزیر هستند؟ اما هرچه نگاه میکنم، میبینم استخوانها مثل هم هستند؛ اینها بیخود در دنیا توی سر هم میزدند. وزیر پرسید: چرا شهر را رها کردهای و در اینجا ماندهای؟ گفت: حقیقتش این است که در شهر اذیتم میکنند، اما در اینجا کسی با من کاری ندارد. وزیر پرسید: آیا با مردهها هم گفتگو میکنی !؟ گفت: بله! وزیر پرسید: آیا جوابت را میدهند؟ گفت: همه یکجواب میدهند. من از آنها میپرسم: ای قافله بارانداخته! کِی از اینجا حرکت میکنید؟ آنها هم میگویند: ما اینجا بار انداختهایم و منتظر شما زندهها هستیم که با هم وارد صحرای محشر شویم.[6]
ادعیه
«اللَّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ عَلَى مَا تَأْخُذُ وَ تُعْطِی وَ عَلَى مَا تُبْلِی وَ تَبْتَلِی وَ عَلَى مَا تُمِیتُ وَ تُحْیِی وَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ مِنْ أَمْرِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ وَ عَلَى الْمَوْتِ وَ الْحَیَاةِ وَ النَّوْمِ وَ الْیَقَظَةِ وَ عَلَى الذِّکْرِ وَ الْغَفْلَةِ وَ عَلَى الدُّنْیَا وَ الْآخِرَة.»[7]
«خدایا! تو را سپاس بر هرچه میگیری و عطا میکنی؛ و بر آنچه آزمایش میکنی و گرفتار میسازی؛ و بر آنچه میمیرانی و زنده میکنی؛ و بر تمام فرامینت؛ ای مهربانترینِ مهربانان! و تو را سپاس بر مرگ و حیات و خواب و بیداری، و بر یاد و غفلت، و بر دنیا و آخرت.»
روز دوم: حقیقت مرگ
آیه
چیرگی حق متعال بر بندگان
<وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ وَ یُرْسِلُ عَلَیْکُمْ حَفَظَةً حَتَّى إِذا جاءَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا وَ هُمْ لا یُفَرِّطُونَ>[8]
«و اوست که بر بندگانش چیره و غالب است و همواره نگهبانانى براى شما مىفرستد تا هنگامى که یکى از شما را مرگ در رسد، [در این وقت] فرستادگان ما جانش را مىگیرند؛ و آنان [در مأموریت خود] کوتاهى نمىکنند.»
روایت
توصیفِ مرگ
«قِیلَ لِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ{علیه السلام}: صِفْ لَنَا الْمَوْتَ! فَقَالَ: عَلَى الْخَبِیرِ سَقَطْتُمْ، هُوَ أَحَدُ ثَلَاثَةِ أُمُورٍ یَرِدُ عَلَیْهِ: إِمَّا بِشَارَةٌ بِنَعِیمِ الْأَبَدِ وَ إِمَّا بِشَارَةٌ بِعَذَابِ الْأَبَدِ وَ إِمَّا تَحْزِینٌ وَ تَهْوِیلٌ وَ أَمْرُهُ مُبْهَمٌ لَا یَدْرِی مِنْ أَیِّ الْفِرَقِ هُوَ؛ فَأَمَّا وَلِیُّنَا الْمُطِیعُ لِأَمْرِنَا فَهُوَ الْمُبَشَّرُ بِنَعِیمِ الْأَبَدِ وَ أَمَّا عَدُوُّنَا الْمُخَالِفُ عَلَیْنَا فَهُوَ الْمُبَشَّرُ بِعَذَابِ الْأَبَدِ وَ أَمَّا الْمُبْهَمُ أَمْرُهُ الَّذِی لَا یُدْرَى مَا حَالُهُ، فَهُوَ الْمُؤْمِنُ الْمُسْرِفُ عَلَى نَفْسِهِ لَا یَدْرِی مَا یَئُولُ إِلَیْهِ حَالُهُ یَأْتِیهِ الْخَبَرُ مُبْهَماً مَخُوفاً؛ ثُمَّ لَنْ یُسَوِّیَهُ اللَّهُ؟عز؟ بِأَعْدَائِنَا لَکِنْ یُخْرِجُهُ مِنَ النَّارِ بِشَفَاعَتِنَا فَاعْمَلُوا وَ أَطِیعُوا لَا تَتَّکِلُوا وَ لَا تَسْتَصْغِرُوا عُقُوبَةَ اللَّهِ؟عز؟ فَإِنَّ مِنَ الْمُسْرِفِینَ مَنْ لَا تَلْحَقُهُ شَفَاعَتُنَا إِلَّا بَعْدَ عَذَابِ ثَلَاثِمِائَةِ أَلْفِ سَنَةٍ.»[9]
«شخصى به امیرالمؤمنین{علیه السلام} عرض کردند: مرگ را برایمان وصف کنید! حضرت فرمود: از خوب کسی سؤال کردید و با مرد آگاهى روبرو شدید! مرگی که بر آدمى وارد مىشود، سهگونه است: بشارت به نعمتهاى جاودان، یا خبردادن به عذاب همیشگى، و اندوهگیننمودن و ترسانیدن؛ و کار شخص «محتضر» مبهم است؛ زیرا نمىداند جزو کدامیک از این سهگروه خواهد بود. کسی که دوستدار و مطیع ما باشد، به نعمتهاى جاودان بشارت داده شده و دشمنان مخالف ما عذاب ابدى در پیش خواهند داشت؛ آن کس که وضعش معلوم نیست و نمىداند سرانجامش چه خواهد شد، مؤمنى است که به زیان خود زیادهروى نموده و مشخص نیست سرانجامش به کجا خواهد کشید؛ خبر مبهم و ترسناکى به او مىرسد؛ ولى خداوند هرگز او را با دشمنان ما برابر نخواهد کرد و به شفاعت ما او را از جهنّم بیرون مىآورد؛ پس کار نیک انجام دهید و از خدا اطاعت کنید! مطمئن نباشید و سزاى گناه را از طرف خدا ناچیز مشمارید! زیرا شفاعت شامل حال «مسرفین» نخواهد شد مگر بعد از سیصدهزارسال.»
کلام بزرگان
فیض کاشانی{رحمة الله علیه}
انس و محبّت، بنده را به درجۀ ملاقات و مشاهدۀ حقّ مىرسانند و این سعادت به زودى بعد از مرگ روزى مىشود تا هنگامى که داخل بهشت شود؛ پس قبر او بُستانى از بُستانهاى بهشت مىگردد؛ چرا بستان نشود؟! و حال آنکه یکمحبوب دارد و موانعى که مانع از انس با دوام ذکر حقّ و مطالعۀ جمالِ آن مىشدند، مرتفع مىگردند و از زندان دنیا رهایى یافته، روى به سوى محبوب خود مىکند و بر وى وارد مىشود؛ خوشنود و سالم از موانع و ایمن از مفارقت. چرا دوستدار دنیا در وقت مرگ معذّب نباشد؟! و حال آنکه محبوبى به غیر از دنیا ندارد و از وى غصب شده و حائل در میانه به هم رسیده و راههاى تدبیر در بازگشت به محبوب بسته شده است. حقیقت مرگ، نیستى نیست؛ بلکه عبارت است از مفارقت از محبوبات دنیا و واردشدن بر خداى تعالى.[10]
شعر
«بی مرگ به عمر جاودانی نرسی نامرده به عالم معانی نرسی
تا همچو خلیل اندر آتش نروی چون خضر به آب زندگانی نرسی»[11]
***
«ای بلبل جان چونی اندر قفس تنها
تا چند در این تنها مانی تو تنِ تنها
بشکن قفس تن را، تن بس کن تن و تنگویان
از مزبله و گلخن بخرام به گلشنها
در بیشۀ دام و دَد مأوا نتوان کردن
زین جای مخوف ایجان رو جانب مأمنها»[12]
داستان
در آرزوی ماهی
مأمون عباسی به قصد فتح روم لشکر کشید و فتوحات بسیاری کرد. در بازگشت از چشمهای به نام «دیدون» گذشت. آب و هوا و منظرۀ دلگشای سبزهزار آنجا چنان فرحانگیز بود که دستور داد سپاه همانجا توقف کند تا از هوای آن سرزمین استفاده کنند. برای مأمون روی آن چشمه جایگاه زیبایی از چوب آماده کردند. او در آنجا میایستاد و زلالیِ آب را تماشا میکرد. روزی مأمون غرق تماشای آب بود که یکماهی بسیار بزرگ و زیبا مانند شمش نقرهای آشکار شد. مأمون گفت: هرکس این ماهی را بگیرد، یکشمشیر جایزه دارد. یکی از سربازان، خود را در آب انداخت، ماهی را گرفت و بیرون آورد. همین که بالای تخت و جایگاه مأمون رسید، ماهی، خود را به شدت تکان داد و از دست او خارج شد و در آب افتاد. بر اثر افتادن ماهی، مقداری آب بر سر و صورت مأمون ریخت؛ ناگاه لرزش بیسابقهای او را فراگرفت. سرباز برای مرتبۀ دوم در آب رفت و ماهی را گرفت. مأمون دستور داد آن را بریان کنند، ولی لرزه به طوری شدت یافت که هرچه لباس زمستانی و لحاف بر او میانداختند، آرام نمیشد و پیوسته فریاد میکشید: سرما، سرما! در اطرافش آتش زیادی افروختند، باز گرم نشد. ماهی بریان را برایش آوردند، اما نتوانست ذرهای از آن بخورد. معتصم (برادر مأمون) پزشکان سلطنتی را حاضر کرد. آنها نبضش را گرفتند و گفتند: ما از معالجۀ آن عاجزیم؛ این حرکات نبض، مرگ او را مجسم میکند. حال مأمون بسیار آشفته شد و از بدنش عرقی شبیه روغن زیتون خارج میشد. در این هنگام گفت: مرا بر بلندی ببرید تا یکمرتبه دیگر سپاه و سربازان خود را ببینم.
شب بود، مأمون را به جای بلندی بردند، چشمش به سپاه بیکران خود افتاد و گفت: «یا مَن لا یَزولُ مُلکُه، إرحَم مَن قَد زالَ مُلکُه»؛ ای کسی که پادشاهی او را زوالی نیست؛ رحم کن بر کسی که سلطنتش به پایان رسید! او را به جایگاه خودش برگرداندند. معتصم، مردی را گماشت تا شهادتین را برایش بخواند. آن مرد با صدای بلند شهادتین را گفت و او از دنیا رفت و ماهی را نخورد و در محلی به نام «طرطوس» دفن شد.[13]
ادعیه
«مَوْلَایَ یَا مَوْلَایَ أَیَّ الْأَهْوَالِ أَتَذَکَّرُ وَ أَیَّهَا أَنْسَى وَ لَوْ لَمْ یَکُنْ إِلَّا الْمَوْتُ لَکَفَى کَیْفَ وَ مَا بَعْدَ الْمَوْتِ أَعْظَمُ وَ أَدْهَى.»[14]
«ای مولا و سرور من! کدام حال ترسناکم را یادآور شوم و کدام را فراموش کنم؟ و اگر فقط مرگ را پیش رو داشتم، برایم کافی بود که بترسم؛ چگونه طاقت بیاورم و حال آنکه بعد از مرگ، دردهای بزرگتر و بیچارهکنندهتری پیش رو خواهم داشت؟!»
[1]- الزمر، 42.
[2]- معانیالأخبار، ص289.
[3]- معراجالسعادة، ص۱۷۲.
[4]- دیوان باباطاهر، ص49.
[5]- مثنوی معنوی، ص455.
[6]- داستانهای شهیددستغیب، معاد و قیامت، ص100.
[7]- مصباحالمتهجد، ج2، ص455.
[8]- الانعام، 61.
[9]- معانیالأخبار، ص288.
[10]- الحقائق، ص103.
[11]- دیوان باباافضل، رباعی 177.
[12]- دیوان مغربی، ص73.
[13]- هزارویک حکایت اخلاقی،حکایت 556.
[14]- مصباحالمتهجد، ج1، ص163.