روز سیوهفتم: گناهان (مجلس گناه)
آیه
شرکتنکردن در مجلس گناه
<وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَیْکُمْ فِی الْکِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ آیاتِ اللَّهِ یُکْفَرُ بِها وَ یُسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتَّى یَخُوضُوا فی حَدیثٍ غَیْرِهِ إِنَّکُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ إِنَّ اللَّهَ جامِعُ الْمُنافِقینَ وَ الْکافِرینَ فی جَهَنَّمَ جَمیعا>[1]
«همانا خداوند این حکم را در قرآن بر شما نازل کرده است که: چون باخبر شوید [گروهی] آیات خدا را مورد انکار و مسخره قرار میدهند، با آنان ننشینید تا در سخنی دیگر درآیند؛ اگر بنشینید، شما هم [در بهدوشکشیدن بارِ انکار و مسخرهکردنِ آیات] مانند آنان خواهید بود؛ یقیناً خداوند همۀ منافقان و کافران را در دوزخ جمع خواهد کرد.»
روایت
ترک مجلس گناه
«قالَ أَبو عَبْدِ اللَّهِ{علیه السلام}: لَا یَنْبَغِی لِلْمُؤْمِنِ أَنْ یَجْلِسَ مَجْلِساً یُعْصَى اللَّهُ فِیهِ وَ لَا یَقْدِرُ عَلَى تَغْیِیرِهِ.»[2]
«امامصادق{علیه السلام}فرمود: بر مؤمن سزاوار نیست در مجلسی بنشیند که گناه انجام میشود و او قادر به تغییر اوضاع مجلس نیست.»
فتوا
آیتالله بهجت{رحمة الله علیه}
سؤال: شرکت در مجالس عقد و عروسی که در آنها معصیت میشود، برای جلوگیری از انزوا و روبرونشدن با مشکلات اجتماعی و مسخرهنشدن توسط دیگران، چه حکمی دارد؟ آیا میتوان در این مورد تقیه کرد و در این مجالس شرکت نمود؟
جواب: خیر، جایز نیست.[3]
آیتالله مکارم شیرازی؟حفظ؟
شرکت در مجلس گناه، گناه است، اگرچه انسان مرتکب گناهى نشود و با اهل مجلس همصدا نگردد؛ زیرا شرکت در چنین مجلسى عملًا امضاى گناه است، مگر اینکه هدف او تغییر مسیر آن، و انجام وظیفه بزرگ امربهمعروف و نهىازمنکر باشد. بهعلاوه، مشاهده صحنههاى آلوده به گناه درحالىکه انسان در برابر آن بىتفاوت بماند، روح را تاریک و زشتى گناه را در نظر کم مىکند و شخص را به گناه عادت مىدهد.[4]
کلام بزرگان
امامخمینی{رحمة الله علیه}
در نهی از مجالست با اهل معصیت، یا نهی از نشستن در مجلسی که معصیت خداوند در آن صورت میگیرد، یا نهی از دوستی و مخالطه با دشمنان خدا، نکته مهم این است که اخلاق و حالات و اعمال آنها در انسان تأثیر میگذارد.[5]
شعر
«در کتاب خدا بسى ز نشان به شما گشت نازل از رحمان
چون شنیدند آیههاى خدا کارشان کفر بود و استهزا
همنشینى مکن تو با ایشان تا نیفتى به یاوه از دگران
ور نه با همنشینى کفار مثل آنان شوید در کردار
بهیقین حق به آخرت در نار جمع سازد منافق و کفار»[6]
داستان
مراسم عقد
خانه کوچک ما در یکی از محلههای قدیمی دروازه کازرون در شهر شیراز قرار داشت. پنج شنبه پانزدهم اردیبهشت ماه بود که دختر خردسالم مریض بود و من کنار بسترش بودم. زنگ در به صدا درآمد و عمویم وارد شد. او در بازار حجره داشت. پس از احوالپرسی از دخترم، ما را به مراسم عقد دخترش دعوت کرد. همسرم گفت: آقامصطفی! شما برو؛ من مراقب فاطمه هستم. نزدیک غروب بود که به عمارت مجلل عمویم رسیدم. روی تختهای چوبی دور حیاط میوه و شیرینی چیده بودند. جمعیت زیادی حضور داشتند. حاجعمو، داماد را نشانم داد و گفت: پدرش از صاحبمنصبان حکومتی است.
پس از ساعتی گروهی مطرب وارد حیاط عمارت شدند. زن جوانی هم با آنان بود. بلافاصله برنامه خود را آغاز کردند. چند نفر مینواختند، یکی میخواند و آن زن هم میرقصید. خیلی ناراحت شدم، اما جمعیت دور آنها حلقه زده بودند و تماشا میکردند. خودم را به عمو رساندم. او هم ناراحت بود. آهسته گفت: شرمنده! اینها را پدر داماد دعوت کرده است. گفتم: اجازه ندهید مراسم عقد دخترتان به معصیت آلوده شود. گفت: چه کار کنم؟ میترسم اگر چیزی بگویم، کدورت پیش بیاید. گفتم: من میروم. عمو گفت: مگر نمیدانی این وقت شب رفتوآمد قدغن است؟ گفتم: من نمیتوانم این وضعیت را تحمل کنم. حاجعمو مرا به اندرونی برد. در اتاقی را باز کرد و گفت: بفرما، تا صبح همینجا باش! مهر و جانماز و قرآن هم هست.
شب جمعه بود. فرصت را غنیمت شمردم و جانماز را پهن کردم. صدای مطربها از دور به گوش میرسید. شب از نیمه که گذشت، سروصداها خاموش شد و جمعیت خسته به خواب رفتند. نزدیک صبح ناگهان زلزله شدیدی آمد. از جا بلند شدم و به سمت در رفتم، اما باز نشد. گرد و خاک از سقف میریخت. پنجره اتاق را باز کردم و خود را روی شاخههای درخت انداختم. لحظاتی بعد ساختمان با خاک یکسان شد. خودم را به زمین انداختم و دیدم هیچکس به جز من زنده نمانده است. همه زیر آوار مانده بودند.
نگران زن و بچهام بودم. بهسرعت به سمت خانه رفتم. وقتی رسیدم، دیدم خانهام به تلی از خاک تبدیل شده است. نگاهم به همسرم افتاد که فاطمه را بغل کرده بود. او کنار باغچه حیاط ایستاده بود و میلرزید. پرسیدم: شما چطور نجات پیدا کردید؟ گفت: نزدیک سحر بود که حال فاطمه بههم خورد؛ او را کنار باغچه آوردم. همان لحظه زلزله شد.[7]
سیرۀ شهدا
خیابانگردی به جای عروسی
کلی راه از سرخه آمده بودیم تا به عروسی برویم. جلوی در که رسیدیم، محمدباقر (شهیداسدینژاد) گفت: شما بروید داخل! من همینجا هستم. وقتی داخل شدم و چشمم به مهمانها افتاد، راهم را کج کردم و برگشتم. محمدباقر تا مرا دید، خندید و گفت: تاکنون عروسی اینچنینی ندیده بودی؟ گفتم: نه، ولی فکر کنم اینجا مخصوص زنها باشد و مجلس آقایان جای دیگری است. گفت: نه،اینجا زنانه و مردانه ندارند و مجلس به صورت مختلط برگزار میشود.
با هم رفتیم تا خیابانگردی کنیم. ماندیم تا عروسی تمام شد. برای خوابیدن به منزل خواهرم برگشتیم. تا چشمش به ما افتاد عصبانی شد و گفت: این همه راه از سرخه آمدید تا در خیابان بمانید؟! ترسیدید که شما را بخورند؟! من گفتم: خواهرم! بحث خوردن و نخوردن نیست؛ اگر میآمدیم باید به زن و بچه مردم نگاه میکردیم. گفت: خب شما هم یکی از مردم! گفتم: ما با بقیه چه کار داریم؟ باید خودمان را حفظ میکردیم که کردیم؛ رسم اینجا را نباید با دینمان عوض کنیم.[8]
ادعیه
«اللَّهُم مَا لِی کُلَّمَا قُلْتُ قَدْ صَلُحَتْ سَرِیرَتِی وَ قَرُبَ مِنْ مَجَالِسِ التَّوَّابِینَ مَجْلِسِی عَرَضَتْ لِی بَلِیَّةٌ أَزَالَتْ قَدَمِی وَ حَالَتْ بَیْنِی وَ بَیْنَ خِدْمَتِکَ سَیِّدِی...لَعَلَّکَ رَأَیْتَنِی فِی الْغَافِلِینَ فَمِنْ رَحْمَتِکَ آیَسْتَنِی أَوْ لَعَلَّکَ رَأَیْتَنِی آلِفَ مَجَالِسِ الْبَطَّالِینَ فَبَیْنِی وَ بَیْنَهُمْ خَلَّیْتَنِی.»[9]
«خداوندا! مرا چه شده؟ هرگاه گفتم: نهانم شایسته شد و جایگاهم به جایگاه توبهکنندگان نزدیک گشت، برایم گرفتاری پیش آمد و بر اثر آن، پایم لغزید و میان من و خدمت به تو مانع شد؛ سرور من!...شاید مرا در گروه غافلان دیدی و از رحمتت ناامیدم کردی؛ یا شاید مرا انسیافته با مجالس اهل باطل دیدی و مرا به آنان واگذاشتی.»