روز سوم: چرایی مرگ

آیه

مرگ، مایه آزمایش

<الَّذی خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاةَ لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَ هُوَ الْعَزیزُ الْغَفُور>[1]

«آن که مرگ و زندگى را آفرید تا شما را بیازماید که کدام‌تان نیکوکارترید؛ و او تواناى شکست‏ناپذیر و بسیار آمرزنده است.»

روایت

آثار نبودِ مرگ

«قَالَ أَبو عَبْدِ اللَّهِ{علیه السلام}: إِنَّ قَوْماً فِیمَا مَضَى قَالُوا لِنَبِیٍّ لَهُمْ: ادْعُ‏ لَنَا رَبَّکَ‏ یَرْفَعُ‏ عَنَّا الْمَوْتَ؛‏ فَدَعَا لَهُمْ فَرَفَعَ اللَّهُ عَنْهُمُ الْمَوْتَ فَکَثُرُوا حَتَّى ضَاقَتْ عَلَیْهِمُ الْمَنَازِلُ وَ کَثُرَ النَّسْلُ وَ یُصْبِحُ الرَّجُلُ یُطْعِمُ أَبَاهُ وَ جَدَّهُ وَ أُمَّهُ وَ جَدَّ جَدِّهِ وَ یُوَضِّیهِمْ‏ وَ یَتَعَاهَدُهُمْ فَشَغَلُوا عَنْ طَلَبِ الْمَعَاشِ؛ فَقَالُوا: سَلْ لَنَا رَبَّکَ أَنْ یَرُدَّنَا إِلَى حَالِنَا الَّتِی کُنَّا عَلَیْهَا فَسَأَلَ نَبِیُّهُمْ رَبَّهُ فَرَدَّهُمْ إِلَى حَالِهِمْ.»[2]

«امام‌صادق{علیه السلام} فرمود: قومی در گذشته بودند که از پیامبرشان تقاضا کردند: از خداوند؟عز؟ بخواه که مرگ را از ما بردارد! پیامبرشان دعا کرد و خداوند آنان را از مرگ دور کرد. پس آنان زیاد شدند تا اینکه منازل بر آنها تنگ شد و نسلشان افزون گشت؛ به‌طوری‌که هر مرد روزانه به پدر، مادر، جد و پدر جد خود غذا می‌داد و از آنان مراقبت و نگهداری می‌کرد؛ بدین سبب از کسب روزی بازماندند؛ پس نزد پیامبرشان آمده، گفتند: ای پیامبر! از خداوند بخواه که ما را به حال گذشته برگرداند؛ ایشان دعا کرد و خداوند؟عز؟ نیز مرگ را به میان آنان برگرداند.»

کلام بزرگان

آیت‌الله مظاهری؟حفظ؟

بسیارى از مصائب از الطاف خفیۀ خداى تعالى است و الطاف خفیۀ ‌حق تعالى نیز والاتر و مهم‌تر از الطاف جلیه است. اگر همۀ انسان‌ها تا ابد زنده بمانند، غوغایى در عالم پدیدار مى‌شود و دیگر در جهان جایى براى زندگى افرادى که به دنیا مى‌آیند، یافت نمى‌شود و مصیبت مرگ در برابر مصیبتى که در اثر زنده‌ماندن انسان‌ها متوجّه آدمیان خواهد شد، بسیار ناچیز است. افزون بر این، گاهى اوقات مرگ انسان‌ها موجب عاقبت‌به‌خیرى آنان و اطرافیان آنها مى‌گردد. جوانى که به مرگ نابه‌هنگام دچار مى‌شود، ممکن است در صورت ادامۀ حیات، موجب بى‌دینى و شقاوت خود و خانواده و نزدیکان شود.[3]

شعر

«چون محک پنهان شده‌ست از مرد و زن               در صف آ ای قلب و اکنون لاف زن!

وقت لاف است محک چون غایب است                 می‌برندت از عزیزی دست، دست

قلب می‌گوید: ز نخوت هر دمم                              ای زر خالص من از تو کی کمم؟

زر همی‌گوید: بلی ای خواجه‌تاش                          لیک می‌آید محک آماده باش!

مرگ تن هدیه است بر اصحاب راز                       زر خالص را چه نقصان است گاز»[4]

داستان

آرزوی یک‌روز سلطنت

شخصی همیشه به دوستان خود می‌گفت: کاش یک‌روز سلطان می‌شدم و از مزایا و لذت‌های سلطنت در همان یک‌روز بهره‌مند می‌شدم. این آرزو در دلش رسوخ کرده بود و در برخوردهای خود با دیگران بازگو می‌کرد؛ به‌طوری‌که خواستۀ او زبانزد خاص و عام شد و مردم با تمسخر، داستانش را برای یکدیگر تعریف می‌کردند. حتی نزدیکان پادشاه نیز او را می‌شناختند و از آرزویش کم‌وبیش باخبر بودند تا بالأخره جریان به گوش سلطان رسید. روزی او را خواست و گفت: فردا صبح تا شب تو به جای من سلطنت کن و برای یک‌روز هرچه می‌خواهی از لذت‌های آن بهره ببر! به شرط اینکه از تخت پایین نیایی و فقط در جایگاه من بنشینی. آن مرد آن شب تا سحر از افکار سلطنت فردا و لذت گوناگون آن به خواب نرفت. فردا صبح خود را به بارگاه رسانید. سلطان قبلاً وسایل لازم را تهیه کرده بود. یک‌دست لباس سلطنتی بر او پوشاند و پرسید: مایلی سلطنت امروز را چگونه بگذرانی؟ گفت: دلم می‌خواهد همان‌طور که شما یک‌روز را به عشرت می‌گذرانید، من نیز از عیش‌های سلطنت استفاده کنم. سلطان دستور داد بهترین خادمان با وسایل لازم حاضر شوند. مجلس آراسته شد و پادشاه یک‌روزه بر تخت نشست ولی وقتی بالای سرش را نگاه کرد، خنجری سنگین و زهرآلود دید که به فاصله یک‌متر از بالای سرش آویزان است. این خنجر به مویی بند بود و هر لحظه ممکن بود با کوچک‌ترین نسیم یا ارتعاش صوت نوازندگان پاره شود و خنجر بر مغز او فرود آید. آن مرد دید موقعیت حساسی است؛ اگر رشته نگهدارنده خنجر پاره شود، قطعاً رشته عمر او نیز پاره خواهد شد. خواست استعفا دهد ولی سلطان گفت: امروز را باید سلطنت کنی تا به آرزوی خود برسی. او بر تخت نشست ولی از همان ساعت تا شام اگر دری باز و بسته می‌شد یا کوچک‌ترین ارتعاشی از صدای نوازندگان به گوش می‌رسید، لرزه بر اندام سلطان موقتی می‌افتاد. پیوسته ناراحت بود. میل داشت هرچه زودتر شب شود و روز سلطنت او پایان پذیرد تا شاید از این ساعت پرخطر نجات یابد. همین که نوازندگان دمی او را سرگرم می‌کردند، ناگاه هیولای وحشت‌انگیز مرگ در نظرش مجسم می‌شد، فرودآمدن خنجر و جان‌دادن در راه سلطنت یک‌روزه را به چشم می‌دید. شب که شد، فورا از تخت پایین آمد و از منطقه خطر دور شد و با خاطری آسوده، نفس راحتی کشید ولی به سلطان اعتراض کرد که قرار نبود یک‌روز سلطنت من این‌قدر وحشت‌انگیز باشد. سلطان در جوابش گفت: روزهای سلطنت من از امروز تو هولناک‌تر است؛ خواستم به این وسیله تو را آگاه سازم که هر لحظه دشمنان خارجی و داخلی از نزدیکان یا کسانی که در خارج به فکر تسخیر این آب و خاک هستند، مرا بیش از تو نگران و زندگی‌ام را تهدید می‌کنند. این است که آرزوی سلطنت با چنین اضطرابی همراه است.

این مقدار تشویش و نگرانی برای کسانی است که فقط زبان مادی و دنیوی را ملاحظه می‌کنند؛ اما کسانی که با فکر و اندیشه، حساب فردای قیامت را دارند؛ هنگامی که رهبر گروهی شوند، شب را نیز از ترس پایمال‌شدن حق یک‌مظلوم خواب ندارند.[5]

ادعیه

«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى‏ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ... وَ اجْعَلِ الْمَوْتَ‏ رَاحَةً لِی مِنْ کُلِّ سُوءٍ وَ اکْفِنِی أَمْرَ دُنْیَایَ وَ آخِرَتِی بِمَا کَفَیْتَ بِهِ أَوْلِیَاءَکَ وَ خِیَرَتَکَ مِنْ عِبَادِکَ‏ الصَّالِحِین.»‏[6]

«خدایا! بر محمد و خاندان او درود فرست... و مرگ را برایم راحتی از هر امر ناپسند قرار بده؛ و امر دنیا و آخرتم را آن‌گونه که امور دوستان و بندگان خوبت را کفایت می‌کنی، کفایت کن!»

روز چهارم: چرایی مرگ

آیه

جایگزینیِ دیگران

<نَحْنُ قَدَّرْنا بَیْنَکُمُ الْمَوْتَ وَ ما نَحْنُ بِمَسْبُوقینَ 60 عَلى‏ أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثالَکُمْ وَ نُنْشِئَکُمْ فی‏ ما لا تَعْلَمُونَ>[7]

«ماییم که مرگ را میان شما مقدّر کردیم، و هیچ‌چیز ما را مغلوب نمى‏کند.(60) [آرى، مرگ را مقدّر کردیم‏] تا امثال شما را جایگزین شما کنیم و شما را به صورتى که نمى‏دانید، آفرینشى تازه و جدید بخشیم.»

روایت

شکستن غرور انسان

«قَالَ النَّبِیُّ{صلوات الله علیه}:‏ لَوْ لَا ثَلَاثَةٌ فِی ابْنِ آدَمَ مَا طَأْطَأَ رَأْسَهُ شَیْ‏ءٌ الْمَرَضُ وَ الْمَوْتُ وَ الْفَقْرُ وَ کُلُّهُنَّ فِیهِ وَ إِنَّهُ لَمَعَهُنَّ وَثَّابٌ.»[8]

«رسول اکرم{صلوات الله علیه} فرمود: اگر سه‌چیز نبود، چیزی سر انسان را خم نمی‌کرد: بیماری، مرگ و فقر؛ هرسه در انسان هستند و او همواره مورد حمله این سه‌امر است.»

کلام بزرگان

آیت‌الله شهیدمطهری{رحمة الله علیه}

ترس از مرگ، غریزى و طبیعىِ هر موجود جاندار است. از کوچک‌ترین طبقات موجودات زنده مانند حشرات و بلکه از جاندارهاى تک‌سلولى گرفته تا بزرگ‌ترین و زورمندترین حیوانات مانند فیل و شیر، همه از مرگ فرار مى‌کنند؛ آنجا که مى‌بینند پاى مرگ در میان است، راه فرار پیش مى‌گیرند. فکر مرگ و تصور مرگ وحشتناک‌ترین تصورات است. آدمى از هیچ چیزى به اندازۀ مرگ نمى‌ترسد؛ بلکه از هرچیز دیگر که مى‌ترسد، به خاطر مرگ مى‌ترسد؛ از آن‌جهت مى‌ترسد که آن چیز موجب مرگ وى گردد. اگر پاى مرگ در میان نبود، آدمى از چیزى وحشت نداشت. قوى‌ترین مردان جهان آن وقت که خود را در چنگال مهیب مرگ دیده‌اند، اظهار عجز و ناتوانى کرده‌اند، کوچک و حقیر گشته‌اند، و فکر و عقیده‌شان عوض شده است.[9]

شعر

«کشتن و مردن که بر نقش تن است                      چون انار و سیب را بشکستن است

آنچه شیرین است او شد ناردانگ                          وآنکه پوسیده‌ست نبود غیر بانگ

آنچ با معنی است خود پیدا شود                            وآنچه پوسیده‌ست او رسوا شود»[10]

                                                            ***

«تو همچو مرغ ز بازِ اجل گریزانی                           ز ترس و جهدبریدن در این هوا چونی

اجل حیات توست ار چه صورتش مرگست            اگر نه غافلی، از وی گریزپا چونی»[11]

داستان

حالات مؤمن

در حالات یکی از مؤمنان و پرهیزکاران نوشته‌اند که همه‌روزه، اول وقت، قبل از رفتن به دنبال کار خود، از سه‌محل بازدید می‌کرد:

  • بیماری را عیادت می‌کرد و یا اینکه به بیمارستانی می‌رفت؛ آن‌گاه به خود می‌گفت: پیش از اینکه بیمار شوی و از کار بیفتی، سعی کن کار نیکی انجام دهی!
  • به قبرستان می‌رفت و یا اینکه جنازه‌ای را تشییع می‌کرد و یا به زیارت قبر مؤمنی می‌رفت و به خود می‌گفت:

تا که دستت می‌رسد کاری بکن                         پیش از آن کز تو نیاید هیچ‌کار

  • به زندان می‌رفت و از جنایتکاران دیدن می‌کرد و به خود می‌گفت: اگر خدا به تو عفت نفس ندهد و به یاری او گناه را ترک نکنی، به چنین بلایی مبتلا خواهی شد.[12]

ادعیه

«اللَّهُمَّ إِنِّی... أَسْأَلُکَ لِی وَ لَهُمَا الْأَجْرَ فِی الْآخِرَةِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ وَ الْعَفْوَ یَوْمَ الْقَضَاءِ وَ بَرْدَ الْعَیْشِ عِنْدَ الْمَوْتِ‏ وَ قُرَّةَ عَیْنٍ لَا تَنْقَطِعُ وَ لَذَّةَ النَّظَرِ إِلَى وَجْهِکَ وَ شَوْقاً إِلَى لِقَائِک.»[13]

«خدایا! از تو... برای خود و والدینم پاداش اخروی در روز قیامت، بخشش در روز داوری، خنکای زندگی هنگام مرگ و چشم‌روشنی‌ای که قطع نشود، لذت نگاه به وجه خودت و شوق به ملاقاتت را خواستارم.»

 

[1]- الملک، 2.

[2]- الکافی، ج‏3، ص260.

[3]- سیروسلوک، مقدمه: سلوک معنوى در پرتو نور قرآن و عترت؟عهم؟، ص۱۷۴.

[4]- مثنوی معنوی، ص556.

[5]- هزارویک حکایت اخلاقی، حکایت 559.

[6]- مصباح‌المتهجد، ج‏1، ص104.

[7]- الواقعة، 60 و 61.

[8]- بحارالأنوار، ج‏6، ص118.

[9]- مجموعه آثار استاد شهیدمطهری (حکمت‌ها و اندرزها)، ج۲۲، ص۱۵۱.

[10]- مثنوی معنوی، ص31.

[11]- دیوان کبیر شمس، غزل 3094.

[12]- داستان‌های شهیددستغیب، معاد و قیامت، ص263.

[13]- مصباح‌المتهجد، ج‏2، ص482.

فهرست مطالب